خبر پارسی – فرزاد صدری – ۱ – پائیز هفته دومش را در سال ۹۴ تجربه می کند.برگ درختان کم کم رنگ زرد می گیرند و برای من که شهروند شیرازی هستم زرد رنگ آشنایی است!رنگِ تیم دوست داشتنی شیراز فجر شهید سپاسی! ساعت کارم که تمام می شود به مدیر کل ورزش و جوانان فارس تلفن می زنم تا اگر حافظیه باشد بازی فجر با نفت مسجد سلیمان را به اتفاق او تماشا کنم.گوشی را برمی دارد و می گوید تازه از جلسه فارغ شده و ترجیح می دهد بازی را از تلویزیون اتاق کارش ببیند.از من می خواهد بازی را به اتفاق تماشا کنیم.باری نود دقیقه بدون گل تمام می شود و با چشمانی حریص شش دقیقه وقت اضافه را به تماشا می نشینیم علی رغم حملات مکرر تیم فجر ثانیه ها از اسب های قشقایی نیز پیشی می گیرند اما بهار را نمی توان در آغاز فصل پاییز جست و جو کرد! ۵ دقیقه و ۵۵ ثانیه از وقت اضافه گذشته است و سکوت معنا داری فضای اتاق مدیر کل ورزش و جوانان فارس را گرفته است آهی می کشم با نا امیدی به میز خیره می شوم که با فریادِ گل کامیاب هوای اتاق ناگهان بهاری می شود!فجر گل می زند و صدر جدول همچنان زرد می ماند! کامیاب به من قول می دهد در کمک به فجر از هیچ تلاشی مضایقه نمی کند.چک امضا شده یک دوستدار فوتبال را به من نشان می دهد و می گوید:فجر شهید سپاسی ویترین ورزش فارس و شیراز است.نمی گذارم تیم شهید شهرم غریب و بی پناه بماند.
۲ – بازی فجر و نساجی قائمشهر در مازندران نمام شده و زردی پاییز را مازنی ها از رنگ پیراهن فجر حس کردند! فجری ها مسرور از پیروزی ۲ بر صفر خارج از خانه به رختکن می روند تا چند ساعت بعد به جای شماره گیری مدیر کل ورزش و جوانان فارس به علی کلانتری سرمربی بومی فجر تماس بگیرم .علی آقا اما صدایش گرفته و بغض راه گلویش را بسته است! به سختی حرف می زند و می گوید: فرزاد اصلا حوصله مصاحبه را ندارم.سکوتی طولانی بین ما حکمفرما می شود و می پرسم:علی آقا چرا؟پس از لختی سکوت می گوید:بعد از یک برد دلچسب خارج از خانه هیچ چیز مثل یک مرگ شیرین نمی چسبد!! باورم نمی شود شخصیت بی حاشیه و آرام علی اصغر کلانتری تا این اندازه غصه دار باشد.به او می گویم به عنوان یک شهروند شیرازی زنگ زدم در شادی شما شریک باشم و از اینکه تیم خوبی ساخته ای تبریک بگویم.پاسخم می دهد نه من و نه بازیکنانم هیچ کاری نکردیم لطف خدا و دعای خیر شهید سپاسی اگر بدرقه راهمان نبود ….حرفش را می خورد و می گوید : بنویس از هیچ کس هیچ گلایه ای ندارم و هیچکس نمی خواهد پریشانی هایمان را نوازش کند!!! کلانتری تنها ساعتی پس از برد شیرین خارج از خانه تیمش حال و روز مساعدی ندارد و من تلفن را قطع می کنم!
…یک بار دیگر شماره مدیر کل ورزش و جوانان فارس را می گیرم.کامیاب گوشی را بر می دارد و قبل از هر سلامی برد فجر را به من تبریک می گوید! وقتی هیچ نشانی از خوشحالی در کلام من نمی بیند با تعجب می گوید :فرزاد صدام رو داری؟می گویم بله صدایت را دارم اما بغض علی کلانتری در گوشم سنگینی می کند! با تعجب می گوید :چرا بغض؟ ماجرا را برایش مو به مو توضیح می دهم.می گوید:صبح پنج شنبه به میعادگاه شهدای گمنام می رویم به حرمت خون این عزیزان هم که شده نمی گذارم کادرفنی و بازیکنان فجر بغض را میهمان گلویشان کنند.حاج مجید سپاسی جوانی شوخ طبع و لبخند بر لب بود نباید کار را به جایی برسانیم که وارثان تیمش اندوه را جای شادی انتخاب کنند.کامیاب قول می دهد در اولین فرصت پس از زیارت مزار شهدای گمنام به دیدار بازیکنان فجر برود تا در شهر خود احساس غریبی نکنند…
۳ – ساعت دو بعد از ظهر ۲۵ مهرماه است که تلفن همراهم زنگ می خورد.کامیاب است.می گوید:مرد است و قولش !اما جلسه شورای برنامه ریزی استان مانع از حضورم بر سر تمرین فجر می شود.پاداش ناقابلی به معاون اداره داده ام که به کادر فنی فجر برساند.پاداشی که البته ناچیز است اما نمی خواهم بازیکنان تیم شهرم احساس غربت کنند.از من می خواهد به همراه موسوی معاونش به تمرین فجری ها سر بزنم.
وارد چمن حافظیه که می شویم علی کلانتری و شاهینی سرمربی و سرپرست فجر به استقبالمان می آیند.لحظاتی بعد حاج کاووس عباسی هم سر می رسد و پاکتی محتوی هدیه شورای شهر با خودش به تمرین می آورد.می پرسم: حاج کاووس پول شورا چقدر است؟می گوید :اگر جنجال درست نکنی ۱۰ میلیون تومان! باورم نمی شود! شهرداری با بودجه دو هزار میلیارد تومانی فقط ۱۰ میلیون پاداش برای تیم شهرش در نظر گرفته! شاهینی می گوید: شهرداری تبریز ۵۰۰ میلیون تومان به تراکتور کمک کرده شهرداری شیراز لااقل نصف این مبلغ را برای ما در نظر می گرفت.به عنوان سرپرست ده میلیون را چگونه بین این همه بازیکن و اعضای کادر فنی تقسیم کنم؟ حاج کاووس عباسی نگاه معنی داری به من می کند و می گوید: فرزاد خان شر درست نکنی یک وقت! بعد ادامه می دهد: می گویند رابطه خوبی با مدیران استان داری،از طرف من به مدیران استان پیغام بده رنگ پیراهن فجر زرد است رنگ رخساره اش را زرد نکنید!
۴ – از حافظیه بیرون می زنم.به باغ ملی که می رسم دسته ای کلاغ قارقار کنان بر فراز باغ در پروازند.چشمانم به دسته کلاغ ها خیره می شوند.رنگ سیاهشان و آواز قارقار شان مرا به فکر فرو می برند.کاش پیام کلاغ ها مثل رنگشان سیاه نباشد! اصلا باغ ملی این همه کلاغ می خواهد چه کار ؟ به فکر فرو می روم آرزو می کنم کلاغ ها این شعر زیبای تماشاگران را برای طبقه ششم استانداری فارس همسرایی می کردند: