ناصرخسرو فوتبال ایران از کجا به کجا رسید؟/ملحفه ای که طناب دار نشد!
عبدالصمدابراهیمی
خبرپارسی-این داستان واقعی زندگی یک چهره فوتبال ایران است. چهره ای که سالهای جوانی پرشر وشوری داشت وحالا کاملا عوض شده است.
۱- ماجرای تحول ناصرخسرو قبادیانی را غالب ماها خوانده واز بر هستیم.وی که به دنبال سرچشمه حقیقت می گشت با پیروان ادیان مختلف از جمله مسلمانان، زرتشتیان، مسیحیان و یهودیان به بحث و گفتگو پرداخت و از رهبران دینی آنها در مورد حقیقت هستی پرس و جو کرد. اما از آنچا که به نتیجهای دست نیافت، دچار حیرت و سرگردانی شد و برای فرار از این سرگردانی به شراب و میگساری و لذائذ دوران جوانی روی آورد.در سن چهل سالگی شبی در خواب دید که کسی او را میگوید «چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند؟ اگر بهوش باشی بهتراست» ناصر خسرو پاسخ داد «حکما، چیزی بهتر از این نتوانستند ساخت که اندوه دنیا ببرد». مرد گفت «حکیم نتوان گفت کسی را ،که مردم را به بیهوشی و بی خردی رهنمون باشد. چیزی باید که خرد و هوش را بیفزاید.» ناصر خسرو پرسید «من این از کجا آرم؟» گفت «عاقبت جوینده یابنده بود» و به سمت قبله اشاره کرد. ناصر خسرو در اثر این خواب دچار انقلاب فکری شد، از شراب و همه لذائذ دنیوی دست شست، شغل دیوانی را رها کرد و راه سفر حج در پیش گرفت.
۲-حجم ذهنش پر بود از شرارت های جوانی. با همه سر ستیز داشت، زیاده خواه بود. با نکبت عهد اخوت بسته و چه ها که نمی کرد. شهرت ونام ونشان پدری، دارایی ومکنت ومال مثال زدنی خانوادگی برایش مرکبی ساخته بود که چهار نعل می تاخت. به زمین وزمان رحم نمی کرد و در موردش قصه ها می گفتند. بچه جنوب شهر بود. فوتبالش حرف نداشت و وقتی درون زمین بود کمتر مهاجمی یارای عبور از وی راداشت. امروز از آن همه هیاهو وغوغا، تمثیلی از داستان ناصرخسرو برجای مانده واز هرکه سراغش را بگیری جز به نیکی از وی یاد نخواهد کرد. چه خوابی دیده بود که دو رکعت اشک و چهل وچهار شمعدانی آتش گرفته را به جانش انداخت؟
۳-همبازیانش می گویند روزی که «آقانظام» مربی ما بود بی دلیل وبر سر یک حرف، او را با کت وشلوار درون استخر پر از آب نیمه یخ زده انداخت تا طعم سرمای زمستان را به این مربی بچشاند. «آقا ابراهیم» هنوز زیر خروارها خاک نباید حنجره پر از رکیک ترین حرفهای شاگردش را در آن ظهر بهاری ، مقابل دیدگان همه بازیکنان از یاد برده باشد. اصلا شاید همان حرفها باعث شد ابراهیم خیلی زود بمیرد.«اکبرآقا» از بازمانده های نسل شاهین قدیم، سرمربی منتخب استان بود. ناصرخسرو قصه ما هم برایش بازی می کرد ومثلا شاگرد بود. او از سرمربی خواست فلان رفیقش را هم به تیم دعوت کند اما نکرد. پیامدش چه بود؟ روزی آقای سرمربی ، درون حیاط منزلش زیر درخت چنار بزرگ وسط حیاط داشت با همسر ودخترش صبحانه می خورد که چندتا از ایادی « ناصرخسرو»از دیوار به داخل پریدند.خودشان دو لنگه درب را باز کردند و به وانت «کمپرسی» دار، فرمان دادند: «بیا بیا بیا بیا، خوبه، جک بزن!» یک وانت کود انسانی را وسط حیاط خالی کردند ورفتند! فقط این ها نبود.عباس وجمشید به خاطر مخالفت با او کتکی خوردند که حالا هم که خودشان مربی شده اند از یاد نبرده اند. به داوران درون زمین ورزشگاه خانگی تیمش، حرفهای بالای ۱۸سال که نه ۳۶سال می زد ونه قاضی شاه حسینی بود ونه شریفی وحسن زاده تا برایش حکم صادر کنند. اعجوبه شرارت بوداما غلط هایش را تصحیح کرد. چه خوابی زندگی اش را به اینجا کشاند؟
۴- حالا که به قامتش ونگاهش و رفتارش چشم می دوزی ، پر است از «زندگی شیرین می شود» هایی که خدا انگار خیلی دوستش داشته که از لبه پرتگاه نجاتش داده است. عزت واحترام امروزش را که با همه دیروزهای کج ومعوجش قیاس کنی می فهمی چگونه واز کجا به کجا رسیده است.حوالی اقلیم فنا، نزدیک جغرافیای تباهی، به یکباره شد قدیس. یک انسانی که سطرهای صفحات اول زندگی اش را آتش زد. ساقه های کبود سوختند و گاوهای چاق «سلامت»، از نیل رویاهایش بیرون آمد و گاوهای لاغر «شرارت» را بلعیدند. طاقچه خاطره هایش را خانه تکانی کرد، قنوت هایش پر از باران شدند، چشم هایش را سیل فراگرفت ودرون خودش ققنوس وار خودکشی کرد تا از خاکسترش، آیینه بروید.چه خوابی دیده بود ناصرخسرو قصه ما؟
۵-داغ داغ وارد کوچه شد. هیئت داشت مثل هرسال عزاداری می کرد.بابایش که معمار معروفی بود را همه با این هیئت می شناختند. از میان هیئت گذشت وزیر آن نم نم باران پوزخندی زد. لایعقل راهی منزل شد، راه رفتنش راه رفتنی بود که ترحم می طلبید، دعا می طلبید، عاقبت به خیری گدایی می کرد وشاید همه اینها را زیر نگاه ملتمسانه پدرش به آسمانی که داشت می بارید می شد تفسیر کرد. شاید گفت« خدایا؛ خودت درستش کن». خوابید. از اینجا به بعدش را خودش تعریف می کند و زار می زند. هق هق هایش دیدنی است، شنیدنی است، تماشایی است.« خوابم نمی برد. داغ داغ بودم. تازه چشام گرم شده بود که دیدم هوا پس است. سیدی نورانی با دونفر سراغم آمدند. سید عارش می آمد نگاهم کند. دو نفرهمراهش طنابی را گردنم انداختند واز دوطرف کشیدند.نفسم به شماره افتاده بود، داشتم خروج جان از کالبدم را می دیدم.مرگ با من دست داد، دستم را فشرد، زندگی داشت خداحافظی می کرد.سید فریاد زد همین بودی؟ منم منم هایت همین بود؟ پاشو پسر،پاشو خودت را نجات بده. همه جا سبز شد. سبز سبز.هراسان بیدار شدم. دیدم ملحفه ام یک سرش دورپایه تخت پیچیده وسر دیگرش دور گردنم. از بس غلت زده بودم داشتم خفه می شدم. ملحفه را بازکردم و زیر شرشر عرقی که کرده بودم رفتم سراغ یخچال. بطری های زهرماری را درون دستشویی خالی کردم ، دوش گرفتم وسر سجاده کلی استغفرالله گفتم»
۶-فرداشب هیچکس نفهمید چرا«ناصرخسرو» قصه ما با نوحه های هیئت این قدر گریه می کند. کسی نفهمید چه شد که خودش شروع کرد به نوحه خواندن، احدالناسی خبردار نشد چگونه از آن همه شرارت به ذکر«خامس آل عبا» رسید و حالا هم خیلی ها قصه اش را نمی دانند. او به همین سادگی برگشت. دیگر کسی آن همه تباهی را به یاد ندارد. روزگار با قهرمان قصه ما سر سازگاری داشت. خوش به حالش. عاقبت به خیری بالاترین نعمت است. او این را گفت وهق هق هایش تکرارشد. کاش او همیشه این ها یادش بماند.
۷-ناصر خسرو قصه ما بعدها مربی شد. شاگردان زیادی را تربیت کرد اما در این عرصه نخواست موفق بماند.او گمان می کرد همواره در اوج می ماند اما حالا چند صباحی است باخت پشت باخت در کارنامه اش موج می زند.هر بار یکی را مقصر می داند و نمی خواهد بداند دورانش به سر آمده است.برای به روز بودن باید خیلی تلاش کرد و افسوس که نمی خواهد از این خواب بیدار شود. کاش برای فوتبال و امور فنی مربیگری هم «ملحفه» ای پیدا شود. یا همان خواب را تداعی کند یا گوش تا گوش خاطرات مرده گذشته بکشیم و الفاتحه.