سفرنامه کربلا / بخش اول / نفس روضه بریده است ، خدا رحم کند!
خبرپارسی-مجموعه پیش رو بخشی از سفرنامه عبدالصمد ابراهیمی عضو تحریریه خبرپارسی است که سال ۱۳۹۰ رهسپار کربلا شده بود. این مجموعه قرار است پس از بازنویسی و اضافه نمودن برخی موارد دیگر به صورت کتاب منتشر شود اما قبل از انتشار در اختیار خبر پارسی قرار گرفته تا در قسمت های مختلف منتشر گردد.یا حسین(ع)
تهران-دانشگاه امام صادق(ع) هیات میثاق با شهدا-محرم ۱۳۹۰
میثم مطیعی دارد مقتل می خواند.« فَقَدِ اخْضَرَّ الْجَنَّاتُ وَ أَیْنَعَتِ الثِّمَارُ وَ أَعْشَبَتِ الْأَرْضُ وَ أَوْرَقَتِ الْأَشْجَارُ فَإِذا شِئْتَ فَأَقْبِلْ عَلَی جُنْدٍ لَکَ مُجَنَّدَهٍ وَ السَّلامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ وَ عَلَی أَبِیکَ مِنْ قَبْلِکَ.» مضمون متن نامه این است که درخت های ما رشد کرده و سبز شده است، آبها جاری شده است، باغ ها سبز شده و آب نهرها بالا آمده، زمین ها سیراب شده و برگ درختان سبز شده بیا پیش ما.
سر بر دیوار مسجد گذاشته ام و اشکم سرازیر شده است. میثم دارد از برات کربلا می گوید. از بین الحرمین می خواند و دلم انگار در مسجد دانشگاه سر ناسازگاری گذاشته است.
حجت الاسلام پناهیان خاطره ای از آیت الله بهجت نقل می کند. می گوید فردی مسافر کربلا بود.رفت خدمت آقای بهجت. آقای بهجت گفت کربلا رقتی سلام مرا به عباس (ع) برسان.مرد گفت آقا من حرم امام حسین (ع)هم می روم. بهجت جواب داد: می دانم اما سلام مرا به عباس(ع) برسان.بهجت می خواست بگوید ما کجا ، حسین(ع) کجا.برای رسیدن به حسین باید دست به دست سقای بی دست علقمه داد.در این شب تاسوعا برات کربلا را هم باید از عباس(ع) بگیرم.به یاد آن لحظه ای که سکینه خاتون کودکان را در خیمه ای جمع کرده و با زبان کودکی اش می گفت: بچه ها کسی نگوید تشنه ام. عمو می شنود خجالت می کشد. یا باب الحوائج(ع) یعنی می شود؟بر دلم ترسد بماند آرزوی کربلا….
***
به آژانس هواپیمایی نورتور می روم. مرادی مسئول کاروان های عتبات عالیات از دوستان من است. با او حرف می زنم و می گوید فعلا جای خالی نداریم. می خواهد فعلا مدارک مان را تحویلش بدهم تا اگر کنسلی وجود داشت ما را جایگزین کند.نه؛ بیقراری ام بیش از این حرف هاست.بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا….
***
سه شنبه ۲۹ دی ماه ۱۳۹۰- میدان فاطمی
نمی دانم چرا گذرم به اینجا افتاده است. کار خاصی نداشتم اما حالا در حاشیه به میدان به سمت ولیعصر قدم می زنم. سمت چپ بنری توجه ام را به خود جلب می کند«کربلا، هر هفته با پروازهای ماهان. بدون نوبت» یعنی می شود؟بر دلم ترسد بماند آرزوی کربلا…
منتظر آسانسور نمی مانم. انگار باید عجله کرد.باید زودتر رفت مبادا از قافله جا بمانیم.پله ها را سه تا یکی بالا می روم. مدارک در کیفم همراهم بود.خانم رضایی پاسپورت ها را می گیرد تا کپی بگیرد.می گوید جمعه ۲ دی ماه اولین نوبت است. جمعه اما قرار است مادرم را به مشهد ببریم. قرار را برای جمعه ۹ دی ماه فیکس می کنیم. یعنی می شود؟
جمعه دوم دی ماه ۱۳۹۰
صبح روانه مشهد می شویم. هتل قصر طلایی . مادر و خواهرم با پرواز مشهد می آیند. روزهای خوبی است. تکیه داده ام به درب ورودی صحن قدس و زل زده ام به گنبد طلایی امام رضا(ع). صدای میثم در گوشم می پیچد. دارد حدیث امام رضا(ع) را می خواند «عَنِ الرَّیَّانِ بْنِ شَبِیبٍ عَنِ الرِّضَا ع فِی حَدِیثٍ أَنَّهُ قَالَ لَهُ:یَا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْءٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ ع فَإِنَّهُ ذُبِحَ کَمَا یُذْبَحُ الْکَبْشُ» از ریان ابن شبیب از حضرت رضا علیه السلام در حدیثی آمده است که ایشان به او فرمودند:ابن شبیب، اگر برای چیزی گریه ات گرفت برای حسین بن علی علیه السلام گریه کن چرا که او را سر بریدند همانگونه که گوسفند را ذبح میکنند. شانه هایم به هق هق افتاده اند. السلام علیک یا غریب الغربا.نه؛ رضا(ع) غریب نیست.یعنی می شود؟
پنجشنبه ۸ دی ماه ۹۰
حال عجیبی دارم.از دیروز سرما خوردگی امانم بریده.انگار مرا نطلبیده اند. دارم از قافله عشق جا می مانم. روز را در رختخواب استراحت می کنم . فردا صبح باید ساعت ۴ به فرودگاه امام برویم.پرواز ساعت ۸ صبح است. هواپیمایی تابان. ساعت ۳صبح بیدار می شوم. همسرم می بیند که حالم خوب نیست. می گویم ده دقیقه می خوابم و حرکت می کنیم. صدای میثم در عصر عاشورا درون گوشم می پیچد….«حدود ساعت سه…جان من می رفت آهسته!..».حس می کنم حالم بهتر است. ساک و وسایل را درون ماشین می گذاریم و به سمت فرودگاه امام حرکت می کنیم. پارکینگ شماره ۲ تعطیل است. به سرعت به پارکینگ شماره ۳ می رویم.ماشین را پارک می کنم و در میان سوز سرما سوار اتوبوس های فرودگاه می شویم.فردی به نام شریفی بلیت هایمان را تحویل مان می دهد.مسئول کاروان مان فردی است به نام نعمتی خواه. با او تماس می گیرم.می گوید هنوز به فرودگاه نرسیده. برای گرفتن ویزاهای گروهی بی نظمی زیادی ایجاد شده. عاقبت ساعت ۷ کارت پرواز می گیرم. ۷ و ۳۰ دقیقه از گیت خروجی عبور کرده و پاسپورت هایمان مهر می خورد. حالم بهتر است.
ساعت ۸ با خانواده ها تماس گرفته و خداحافظی می کنیم. پای پرواز از نعمتی خواه می پرسم پرواز چقدر طول می کشد؟ می گوید حدود دو و نیم ساعت تا دوساعت و چهل و پنج دقیقه!سوار هواپیما می شویم. مهماندار دارد خوشامد می گوید. او طول پرواز را یک ساعت و نیم اعلام می کند. نگاهم در پی نعمتی خواه مسئول کاروانمان می دود و او به طرز عجیبی از تیررس نگاهم می گریزد. قرارما باشد برای بعد جناب راه بلد!
ساعت ۱۰ مهماندار اعلام می کند در حال کم ارتفاع جهت فرود در فرودگاه نجف هستیم. سر سبزی های نجف از بالا دیده می شود. ده دقیقه بعد چرخ های هواپیما بر باند فرودگاه شهر عشق بوسه می زند. مو بر تنم سیخ شده است. چقدر سخت است و قتی پلک ها را یارای تحمل نگهداری اشک ها نباشد.السلام علیک یا علی بن ابیطالب…….
ادامه دارد…