برای چهلمین روز درگذشت هنرمند آیدین آغداشلو در جستجوی علی گلستانه
آیدین آغداشلو، نقاش معاصر کشورمان به مناسبت چهلمین روز درگذشت علی گلستانه یادداشتی را منتشر و ماجرای حضور در مزار این هنرمند در زادگاهش را روایت کرد.
به گزارش ایسنا متن این یادداشت به شرح زیر است:
«رفتیم به طالقان سر خاک علی گلستانه که چهلماش بود.
هوا سرد بود و راه دراز و تپهها پوشیده از برف.
با شمیم بهار و حمیرا صادقی و داریوش کیارس رفتیم. ما دوستان قدیمی بودیم و علی با من از دبیرستان جم قلهک دوست بود که به ۶۳سال میرسید و با شمیم به ۶۰ سال و با حمیرا به ۴۰سال.
در راه طالقان به کافهای رفتیم با پنجرههای بزرگ رو به منظرهی تپهها و درختهای تبریزی بلند. عین نقاشیهای سزان، عین نقاشیهای خود علی.
سمت راست تبریزیهای کشیده قامت، درخت کاج انبوه تنومندی بود که من گفتم این خود علی است؛ اگر میدیدش با قلموی پهن و رنگ سبز سیاه میکشیدش. میشد تک چهره خود نقاش… که همه منظرههای زیبایش تک چهرهی خودش بودند.
بعد که رسیدیم پرسوجو کردیم تا برسیم به قبرستان کولچ بالا؛ قبرستان کوچکی که آرام نبود و صدای متهی برقی کارگری که داشت سنگ قبری را جا میانداخت همه جا را میخراشید. تپهنوردی کردیم تا رسیدیم به قبر علی که فقط کپهای گل برآمده بود، و ساکت نشستیم روی سنگگورهای کنارش. تا قوزک پا در گل طلایی رنگ طالقان فرو رفته بودیم. (که همیشه علی میگفت اسم اصلی طالقان احتمالا «طلاگون» بوده).
من گفتم یعنی الان اینجاست؟
یکی گفت نه، اما همین دور و برها است: روی شاخهها و بالای تپهها.
دارد میچرخد. دنبالش گشتم؛ تا پای دامنهی تپهها برف نشسته بود و ردیف درختها پای منظره را بسته بودند. جای قشنگی بود برای چرخیدن علی. انگار همه جا بود و اگر با ما بود این تپههای برفی را خیلی دوست میداشت و حالا، هرچه را که دوست داشت مال خودش بود. ۶۵سال پیش پوشهی مدلهای نقاشیام را که با خون جگر جمع کرده بودم قاپ زد و فرار کرد. فردایش که برگرداند و گله که کردم، گفت: «حالیت نیست! کا بچههای پایین شهر هرچه را که دوست داشته باشیم، برمیداریم.» حالا هم همه این تپهها و درختها و خاک و گل و خاشاک را برداشته و مال خودش کرده.
رو به هوا گفتم یعنی جای بزرگترین نقاش معاصر ایران زیر این تودهی گل انباشته است؟ در کنار این سنگ قبرهای سیاه بد خط که خطاط دم میم «مادرم» ها و «پدرم» ها را تا پایین کشیده و قوس داده؟
پرسیدم جای قبر بیژن الهی باصفاتر است؟ گفتند نزدیک مرزنآباد است و باصفاتر است. داشتیم به شب میافتادیم و با کفشهایی که سنگینی یک خروار گل را به پاهای من علاوه کرده بود مانند آدم آهنی راه افتادم. راه افتادم و در درونم زار میزدم، اما به بیرون بروز نمیدادم.
سر راه از کنار بقالی کوچکی گذشتیم که روز پنجرهاش نوشته بود «مغز تخمهی آفتابگردان عالی محلی»، و چون رد شده بودیم داد و قال کردم که دور بزنیم و برگردیم که بخرم. اما از پلهها که بالا رفتیم دیدیم بسته است. قصهی مرگ و زندگی آدمها را خیام نیشابوری در همین مصرع خلاصه کرده که «گفتند فسانهای و در خواب شدند» علی هم افسانهاش را گفته و در این قبرستان تنگ هم دوردست خوابیده اما چه افسانه ای هم گفته، کاری کرده کارستان…
حالا دیگر گل کفشهایم را شستهام. اما نه همهاش را… و نه شتک گلهای روی ساق شلوارم را. اینجوری همچنان به یاد علی میمانم.»
«رفتیم به طالقان سر خاک علی گلستانه که چهلماش بود.
هوا سرد بود و راه دراز و تپهها پوشیده از برف.
با شمیم بهار و حمیرا صادقی و داریوش کیارس رفتیم. ما دوستان قدیمی بودیم و علی با من از دبیرستان جم قلهک دوست بود که به ۶۳سال میرسید و با شمیم به ۶۰ سال و با حمیرا به ۴۰سال.
در راه طالقان به کافهای رفتیم با پنجرههای بزرگ رو به منظرهی تپهها و درختهای تبریزی بلند. عین نقاشیهای سزان، عین نقاشیهای خود علی.
سمت راست تبریزیهای کشیده قامت، درخت کاج انبوه تنومندی بود که من گفتم این خود علی است؛ اگر میدیدش با قلموی پهن و رنگ سبز سیاه میکشیدش. میشد تک چهره خود نقاش… که همه منظرههای زیبایش تک چهرهی خودش بودند.
بعد که رسیدیم پرسوجو کردیم تا برسیم به قبرستان کولچ بالا؛ قبرستان کوچکی که آرام نبود و صدای متهی برقی کارگری که داشت سنگ قبری را جا میانداخت همه جا را میخراشید. تپهنوردی کردیم تا رسیدیم به قبر علی که فقط کپهای گل برآمده بود، و ساکت نشستیم روی سنگگورهای کنارش. تا قوزک پا در گل طلایی رنگ طالقان فرو رفته بودیم. (که همیشه علی میگفت اسم اصلی طالقان احتمالا «طلاگون» بوده).
من گفتم یعنی الان اینجاست؟
یکی گفت نه، اما همین دور و برها است: روی شاخهها و بالای تپهها.
دارد میچرخد. دنبالش گشتم؛ تا پای دامنهی تپهها برف نشسته بود و ردیف درختها پای منظره را بسته بودند. جای قشنگی بود برای چرخیدن علی. انگار همه جا بود و اگر با ما بود این تپههای برفی را خیلی دوست میداشت و حالا، هرچه را که دوست داشت مال خودش بود. ۶۵سال پیش پوشهی مدلهای نقاشیام را که با خون جگر جمع کرده بودم قاپ زد و فرار کرد. فردایش که برگرداند و گله که کردم، گفت: «حالیت نیست! کا بچههای پایین شهر هرچه را که دوست داشته باشیم، برمیداریم.» حالا هم همه این تپهها و درختها و خاک و گل و خاشاک را برداشته و مال خودش کرده.
رو به هوا گفتم یعنی جای بزرگترین نقاش معاصر ایران زیر این تودهی گل انباشته است؟ در کنار این سنگ قبرهای سیاه بد خط که خطاط دم میم «مادرم» ها و «پدرم» ها را تا پایین کشیده و قوس داده؟
پرسیدم جای قبر بیژن الهی باصفاتر است؟ گفتند نزدیک مرزنآباد است و باصفاتر است. داشتیم به شب میافتادیم و با کفشهایی که سنگینی یک خروار گل را به پاهای من علاوه کرده بود مانند آدم آهنی راه افتادم. راه افتادم و در درونم زار میزدم، اما به بیرون بروز نمیدادم.
سر راه از کنار بقالی کوچکی گذشتیم که روز پنجرهاش نوشته بود «مغز تخمهی آفتابگردان عالی محلی»، و چون رد شده بودیم داد و قال کردم که دور بزنیم و برگردیم که بخرم. اما از پلهها که بالا رفتیم دیدیم بسته است. قصهی مرگ و زندگی آدمها را خیام نیشابوری در همین مصرع خلاصه کرده که «گفتند فسانهای و در خواب شدند» علی هم افسانهاش را گفته و در این قبرستان تنگ هم دوردست خوابیده اما چه افسانه ای هم گفته، کاری کرده کارستان…
حالا دیگر گل کفشهایم را شستهام. اما نه همهاش را… و نه شتک گلهای روی ساق شلوارم را. اینجوری همچنان به یاد علی میمانم.»