خاطره بازی با عشاق دهه شصت؛وقتی عشق عشق بود…

خبر پارسی – فرزاد صدری – آسمانی نبودند اما انگار از یک سیاره دیگر آمده بودند.هیچ چیزشان به زمینی ها نمی مانست!عشق برایشان بزرگترین دروغ آدمیان نبود که تمام دوست داشتن های جهان در صداقت نگاهشان ریخته بود!
نوجوانان و جوانان دهه شصت و اوایل دهه هفتاد را می گویم.آنها که در اوج نوجوانی و جوانی مرد جنگ بودند و عشق برایشان قداست داشت.جنگ و دفاع از خاک و میهن البته برایشان از عاشق شدن های دوره نوجوانی و جوانی مهمتر بود اما همه آنها راه به جنگ نبردند، برخی در شهر ماندند و شاگرد اول کلاس عاشقی شدند!
این تعداد برای عاشقی الگوهای خوبی داشتند.رزمندگانی که دل از دنیا شستند و جان خود را بر کف دست گذاشتند تا عشق همچنان زنده بماند و عاشق همجنان امیدوار باشد!
معشوق های دهه شصت و اوایل دهه هفتاد خود نیز یک پا عاشق بودند اما شرایط خاص آن روزها اجازه ابراز عشق به آنها نمی داد.تمام دنیایشان گوشی تلفنی بود که اغلب مادر پای آن چمپاته زده شاید خبری از فرزند سربازش بگیرد. با این وجود ساعاتی هم پیدا می شد که گوشی تلفن از مراقبت مادر خلاص شود.ساعاتی که مختص سبزی پاک کردن دسته جمعی مادران بود و صدای تپش قلب دختر خانواده از صدای زنگ تلفن در این ساعات بیشتر می شد! این گروه از عشاق جوان البته هنوز جزو خوش شانس ها بودند وگرنه چه بسیار عشاقی که حتی یک خط تلفن هم نداشتند و همه دنیایشان زنگ تعطیلی مدارس بود!برای آنها دنیا ۳ فصل داشت پاییز ، زمستان و بهار . تابستان برایشان گرم و طولانی وکسل کننده بود!
پیدا کردن آدم هایی که از سیاره دیگری آمده باشند خیلی سخت نیست اما پیدا کردن عشاق دهه طلایی شصت و یا دهه نقره ای هفتاد که حاضر باشند از عاشقانه های آن روزهای خود حرفی بزنند مثل پیدا کردن یک مارمولک شاخدار ته اقیانوس آرام است! با این وجود جوینده یابنده است و من از هم صحبتی با این نسل مثل همیشه لذت می برم.نسلی که خوب جنگید،درست عاشق شد و خیلی اوقات به معشوق نرسید!نسلی که پروانه وار سوختند تا گرمای وجودشان تا همیشه در خاطره ها باقی بماند…
فرهاد یکی از مسافران همان سیاره معروف است که با وجود برادرانش در جبهه جنگ فرصت پیدا کرد عاشق شود!خودش می گوید: در فضایی که بهترین فرزندان تاریخ این سرزمین تنها عشقشان پیوستن به معبود بود دل دادن به یک دختر گناه شیرینی بود که مجازات اخروی نداشت! حرف هایش را خوب می فهمم با این وجود می خواهم واضح تر صحبت کند که نسل امروز نیز با او همذات پنداری کند.
می گوید:خب ازدواج و زندگی مشترک مقدماتی دارد که مهمترین آن عاشق شدن دوران نوجوانی و جوانی است.در آن سال های موشک و بمب و دود و آتش خیلی سخت بود که به جنس مخالف هم توجه داشته باشید اما جنس مخالف وجود داشت و البته غریزه عاشقی هم نمرده بود! اما آن عاشقیت ها کجا و عشق های امروزی کجا! در نگاه نسل من عشق سکوت بود و سکوت بود و سکوت شاید همه راز جهان در صداقت نگاههای عاشقانه ای ریخته بود که زندگی را برای ما زیبا می کرد.
فرهاد آهی می کشد و می گوید:برادرانم جبهه بودند و من با ۱۶ سال سن خجالت می کشیدم در آن شرایط خاص مثلا به تلفن پناه بیاورم از طرفی مادر اغلب اوقات چشمش و همه حواسش به گوشی تلفن بود هر چند اطمینان هم نداشتم که اگر به طرف تلفن بروم او خود گوشی را بردارد.
از او می پرسم چگونه وقتی می گویی در نگاه نسل من عشق سکوت بود و سکوت از او شماره داشتی؟
می گوید: خب دختر همسایه بود نام پدرش را می دانستم و اگر از ۱۱۸ شماره فلانی را با ذکر نام و نام خانوادگی پدر خانواده به همراه آدرس می دادی شماره را در اختیار شما می گذاشت البته آن روزها مخابرات دفترچه تلفن هم چاپ می کرد و خیلی از خانه ها دفترچه تلفن هم داشتند .شماره را داشتم اما جرات مکالمه را نه!
نامه چی نامه هم به او می دادی؟
یکی دوبار با واسطه بله. یادم می آید اولین نامه ام را که پاسخ داد از من خواسته بود به برادرانم و به رزمندگان فکر کنم نوشته بود انشاالله جنگ تمام می شود و ما فرصت داریم راجع به ازدواج هم فکر کنیم. این را که گفت دیگر هرگز نه به او نامه دادم و نه پیغام!منتظر پایان جنگ شدم.پایانی که البته به درازا کشید. فقط همین اندازه می گویم که جنگ ما را از هم جدا کرد!آنها به شهری دیگر کوچ کردند و ما به شهری دیگر و جدایی هایی از این دست سرنوشت محتوم خیلی از عشاق زمان جنگ شد.یادم می آید یکی از دوستانم نیز عاشق دختر فامیلشان شده بود.جنگ که تمام شد تازه ۱۸ ساله بود.رفت دانشگاه. یک ترم که گذشت با هزار آرزو برگشت تا رسما از عشقش خواستگاری کند اما دیر شده بود و معشوقی در کار نبود!
گیج می شوم توضیح بیشتر می خواهم.پاسخ می دهد:این دوست من هیجوقت عشقش را بر زبان نیاورد و دختر بیچاره مطمئن نبود که او دوستش دارد!می خواهم بگویم نسل من حتی مردانش حجب و حیا داشتند آنها دعا می کردند جنگ تمام شود، نسل امروز دعا می کند خانه خالی پیدا کند با مخلفات! نسل من بعد از خدا خانواده و سلامتی و بعد کمی ثروت می خواست، نسل امروز اول ثروت می خواهد بعد خیانت به همسر و مصرف انواع مخدرات.نسل من جنگ زده بود و نسل امروز پوچ زده!نسل من در جبهه به شهادت می رسید، نسل امروز پای استعمال هروئین سنکوب می کند!نسل من صادق آهنگران بهترین سمفونی ذهنش بود و اگر هم گاهی خلافی مرتکب می شد،یاور همیشه مومن را زمزمه می کرد! نسل امروز نسل دی جی و پاپ و رپ ۲ FMهاست! نسل من زیر ۲۵ سالگی سیگاری نمی شد و نسل امروز سیگار را قبل از بلوغ تجربه کرده است!
راحتت کنم نسل من به جبهه می رفت نسل امروز به اردوگاه ترک احتیاط و بیمارستان سم زدایی! پس اطمینان داشته باش نسل امروز عشق را اصلا نمی شناسد که بخواهد عاشق شود. برای جوان امروز کافی شاپ معنایی جز یک قرار مخ زنانه بیشتر ندارد قرار عاشقانه نسل من ببقراری بود که در دلمان جا داشت!
اشکان اما سنش کمتر است و از تجربه عاشقانه خود در اوایل دهه هفتاد می گوید.چشمانش را می بندد و به سال های عشق و عاطفه می رود.با حس شیرینی می گوید: خیلی لذت بخش بود.مدتها می گذشت و فقط به یک نگاه روزانه تو راه مدرسه ختم می شد .به جرات می گویم هیچ تصور و ذهنیت جنسی حتی به مخیله مون راه پیدا نمی کرد.
روزی که به کلام می رسیدیم و می گفتیم سلام،خودمان را خوشبخت ترین آ دم روی زمین می دانستیم.
اشکان از احساسی می گوید که این روزها کیمیا است.از سست شدن پاهایش وقتی معشوق خود را می دید.احساسی که امروز به واسطه فضای مجازی و وجود خودروهای متنوع پسران و دختران از بین رفته است.
او از قانع شدن به یک نگاه می گوید و ادامه می دهد.آن روزها نه تلفن همراهی بود و نه پیامک و نه واتساپ و نه تلگرام. ما در اندک فرصت هایی که همدیگر را می دیدیم پاهامون سست می شد و قدرت تکلم به صفر که نه،منفی می رسید! احساسی که شاید این روزا برای عاشقای دهه نود خنده دار باشه ولی من همین الان هم اینجوری عاشقم و خیلی هم عاشقیمو دوست دارم.
شاید زیباترین تصاویر عاشقانه را در چندین دهه اخیر دختران دهه شصت خلق کردند.
همان هایی که جامعه و تاریخ و شرایط و کلیشه های ذهنی و همه و همه تا می توانستند سنگ انداختند جلوی پایشان.با این وجود هنوز و با آن همه شرایط سخت،بهترین و پخته ترین دختران بعد از انقلاب را بدون تردید باید دختران دهه شصتی نامید. دخترانی که حرمت خانواده را حقظ می کردند و عشق را در دل فریاد می زدند!
مینا از روزهایی می گوید که زنگ تعطیل مدرسه زنگ طپش قلب ها بود!از تنها فرصتی که یک دختر می توانست با مرد آرزوهایش بی واسطه چند کلامی سخن بگوید.
وقتی می خواهد حرف بزند دستپاچه است و هنوز فضای سنگین دهه شصت او را رها نمی کند.با خجالت و متانت خاص دختران دهه شصت می گوید:نسل ما نسل فرشته های زمینی بود! نسلی که در پاسداشت عشق همه وجود خود را فنا کرد تا عشق فقط لابه لای کتاب ها نماند. یادم می آید آن روزها بهترین کادویی که عشاق به هم می دادند کتاب های شعر و داستان بود،از کتب شعر کارو و فریدون مشیری بگیر تا شعرهای عاشقانه فروغ و البته شعرهای سهراب که به زندگی در آن روزها رنگی دوباره می زد.این کتاب ها وقتی بیشتر به دل می نشست که برگ های گل محمدی لا به لای کتاب جا خوش کرده بود و عطر تن یار را می شد به اعماق وجودت بفرستی. مهمتر از کتاب اما نامه معشوق بود که زیباترین احساس جهان را در چینش کلمات خود داشت. نامه ها اغلب آغشته به عطر وجود یار بود و چه شب ها که آن پاره کاغذ را توتیای چشم می کردیم شاید مرهمی بر دردهای بی پایانمان باشد.
مینا گنگ و خیلی کلی حرف می زند و نمی خواهد وارد جزئیات روابط عاشقانه اش شود.برای او عشق هنوز لای کتاب ها مانده است حتی اگر از تلاش خود و نسلش برای خارج کردن عشق از داستان ها بگوید!
حکایت مریم اما کوتاه و تلخ است!مریم می گوید: نمی دانم احساس آن روزهایم را عشق بگذارم یا نه اما خواستگاری داشتم که بسیار عاشقم بود.او از رزمنده های بسیار خوب جنگ بود که پاهایش را برای دین و میهن داده بود.نمی توانستم به احساس پاکش نه بگویم اما توان گرفتن رضایت خانواده ام را نیز نداشتم. او با وجود ناتوانی جسمی اش دوباره به جبهه رفت و مدتی بعد شهید شد.شهادتش درس عاشقی بزرگی به من داد که هرگز از خاطرم نمی رود. گاهی به این دلخوشم که آن دنیا دستم را بگیرد!
بیژن نیز یکی از هزاران عاشق آن دوران است.او از زاویه ای دیگر به تجربه عاشقانه اش نگاه می کند و می گوید: نسل ما اگرچه عشق را پاک و مقدس می داند اما یک نکته را نباید فراموش کرد:اغلب عشق هایی که آن دوران شکل می گرفت با نگاه شروع می شد.معمولا پسرها در راه مدرسه به اصطلاع زاغ سیاه دختران را می زدند و بعد شروع مصیبت عاشقی بود! به عنوان مثال خود من عشقم با یک نگاه تو راه مدرسه شروع شد.شروع آتشی که هرگز خاموش نشد! یادم می آید سوار بر دوچرخه و سر به هوا بودم ناگهان احساس کردم به کسی زدم فقط صدای یک جیغ شنیدم و بعد یک نگاه که از چشمان زیبای یک دختر نمایان شد!آن نگاه پر از شکوه همانا و عاشق شدن همانا!چه روزها که در آن مسیر پا نزدم تا دخترک دانش آموز را دوباره ببینم.وقتی او را دیدم به بهانه معذرت خواهی کتابی به او دادم که به سختی پذیرفت.کتاب البته حاوی پیغام من و توصیفم از نگاه او بود!این رابطه بیش از دو سال به همین ترتیب ادامه یافت. ما حرف هایمان را با نامه می زدیم و گاهی اگر فرصتی می شد نیز تلفنی هم صحبت می کردیم.آن روزها کافی شاپ به سبک امروزی نبود و اگر هم بود کسی جرات نمی کرد با یک دختر در یک مکان عمومی قرار بگذارد.
روزها به همین ترتیب سپری می شد و تمام سهم ما از عشق نبودن های طولانی و امید به دوباره دیدن بود!
شاید بهترین پایان برای این گزارش روایتی عاشقانه از چیستا یثربی نویسنده و فیلم نامه نویس برجسته ایرانی باشد.وقتی برای اولین بار فضای تلگرام را عاشقانه کرد و نوشت: «چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم ، او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!»
روایت نوستالژیک چیستا بثربی و توصیفش از عشق بی آلایش آن سال ها را که تمام می کنم دوست دارم کهنه قبای عشق را فریاد بزنم و خطاب به همه عشاق یک دهه طلایی بگویم:
و جهان کم داشت
صبحِ صدای تو را
در شبِ گام های من…

(شعر پایانی از مجموعه شعر «سرانگشتان ِمن ؛خند های تو/ سروده فرامرز سه دهی)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.