زنگ تلفن همراه مرا به سوی خود خواند، شماره را نمی شناختم با این حال جواب دادم، سلام بفرمایید .
صدایی لرزان و غمگین از آنسوی خط به خوش و بش مرسوم نوروزی پرداخت، با کنجکاوی جوابی سر دستی دادم و پرسیم ببخشید شما، با پرسش من بغضش ترکید، های های گریه را سر داد، دلم لرزید مجدد پرسیدم، لطفا آرام باشید، شما؟…
آشنایی از سالیان دور بود، سراغ از مسافرگم شده اش را می گرفت، از دیروز هر چه با آنها تماس گرفته جوابی دریافت نکرده، حالا در خواست کمک از من داشت .
مثل اینکه خواب صبحگاهی بهار شیراز آن هم در هوایی بارانی مغزم را به حالت استند بای درآورده بود و حالا فعال شده باشم به یک باره همه حوادث تلخ دیروز از جلو چشمم گذشت .
هنوز باور نداشتم حال و روز شیراز، مسافران و دروازه قرآن را، برای مردمی که در مهمان نوازی شهره اند تلخ ترین لحظه ها دیدن رنج و عذاب مهمان است، تصور اینکه آن همه خاطرات زیبای سفر به شیراز در میان کوهی از گل و لای و آهن و آب دفن شده باشد دلم را به درد می آورد .
احساس شرمندگی می کنم، حس میزبانی را دارم که خوب از پس مهمانداری، پذیرایی و بدرقه مهمانش بر نیامده و خود خوری می کند، نمی دانم چرا، آخر من که کاره ای نیستم، خبرنگاری یک لا قبا که همه هنرش می تواند انتشار پر آب و تاب اخبار حادثه باشد، عکس بگیرد، مصاحبه کند و در پی مقصر احتمالی، از مسیر انصاف هم خارج شود .
هر چند شاید هم چندان بی تقصیر نباشم، زیرا می توانستم به عنوان خبرنگار، زمانی که مسئولین ناکارآمد بدون کارشناسی با شاهکارهای معماری و عمرانی به مسیرهای قدیمی رودخانه ها، کوه ها، جنگل ها و طبیعت دست اندازی می کردند، وظیفه مطالبه گری ام را انجام می دادم .
اما اکنون باید کاری کرد، راه می افتم، درمسیر، ذهنم سخت مشغول افکار مختلف است، فکر گمشده ها و حال و روز خانواده های منتظر آزارم می دهد و اینکه چگونه بارانی که سال ها درحسرت بازیدنش دست به دعا می شدیم تبدیل به سیلاب درد و رنج و مرگ می شود، پرسشی است بی پاسخ، باران دیروز هیچ طراوتی نداشت، سونامی مرگ بود .