رازِ رنگ تیره مانتوی دخترک در شهر راز/پای درد دل یک دختر دبیرستانی در شیراز
خبر پارسی – فرزاد صدری :مانتوی سفید دخترک نوجوان در ورودی پاساز ملت شیراز توجه ام را جلب می کند همه شادی نوجوانی اش را در خود جمع می کند و به مانتو فروشی وارد می شود. داستان من و او از همین جا آغاز می شود…
ذهن کنجکاو خبرنگاری یک بار دیگر کار دستم می دهد تا سوژه ای نو را دنبال کنم.چشم انتظارش می نشینم نه چون نوجوانان عاشق پیشه شیرازی.چشم انتظار دخترک سفید پوشی می نشینم که برق زندگی در چشمانش برای من پیام آور یک سوژه شاد برای سرویس اجتماعی خبر پارسی است!لحظات برای من سنگین نمی گذرد اما شوق عجیبی به سوژه ای دارم که هیچکس در آن پاساژِ مرکز شهر برایش تره خرد نمی کند!
سیندرلای سفید پوش گزارش من وقتی از مانتو فروشی بیرون آمد اسب سفید رویاهایش را داخل مغازه جا گذاشته بود و شاهزاده ذهنش جای خود را به یک مانتوی بدترکیب تیره رنگ داده بود!
یک بار دیگر به مانتوی مدرسه اش نگاه کرد.گویی معنای زندگی را گم کرده بود.نای راه رفتن نداشت و از چهره اش معلوم بود رنگ ها،عکس العمل آدم ها به زندگی را چقدر متفاوت می کنند.با تردید جلو می روم و به او سلامی می کنم.مات و مبهوت به من نگاه کرد و گفت :تمام شد! با تعجم پرسیدم چه چیزی تمام شد دخترم؟! مثل اینکه تازه از بهت خارج شده باشد با لکنت زبان گفت:ببخشید شما؟! لبخندی به او می زنم و با ارائه کارت خبرنگاری خودم را معرفی می کنم.از من پرسید یک خبرنگار چقدر زور دارد؟!
راستش سئوال سختی بود کمتر در زندگی سئوالی به این سختی پاسخ گفته بودم .معنای سئوالش را متوجه نمی شدم .همه سال های حرفه ام را در ذهن گذراندم تا بدانم چقدر زور دارم به سال های اخیر که فکر کردم دیدم تلاش هایم برای تغییر یک مدیر پایدارچی نه تنها بی ثمر بود که هزینه هم دادم و برای یافتن عدالت به عادل آباد رفتم! در آستانه نیم قرن زندگی مستاصل و درمانده از پاسخگویی به دخترک هستم.اگر به دخترک بگویم زوری ندارم پاسخ سئوالاتم را نمی دهد و می گوید :با کسی حرف می زند که زور و قدرت داشته باشد.خودم را جمع و جور کردم و به دخترک گفتم: آن قدر زور دارم که صدای پای اسب سفید رویاهایت را به گوش یک ملت برسانم!دخترک اما مات نگاهم کرد!سکوت، سئوال های بی پایان ذهن دخترک و استیصال یک خبرنگار درمانده در آن لحظات بود.سکوت را اما من شکستم به دخترک گفتم اگر تو خواسته ای داری من آن را به گوش آنها که باید می رسانم نه تنها آنها که صدایت را به گوش تمام دنیا می رسانم!
از جمله خودم عصبانی بودم ؛تمام دنیا….لبخند دخترک سنگینی آوار واژه هایم را سبک کرد…
فکر نمی کردم یک خبرنگار زورش اینقدر زیاد باشد…
این جمله دخترک بود همان جمله ای که آوار واژه ها را از دوشم برداشت.دخترک ادامه داد:شما که می توانید صدای من را به گوش دنیا برسانید لطف می کنید صدایم را به گوش مدیر مدرسه هم برسانید؟
-با کمال میل چرا که نه؟
لطفا از طرف من به خانم مدیر بگوئید:رنگ تیره روح مرا خسته می کند.به خانم مدیر بگوئید رنگ مانتوی من چرا نباید مثل نقاشی های مدرسه شاد باشد؟به او بگوئید یک خبرنگار مرا در پاساژ دید و اسب رویاهای مرا به رنگ سفید تشبیه کرد رنگی که پیامبر دوست داشت و معصومین پس از ایشان نیز سفید را توصیه می کردند. سفید مثل اسب رویاها! به خانم مدیر مدرسه ما بگوئید تا وقتی دبستانی و راهنمایی بودیم مدیران مدرسه مان می گفتند لباس شما باید چرک تاب باشد و رنگ چرک تاب سرمه ای است حالا هم لابد رنگ شاد ما را نشانه می کند؟! چه ایرادی دارد؟ بگذار نشانه امید و نشاط باشیم. مگر ترویج شادی در جامعه گناه است؟مگر پیشوایان دینی ما را از رنگ تیره پرهیز نداده اند؟مگر پزشکان و پرسنل بیمارستان سفید را انتخاب نمی کنند تا بیماران خود را امیدوار نگه دارند؟مگر سفید نماد خیر نیست چرا خیر را در مدرسه ترویج نمی دهند؟مگر سیاهی نماد شر نیست ؟ترویج شر در مدرسه را کدام آموزه دینی گفته است؟
آقای خبرنگار صدای من را به دنیا هم برسان بگو در شهر شیراز شهر شعر و راز یک دختر دانش آموز دلش گرفته است رنگ مانتوی مدرسه اش از دبستان تا دبیرستان تیره است ،تیره مثل ابر زمستان!
آقای خبرنگار اگر زور داری رنگ مانتوی مرا عوض کن و به مدیر مدرسه ام بگو ما دختران معصوم هستیم درست مثل نام مدرسه مان!
دخترک عقده هایش را به سمت من شلیک کرد و اسب سفید رویاهایش را در ذهنم کشت! شلیک واژه هایش همه زور مرا به سخره گرفت وقتی می دانم گزارش فریاد دخترک کک هیچ مسئوولی را نمی گزد.اینجا شیراز است شهر شعر و راز.رازِ رنگ تیره مانتوی دخترک!