یلدا گذشت و مشعل خورشید بردمید
بر قله ها تلؤلؤ نورش شده پدید
یکباره پنبه شد همه ی رشته های شب
ناگه گسست هر چه به دور زمین تنید
خورشید پر فروغ، چو پروانه ای به دام
از پیله ها رها شد و در ﺁسمان پرید
بازار شام تیره به ناگه کساد شد
سودش نکرد هر چه سیاهی که می خرید
چون نوبتش ز گردش ایام شد تمام
خونش تبه شد و بر ﺁسمان چکید
این گونه سرخ شد افق تا کرانه ها
تا بیرق پگاه به گیتی شود پدید
کهسار خسته چهره خود را به نور شست
از تیرگی رهید و شد جلوه اش سپید
هر چند ظلمت یلداست بس شدید
مانایی اش نشنیدیم و کس ندید
گر تیره شب غم دل می کند فزون
خورشید تابناک بود بیرق امید
شب می رود ز پی اش روز روشن است
ما را بس است همین دلربا نوید