خبر پارسی – حمیدرضا بیدخام – اول بار که آن عصر گرم تابستانی ، رعنا را دیدم که داشت آرام و محجوب ، در سایه درخت انجیر معابد آنسوی خیابان به سمت خانه اش می رفت و با دست چپ ، گوشه چادرش را در زیباترین زاویه ممکن با صورتش نگه داشته بود هرگز فکر نمیکردم عاشقی اینطور آرام و بی هیجان و عاری از رمز و راز به سراغم بیاید .
بیشتر دوست داشتم در یک شب خلوت و خیس ، وقتی زیر سایه بان کافه ، با بارانی تیره و یقه بالا زده و کلاه شاپوی کجی که هنوز از آن قطرات باران می چکد ، در حال گیراندن سیگار هستم ، صدای جیغ کشدار و قدمهای پر شتاب کفش پاشنه بلندی را بشنوم که سایه اش در روشنا تاریکی بین تیر های چراغ برق کوتاه و بلند می شود . سایه ای سبک که به محض رسیدن ، خودش را بی محابا ، همچون کبوتر رمیده از شاهین ، بی آنکه بشناسدم در آغوشم رها کند و با چشمان مظطرب و محجوبش که رو به بالا در بهت و ترس و تمنا در من گره خورده است بی هیچ کلامی از من کمک بخواهد و من بی آنکه نامش را بپرسم ، از جیب بارانیم رولور کهنه و قدیم ام را بیرون بکشم و بخاطرش رو به تمام بد من های جهان یک تنه بایستم .یا در یک فانتزی عاشقانه ، به سبک رمانسهای کلاسیک ، وقتی از پاپوش نارفیق ، به اتهامی ناروا ، در زندانی مخوف ثانیه ها را سال میکردم و روزی هزار بار آتش انتقام از مخیله ام می گذراندم ، به ترفند و تردستی خودم را از بند می رهاندم و در اعجاز اشک و غرور ، شرافت و سکوتم را به دوئل روزگار سپری شده می بردم .
پنهان نمی کنم اما که زیباترین رویای من ، فرودگاهی از ایثار و عشق بود . این که در سکانس عاشقانه آخرم رعنا را ، از پی سالهای بیقراری و تحقیر با انبوهی از پرسش و تردید بازو به بازوی دلباخته دیگری دیدار کنم و مسخ و مجنون در مکاشفه ای غریب ، از دل بیقرارم به عزت عشق بگذرم که گذشتن و معشوق به عشق دلخواه نهادن ، خود نهایت عاشقی ست و دل سوخته بمانم به کفایت عمرباقی تا ریک را به مزد صبوری سالها دست در دست رعنا روانه کنم و دنج ترین کافه جهان را بیتوته نیمه شب و میزی پر از لیوان های خالی کنم .
تا السا رنگ پریده تر از من بیاید و جایی دورتر از رنج و رایش ، از ترنی بگوید که زیر باران ، عاشقانه ترین نامه های جهان را سوت می کشید و هیچ کوچه ای برای پنهان شدن نداشت .