یک عصر پائیزی با شهدای گمنام
خبر پارسی – فرزاد صدری – باد سرد پائیزی صورتم را نوازش می دهد.پایین کوهپایه دانشجویان را منتظر نشسته ام.قرار ما دیدار با دیده بانان دین در گهواره دید است.دلشوره دارم. ساعت از موعد مقرر گذشته و خبری از دانشجویان نیست.دقایق برایم سخت می گذرند و می ترسم شرمنده بمانم شرمنده شهدای گمنام در یک عصر پائیزی….
در اوج ناامیدی و تنهایی یکیشان می آید نامش «علی» است سلامی می کند و می گوید : از بچه ها کسی نیامده؟ می گویم: خوب شد تو آمدی وگرنه دق می کردم!حرفم تمام نشده که «زهرا» هم پیدایش می شود.اتفاق غریبی است!از میان آن همه دانشجو «علی» و «زهرا» اولین لبیک گویان به دعوت شهدا هستند. زهرا می گوید : چرا بچه های بسیج دانشجویی را نگفتی همراهیمان کنند؟ تلخندی می زنم و می گویم: گفتم اما ما را قابل ندانستند! علی می گوید: ما را قابل ندانستند ندانند،شهدا به همه ملت تعلق دارند ما آنها و دیگران هرچه داریم از شهداست…جمله علی تمام نشده که دوست زهرا هم به جمع ما اضافه می شود. او دانشجو نیست ظاهر خیلی پوشیده ای هم ندارد اما در بدو ورودش به جمع ما می گوید: زهرا گفته بود با شهدا قرار داریم من هم آمدم و فکر می کنم این آقا راست می گوید شهدا برای همه ما عزیزند من هم می توانم دوستشان داشته باشم به نظرم آنها فرا جناحی و فرا گروهی هستند آنها عزیز دل یک ایرانند…
سکوت می کنم کمی دیگر منتظر می مانیم اما کسی نمی آید.زهرا پیشنهاد می دهد حالا که فقط چهار نفریم از راه پشتی برویم تا لااقل نیمی از راه را با ماشین رفته باشیم. جعبه های شیرینی و گل ها و دیگر وسایل اذیتمان می کند.راست می گفت. پیشنهادش را قبول می کنیم و از هزار و یک پلکان کوهپایه نجات پیدا می کنیم!
….حالا دیگر به چند قدمی مزار شهدا رسیده ایم.خجالت می کشم .بغضم را فرو می دهم و می گویم: کاش لااقل ۸ نفر بودیم و هر کدام از ما یک مزار را گلباران می کرد.۸ عدد غریبی است! ۸ شهید گمنام چقدر غریب هستند در این عصر پاییزی مثل امام هشتم! یاد جمله ای از شهید آوینی می افتم : «گمنامی برای شهرت پرست ها دردآور است، اگر نه همه اجرها در گمنامی است»!
به علی می گویم: آن سه جوانی را که دورتر از مزار شهدا نشسته اند صدا بزند تا لااقل هر کدام از شهدا یک عیادت کننده خاص داشته باشند.جوان ها که می آیند قیافه شان آشنا است.می پرسم شما دانشجویان خودمان نیستید می گویند چرا آقا ما از ظهر اینجا هستیم! هنوز در بهت حضور آنها هستم که تعدادی دیگر از دانشویان سر می رسند .
خودشان بودند.همان ها که قول داده بودند ما را تنها نمی گذارند.درست مثل شهید گمنامی که به مادر قول داده بود بر می گردد …چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت :بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت …
..سلام آقای صدری نفسمان برید از این همه پله اما این شهدا جانشان را برای ما دادند. همینطور که دارد نفس نفس می زند می گوید:ارزش داشت آقا اما چرا این بالا؟ آخه زیارتشون سخت می شه آقا. لبخندی می زنم و می گویم اینجا گهواره دید است و این شهدا دیدبانان دین هستند.با لبخند می گوید خبرنگاری واقعا آقا ها!
می گویم به شهدا سلام کن به آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند !
حالا ۱۵ نفری می شویم.زیارتی دسته جمعی می خوانیم و فاتحه و صلواتی به شهدا می فرستیم .چند نفری هم به جمع کوچک ما اضافه می شوند.به نیت شهدا کیک و نسکافه توزیع می کنیم.یکی از دانشجویان می گوید: آقا شب جمعه ای همه دارند تو کافی شاپ نسکافه می زنند ما پای مزار شهدا! اینجا حالش بیشتره آقا! انرژی که این شهدا بهت می دن تو هیچ کافی شاپی پیدا نمی شه.از جمله زیبایی که گفت خنده ام گرفته بود که ناگهان یکی از دانشجویان بغض ترکاند و های های گریست.سکوتی معنا دار جمع را فرا گرفت و گریه های آن دانشجو بی امان ادامه داشت.خوب که خودش را خالی کرد از بچه ها خواستم چند عکس یادگاری با شهدا بگیریم و آنها را با خدایشان تنها بگذاریم .
حالا وقت برگشت است و خوشحالم که پس از مدت ها توفیق پیدا کردم به زیارت شهدای گمنام بروم.عصر خوبی بود.یک عصر پائیزی با شهدای گمنام…براستی شهید گمنام کیست؟شاید به قول یک دوست: شهید گمنام یعنی شهیدی که می تونست عقب بیاد اما ماند…
در حالی که لحظه به لحظه از شهدای گمنام دور می شوم این شعر را زیر زبانم تکرار می کنم:
دعا کنید که من ناپدیدتر بشوم
که در حضور خدا رو سپید تر بشوم
بریده های من آن سوی عشق گم شده اند
خدا کند از این هم شهیدتر بشوم…
سلام.حاجی عالی بود …
واقعا که اون روز شهدا ما رو کشوندند اون بالا وگرنه نفس ما اونقدر کفاف نمیداد که اون مسیر و براحتی بالا بریم …
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ما آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان گردنیم
اگرخنجر دوستان گرده ایم
گواهی بخواهید اینک گواه
همین زخم هایی که نشمرده ایم
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم