خانه تکانی پستوها در نوروز
خبر پارسی -سیروس رومی : چقدر زود می گذرد روزها و شب هایمان و من چه دیر متوجه می شوم .
ما نسل دهه ی بیست و دهه قبل از آن که هنوز نفس می کشیم در هوای شیراز یک تاریخ را دیده ایم . از اتاقی کوچک به اندازه هفده چوب نگهدارنده سقف که هزاران بار در بی خوابی هایم آن ها را شمرده بودم و نمی دانم درشمارش چندمین مرتبه خواب به چشم هایم می نشست درکنار اجاقی که در کف اتاق کنده شده بود در تقاطع قطرهای مربع مستطیل اتاق و چرا بهمن بیگی به این اجاق قسم نخورد که آتشکده ای کوچک بود مانده از تبارمان که حرمت اش می گذاشتند و آن روز بخاری بود و محل هر چه پختنی بود و مرکز دنیای ما بود با آن نان های سنگک که برشته می شد و چایی که شیرین می شد و چاشت می شد در هنگامه ی رفتن به مدرسه از لب گود شازده منصورتا پشت پل علی ابن حمزه. دبستان مزینی با مدیری که درنهایت عصبانیت فکر می کردی می خندد.
اتاق ما یک پستو داشت . تنگ و تاریک . متعلق به مادر با همه ی چیز هایی که باید از دید غیر پنهان می شد. هر اتاق و هر کس یک پستو داشت . امروز اتاق ها پستو ندارند و همه ما پستو های خودمان را داریم . این پستو ها تنها نوروز بود که درخانه تکانی چهره ی واقعی خود را نشان می دادند . فضایی پوشیده از خاکه زغال که نیمی از فضای پستو ها را زغال و خاکه زغال می گرفت و چیله هایی از شاخه های خشک گون و بادام کوهی روی آن ها چیده می شد . نیمه ی دیگر به رختخواب ها اختصاص داشت به کلوک های(ظرف های سفالی لعاب دار) ترشی و شیشه و بطریهای آبلیمو و آبغوره و خرت و پرت های دیگر .
خانه تکانی مشکل ترین کار مادر بود و پستو سخت ترین قسمت بود وگرنه نان شیرینی ( یوخه) که مراسمی شاد و صمیمی بود و خانه ی ما مرکز پختن نان شیرینی تمام اهالی کوچه بود و هر روز نوبت یک خانه و مهربانی که در حیاط پر می زد و من در تعجب که هر خانه با همسایه های خودش و خانه های دیگر اختلاف داشت چگونه قبل ازعید چنین شاد و مسرور در کنار هم زندگی می کردند و همه یک هفته تا ده روز بودند و یار و یاور هم با ترانه ها ، لطیفه ها و حتی هزل و لاغ زنانه . سبزه سبز کردن هم کاری عادی بود اما خانه تکانی یک مصیبت بود . اتاقی که یک سال در آن دود پیچیده بود تیره و تار . هر اتاق تا سه روز طول می کشید تا تمیز شود. اول همه چیز می آمد توی حیاط بعد جارو زدن و لانه زنبور های کوچک را کندن، کنتره ها ( تار های عنکبوت) را برداشتن و بعد لایه زدن دیوارها با آب و خاک سفید . ابتدا پستو و بعد اتاق و صبوری برای خشک شدن دیوارها وسقف و مادر وقتی دَلّی،( حلب های مکعب نفتی که به صورت سطل استفاده می شد)خالی از گِل سفید را بیرون می آورد خودش هم سفید سفید شده بود بعد وسایل دانه دانه تمیز می شد و درجاهای خود قرار می گرفت و اتاق نو نوار می شد .
عید و نوروز مال ما بچه ها بود . کفش های نو ، لباس نو ، پیراهن نو و دگرگونی از ما و خانه ما و محله ی ما شروع می شد . خیابان تیموری ( فرخیان) آن روز ها خاکی بود با درخت های گل اشرفی که شکوفه های سکه مانندش با باد می رقصیدند و می چرخیدند و خیابان را فرش می کردند . هیچ وقت پرواز گلبرگ های دایره ای را فراموش نمی کنم و بقالی ها که عوض می شدند و تخم مرغ های رنگی در زنبیل ها چشمک می زدند و سبزی فروشی محله پر از رنگ سپید پیازچه ها و قرمز تربچه ها و خیابان آب پاشی حسابی می شد و حتی الاغ داران دُم و گوش خرها را رنگ نارنجی می زدند . شهر تازه می شد . خنده صورت ها را زیبا می کرد . سبزه ها بلند تر می شدند . هفت گُله ( قسمت) آتش چهارشنبه سوری و پریدن های زن و مرد و کوچک و بزرگ و آشنا و نا آشنا . چقدر خوب بودیم . چقدر دست و دل باز بودیم چقدر مهربان بودیم و چقدر خوشحال بودیم . دخترها و زن ها فال گوش می ایستاندند و ما چادر سر می کردیم و می رفتیم کاسه زنی و هر چه را در کاسه ما می ریختند با هم می خوردیم وگاه می شد دخترک مو بلند همسایه که چشمهای درشت و سیاهش می درخشید کاسه امان را پر از نگاه و تبسمش می کرد و ما مهربانی می نوشیدیم .
سفره هفت سین را من می چیدم آینه و قرآن وحافظ و هفت سین و من که می گفتم سین هشتم هستم . (سیروس) اسمی که دوستش داشتم وتوی محله تک بود و معلممان گفته بود اسم کوروش است. باید حمام می رفتیم تا اجازه پوشیدن لباس نو رامی گرفتیم . بامداد روز اول توی آینه نگاه می کردیم و از قیافه ی نو نوارمان به خنده می افتادیم و مادر می گفت :« توی اُینه نخند دیونه می شیا » و تمام خوشحالی وقتی از وجودم پر می کشید که باید مرغ گل با قالی ام را ببرم قصابی تا سرش را ببرند . از اول مهر که جوجه ای بود او را آب داده بودم ، دانه داده بودم و با من اخت شده بود و دنبالم می دوید . آخری ها تخم می گذاشت و مادر جمع کرده بود . پخته بود و رنگ کرده بود و من گذاشته بودم توی سفره و مادر یکی را پوست کنده بود و گذاشته بود بالای مخروطی که از پلو در سینی ساخته بود و من هیچ سالی مرغ نمی خوردم . مرغی که باید سالی یک مرتبه می خوردیم و سالها مرغ نخورده بودم .
کجا رفتند آن کودکی ها ، بوی خوش زاغ و اسپند، بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک . بوی نان برشته ، نان شیرینی ، رشته برشته ، بوی درخت های گل اشرفی، بوی عطر شهرزاد های رویاهایمان و عشق های ناکاممان ، بوی دوستی ، بوی حمام ، بوی تازگی ، بوی بهار .
پنجره اتاق امروزم را نمی توانم باز کنم . شیشه ها مشجر هستند و مات و من سالهاست خانه تکانی و بهار را حس نکرده ام نوروز ما این شده است که همسرم بگوید ۵۰ هزارتومان عیدی بچه های خانواده کم است و من به سکه ی دو زاری مادر بزرگ فکر می کنم و گندم و برشته ای که در دستمالی می گذاشت وگویی من داراترین مرد روزگار بودم .
از اول اسفند می خواستم مفصل از نوروز هایم بگویم اما دست به نوشتن نمی رفت شاید به این دلیل که آن روز ها کجا و این روزها کجا که فرزاد صدری گفت چیزی بنویسیم . نه نمی شود گفت . اما رفتم سی سی یو . به فرزاد گفتم نمی توانم اما آدینه روز که بیستم اسفند است نوشتم بدون این که برنامه ای داشته باشم و ترتیبی برای نوشتن و همین طور میدهم به او . خداخیرش دهد که مرا برد به آن روزها ی قشنگ .