شهادت نگاری یک کلاس اولی از دوران دفاع مقدس

خبر پارسی – سعید نظری :جنگ و دفاع مقدس معمولا برای کسانی نوستالژیک و خاطره ساز است که از نزدیک با آن درگیر بودند و شاید کمتر شنیده ایم کسی مثل من با خاطرات کودکی اش از دفاع مقدس در شهری صدها کیلومتر دورتر از مناطق جنگی، زندگی کند و هنوز صدای آژیر سفید و قرمز هجوم هوایی دشمن یا سنگرهای بی در و پیکر بزرگی که زمین ورزشی مدرسه اشان را بهم ریخته است، به یاد داشته باشد.
سرمای زمستان ۶۵ را در خاطرات نامبهم کودکی خوب به یاد دارم.
شبهای سرد زمستان که گرداگرد علاالدین های سبز نفتی حلقه می زدیم و چشم به لب های حاجی بابا دوخته و خط به خط قرآن فرا می گرفتیم.
حاجی بابا پیرمرد ریز نقش و موسفید آسیابانی که مسجد جامع را پاتوق قرآن آموزی کرده و همزمان به سه نسل روخوانی کلام وحی آموزش میداد.
 کلام وحی آن زمان در کام جستجوگرم شیرین تر مزه میکرد که پس از هر کلاس، بساط فوتبال گل فنی در خیابان روبروی مسجد پهن میشد و جوانان و نوجوانان با آن کفش های کتانی کف سبزشان، سرما را با محبت و شادی جوانانه اشان در هر توپی که از گل فنی می گذشت، شکست می دادند.
آن شب سرد دی ماه را خوب به یاد دارم، حاجی بابا روخوانی سوره واقعه را محور آموزش قرار داد. چند نفری روخوانی کردند و پیرمرد با صدای آرام خود، غلط گیری کرد.
«اذا وقعت الواقعه*… والسابقون السابقون*اولئک المقربون* فی جنات النعیم*ثله من الاولین و قلیل من الاخرین…»
بعد از کلاس بساط گل فنی توی خیابان پهن شد، دو تیم رو در روی هم و من، کودک هفت ساله ای که به درختی کنار خیابان تکیه داده و از تلاش جوانان فوتبالیست ذوق می کردم.
کلاس اولی بودم و ‌می دانستم در میان این جوانان برومند اگر پا به توپ شوم، له خواهم شد.
هنوز صدای خنده و قهقه های مستانه اشان در گوشم می پیچد، انگار دغدغه ای جز گل زدن و عبور توپ پلاستیکی چند لایه از گل فنی های زنگار گرفته ‌نداشتند. گل فنی هایی که با میلگردهای ته مانده از ساختمان سازی اطراف ساخته شده و این قدر توپ به دیوارهایش اصابت کرده بود که نفسی برای ایستادن نداشت، با آن تورهای دستباف که از بند جعبه های شیرینی بافته شده بود.
بازی تمام شد، شلوار یکی دو تا از بچه ها طبق معمول به رفوو نیاز داشت، دست و پای یکی دو نفر هم زخمی شده، این زخم ها سنت گل فنی روی زمین آسفالتی بود.
لابه لای خداحافظی ها، شوخی ها و هم همه های آخر شبشان، از قرار اعزامشان می شنیدم.
آفتاب که طلوع کرد از جوانان شهر خبری نبود، قبل از بیداری من، بدرقه شده بودند.
_ مقصد: شرق بصره، منطقه عملیاتی کله گاوی و پد بوبیان
حالا ذهن درگیر کودکی بود و اخبار ساعت ۱۴ رادیو و پدران دل نگران مسیر مدرسه که در دکان هایشان از مراحل عملیات میگفتند.
_ عملیات: کربلای ۵
_ رمز عملیات: یازهرا
_ خط شکن: گروهان یک گردان فجر لشکر ۳۳ المهدی
پشت صحنه ذهن هیاهوگر کودکانه ام، نه پسر شجاع و هاچ زنبور عسل، بلکه جوانان خط شکن شهرم بود.
شهری با کمتر از ۱۲ هزار نفر جمعیت، در حاشیه کوههای سر به فلک کشیده بمو!
زرقان! شهری که بیش از هرجایی شاهد پرواز هواپیماهای عراقی بر فراز پالایشگاه شیراز و تاسیسات صنعتی اطرافش بود.
چند روزی از آغاز عملیات گذشت این بار اما تویوتای خاکی رنگ با بلندگویی بوقی شکل در شهر می گشت، این تویوتا «شهادت» را در هر کوی و برزن جار می زد و هر گشت و گذار این تویوتای خاکی رنگ و سخنگوی آن، کافی بود تا شهر را به عزای جوانی بنشاند اما حالا نه یک جوان، که چندین جوان شهر به استقبال شهادت رفته اند.
فریاد «بسم رب الشهدا و الصدیقینش» را هنوز می شنوم.
از بچه های خط شکن زرقان این بار «حمید قائدشرف»، «علیرضا نتیجه بر»، «محمدرضا رنجبر»، «سعید زارع»، «غلامرضا زارع»، «اصغر کلان» و «عبدالله مقدم» در کربلای پنج ردای شهادت پوشیدند. سعید و غلامرضا پسر عمو هستند. برادر عبدالله و سعید پیش از این شهید شده بودند. «شیخ علی نجف پور» روحانی جوان شهر در لشکر فجر در گوشه ای دیگر از منطقه عملیاتی کربلای ۵ به فیض شهادت رسید.
قرارمان: تشییع جنازه همان جوانان فوتبالیست، همان جوانان «واقعه خوان»!
«…واصحاب الیمین ما اصحاب الیمین* فی سدر مخضود* و طلح منضود* و ظلل ممدود* و ما مسکوب*و فاکهه کثیره*لامقطوعه و لاممنوعه*و فرش مرفوعه*انا انشاناهن انشا*فجعلناهن ابکارا*عربا اترابا* لااصحاب الیمین…»

img-20160918-wa0035

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.