خبر پارسی-میگل بناسایاگ*
چیز هایی هستند که از آنها نمی توانم سخن بگویم،چرا که بیش از حد دردناک اند،حتی یادآوریشان منقلبم می کنندواما در عین حال به فریادی می مانند که در گلویم گیر کرده،فریادی که هر لحظه می خواهد بیرون بریزد،فریادی که در درونم باقی می ماند و بیشتر آزارم می دهد.شاید روزگاری بتوانم آنها را به زبان بیاورم.
حرف زدن زیر شکنجه “همکاری با دشمن “است .اما چگونه می توان حرف نزد؟
صدای پاها نزدیک و نزدیک تر می شود.دست بر شانه ام می گذارند و زیر گوشم می گویند”برویم!”کمکم می کنند تا برخیزم…لباسهایم را در می آورم .مرا روی تخت خوابی فلزی که دشک نارنجی اسفنجی دارد می خوابانند،سیم برق را به نوک انگشت های پایم وصل می کنند،سیم دیگری را به آلتم،سومی را به انگشت های دستم.در این لحظه شکنجه گران عظیم می نمایند و آدم به این نتیجه می رسد که آنها همه چیز ر ا می دانند، گول زدنشان ناممکن است.
آدم می برد،دیگر چه اهمیتی دارد که شکنجه،تجاوز یا قتل مجاز است یا نه؟زمان حرف گذشته است.گفتن اینکه”این ننگ آور”است،سودی ندارد.کار ننگ آوری نیست.چیزی است که هست.دارد اتفاق می افتد.
ناگهان به این فکر می افتم که بهتر است کلکم را بکنند.اکنون دیگر وقتی یکی از آنان وانمود می کند می خواهد مرا بکشد نمی توانم شانه بالا بیاندازم.آخر چرا باید باز هم آزار ببینم؟
این همان لحظه ای است که منتظرش هستند.اما این لحظه ای است متعلق به قربانی.در این جا مهار وضعیت در دست قربانی است و او تصمیم میگرد که حرف بزند یا نزند.
چرا حرف نزنم؟
زیر شکنجه ،اندیشه مرگ به نظرم طبیعی ترین چیز عالم می آید.احساس اندوه همراه با مرگ را از دست داده ام.لحظه ای که برای کشتن ما می آیند و ما را مهیای مرگ می یابند فرا می رسد.
ما زیر شکنجه می میریم،بی آنکه حرف بزنیم،تا رفقا و برادرانمان و نیز کار سیاسی ما را ،که به زندگی مان معنا می دهد،پنهان نگه داریم،اما اینها هیچ ربطی به قهرمان پروری ندارد.ما می میریم چون به جایی رسیده ایم که در آن مرگ دیگر اهمیتی ندارد.
ما از حرف زدن سر باز می زنیم،چون تنها از این راه است که چیزی از وجودمان را حفظ می کنیم. آنهایی که سخنان قهرمانانه همراه با بهترین اهداف عالم را باور دارند اشتباه می کنند.مسئله خیلی کوچکتر،پیش افتاده تر،دلشوره انگیز تر ،انسانی تر و در نهایت زیباتر از این حرفهاست-معنا بخشیدن به زندگی مان از راه معنا دادن به مرگ پیش رویمان است.
…او داشت در آن سوی پنجره ،نزدیک به گوشی،به زنی که یارش بود نگاه می کرد.روز ملاقات بود.زن او را باز شناخت.بار دیگر در عمق چشمهایش نور را دید،و صلابت و عشق را.پدرو جان به در برده بود.زیر شکنجه حرفی نزده بود،اما با او حرف میزد. نقطه بی بازگشت
زمانی هست که یک انسان می تواند خود را به هیچ کاهش دهد.او زیر شکنجه بریده بود.”دیگر بسم است،هر چه بخوایند بگویند و می کنم!”نقطه بی بازگشت رسیده است.
چنین بود که ال نگرو همسرش را لو داد.او دیوانه همسرش بود.او را در شکنجه گاه با یارش رو به رو کردند،و ال نگرو اتهامات علیه او را تکرار کرد.می خواست جلوی شکنجه بیشتر را بگیرد.
مردی که “حرف زده”است احساس فروریختگی ،نا باوری و بیگانگی با خویش می کند.درهم کوبیده شده است.اکنون چرا و چگونه می تواند به زندگی ادامه دهد؟او دیگر مرد آن نیست که به همسرش بگوید”دوستت دارم.”آدم باید برای عاشق کسی شدن، اول خودش باشد.او با خیانت به دیگران،به خود خیانت کرده است.او در چشم خویش دیگر وجود ندارد.با نجات جانش همه چیز را از کف داده است.
ال نگرو را چون سایه ای سرگردان در راهرو های زندان رزیستنیسا به یاد می آورم.لرزان و سر افکنده….چون چیزی ناچیز.وقتی سخن می گفت فقط می نالید.می کوشیدیم اندکی از گرمی انسانی به او بدمیم،اما با ما نبود،در چنگ تشویشی تحمل نا پذیر فرو افتاده بود.همه ما سوزش سرد گریبانگیر ال نگرو را بر دل داشتیم.
*میگل بناسایاگ ر وانپزشک آرژانتینی که تعدادی مقاله منتشر کرده است.از جمله اندیشیدن به آزادی،فرصت و تصمیم. وی همچنین در باره دوران زندان و شگنجه اش در زندان های آراژانتین کتابی نوشته است با عنوان «به رغم همه چیز».