یک بعد از ظهر پاییزی در پارک آزادی شیراز؛پارک‌نشین‌ها/ دلمان برای هوای تازه تنگ می‌شود

خبر پارسی – ملیحه فرید فر – جالب است حکایت آدم‌ها از دلیل حضورشان در پارک … نمی‌خواهم در مورد تمام روزهای آدم‌هایی که با پارک عیاق هستند را بنگارم، قرار هم نیست که فکر کنیم روزهای آدم‌ها همیشه تکراری است یا اینکه آدم‌هایی که به پارک می‌آیند همه تنهایند … آنچه می‌خوانید دیده و شنیده‌های من در یک بعد از ظهر پاییزی در پارک بزرگ آزادی شیراز در حواشی فلکه معروف گاز است.
نشسته‌ام اینجا با خودم، نه با دنیای اطرافم! احساس می‌کنم هر چه گذر زمان بیشتر خودنمایی می‌کند من دنیای اطرافم را کمتر می‌بینم. تصور دنیای به این بزرگی و رویای به این کوچکی خاطرم را می‌آزارد.
نه اینکه بخواهم ادبی بنویسم؛ نه اینکه بخواهم فضای نگارشم را متفاوت‌تر از آنچه هست جلوه دهم نه! روایتم از حکایت، تنهایی آدم‌هایی است که ثانیه‌ها را برای گذراندن، نمی‌شمارند، سپری نمی‌کنند، بلکه می‌کشند!
نه اینکه به قصد گزارش به پارک آمده‌ باشم نه! اما همان نشستن ۱۰ دقیقه‌ای روی صندلی خشک پارک، هجوم نگاه‌های سرگردان در پارک را به جان قلمم می‌اندازد.
مخاطبم جوان نیست، پیر هم نیست به این گروه سنی در ادبیات ما مسن می‌گویند…۵۰ و اندی ساله است ؛
– همیشه به پارک می‌آیی؟
– دو سالی می‌شود که این پارک پاتوق من و خاطراتم شده، هر روز می‌آیم مگر اینکه مریض باشم، میهمان داشته باشم یا در سفر باشم.
– چرا از دوسال قبل…
اجازه نمی‌دهد سئوالم را کامل کنم
– “از زمانی‌که پسرم ازدواج کرده هر روز برای گذران ساعت‌های عمرم به این پارک می‌آیم.”
انگار خودش می‌خواهد حرف بزند اصلا گویا گوش بیکاری را برای گفتن ناگفته‌هایش پیدا کرده است
“من معلم بازنشسته‌ام از هفت‌سال قبل که همسرم فوت کرد با پسرم زندگی می‌کنم از دو‌سال قبل هم که پسرم ازدواج کرد در خانه خودم غریب شده‌ام…می‌توانم برای خودم خانه مجزا بگیرم و تنها زندگی کنم اما پسرم با مشکل مالی مواجه‌می‌شود؛ یک جورایی من با همین حقوق بازنشستگی هزینه زندگی او و همسرش را تامین می‌کنم.”
نه اینکه حس همدردی در وجودم نیست نه! اما من به یک معلم بازنشسته زحمتکش چه دلداری می‌توانم بدهم… مثلا بگویم چون می‌گذرد غمی نیست! اتفاقا غمی هست چون این روزها به ندامت و زمان‌ها به بطالت می‌گذرند.
به اطرافش نگاه می‌کند، می خواهد اشک و بغضش را متوجه نشوم…
” بیست و چندین سال معلم همین مدرسه بودم…”
با دست به مدرسه پشت پارک‌شهر اشاره می‌کند…
” بعضی وقت‌ها برخی دانش‌آموزان را که حالا خانمی شده‌اند برای خودشان را می‌بینم…خجالت می‌کشم به آنها رو نشان دهم … من همانم که روزی به آنها رسم و راه زندگی آموختم و نحوه تربیت فرزندانشان …حالا خودم راه را اشتباه رفته‌ام… من این پارک را خیلی دوست دارم اما در این پارک هم دلم برای هوای تازه تنگ می‌شود…”
می‌خواهد تک‌تک خاطرات این دوسال را برایم مرور کند اما تلفن همراهش اجازه نمی‌دهد… کمی از من فاصله می‌گیرد… همزمان که گوشی‌اش را درون کیفش قرار می‌دهد عزم رفتن می‌کند کلام آخر اینکه:
– “‌هر از گاهی به پارک بیا من اکثر روزها همین حوالی‌ام – تنها- “
قار قار کلاغ‌ها با صدای موسیقی انتهای پارک سمفونی ناهماهنگی را به گوش هدیه می‌دهد؛ بلند می‌شوم احساس می‌کنم شاید بعضی وقت‌ها این تنهایی است که آدم‌ها را پرحرف می‌کند.
کمی در میان درختان بلندی که در این پارک به وفور یافت می‌شود قدم می‌زنم، همچنان ذهنم درگیر زنی است که پس از عمری کار و تلاش حالا دیگر صاحبخانه نیست میهمان است میهمانی که به چشم مزاحم به او نگاه می‌کنند.
هنوز با خودم درگیرم که زنی ملتمسانه می‌خواهد برایم فال بگیرد..وقتی می‌گویم تمایلی به گرفتن فال ندارم شروع به پیش‌بینی طالعم می‌کند…اینکه زن چهارشانه قد بلند چشم مشکی بختم را بسته و حالا حالاها فرصت ازدواج نصیبم نمی‌شود مگر با مهره مار او…جالب است – هفت سال از زندگی مشترک من و همسرم می‌گذرد- چه طالع عجیبی… ناخودآگاه حس کنجکاوی‌ام مرا به سمت او می‌کشاند…پول فال نگرفته‌اش را می‌دهم و می‌خواهم که با من حرف بزند…فالم را نمی‌خواهم اما ریشه حرف‌هایی که روزانه به مردم می‌زند برایم جالب است.
می‌گوید:
– برای اینکه ثابت کنم دروغ نمی‌گویم و حرف‌هایم را باور کنی پولی را به نیت یکی از ائمه در دست راستت بگذار…
بعد وردی می‌خواند و ادامه می‌دهد:
– اگر پول در دستت باقی‌ ماند برای خودت اگر غیب شد به نیت فرج آقا باید به مستحق بدهی
(خودش را می‌گفت)…قبول کردم ..می‌دانستم که غیب نمی‌شود!
چیزی با خود زمزمه می‌کند که مثلا من فکر کنم دعا می‌خواند، طناب نازک سبزی را روی دستم می‌گذارد و من نمی‌فهمم پول کجا غیبش می‌زند …او می‌گوید به نیت امام زمان (عج)…اما می‌دانم با این روش، روزانه پول‌های زیادی از مردم می‌گیرد با روش جادو و جنبل …
اسکناس ده هزارتومانی را می‌بوسد، در جیبش می‌گذارد و می‌گوید این هم از کاسبی امروز… یاد حرف یکی از این هنرپیشه‌های معروف می‌افتم که در نقش وکیلی می‌گفت: ” وکیل‌ها حرف مفت زیاد می‌زنند اما مفتی حرف نمی‌زنند” حالا حکایت این زن است. کنارم، روی جدول بلوکی جنب سالن آزادی که در گوشه پارک احداث شده می‌نشیند:
تا سوم دبیرستان درس خوانده ام… یکی از همان روزهایی که حوصله درس و مشق نداشتم در همین پارک تصمیم گرفتم فالگیر شوم، شدم… می‌بینی خواستن توانستن است، پشیمان نیستم… درآمدم خوب است، راضی‌ام خدا را شکر…
– هر چه که بگویی مردم باور می‌کنند؟بعدا از اینکه به آنها دروغ گفتی عذاب وجدان نمی‌گیری؟
مردم به فال اعتقاد دارند … به همه نوع فال … قهوه، چایی، ورق، کف‌بینی، شمع و هزار نمونه فال … می‌خواهی همین الان به چندنفر بگویم مثلا فال صندلی، درخت، ماهی و هر چیزی… می گیرم بدون اینکه بپرسند ابن فال چه نمونه فالی هست، سریع مشتری شوند…مردم به فال‌های غیرواقعی اعتقاد دارند چه برسد به اینکه در فال اسم ائمه معصومین هم باشد … در هر خانه‌ای این روزها پسر و دختر دم‌بخت یا پسر و شوهر معتاد و بیکار وجود دارد … به همین دلیل تا ما روی این نقطه ضعف‌ها دست می‌گذاریم داغ دل آنها تازه می‌شود و دنبا راهکار می‌گردند…
رو به من ادامه می‌دهد:
دقت کردی همیشه یک زن حالا چه فامیل چه غریب در زندگی‌ زن‌های دیگر وجود دارد که زیاد از هم دلخوشی ندارند… به همین دلیل ما چه بگوییم یک زن لاغر، کوتاه قد و چشم رنگی و چه بگوییم یک زن چهارشانه، بلندقامت چشم سیاه … ذهن آنها فقط سراغ یک‌نفر می‌رود همان که با آنها خوب نیست … ما را چه به حل مشکل بیکاری و شوهر دادن دخترها … مگر خودم شوهر دارم که بتوانم برای دیگران نسخه بپیچم …
من سکوت کرده‌ام و به واقعیت حرف‌هایش گوش می‌دهم او اما بی تفاوتی من را حدس می‌زند
– حالا هم من رفتم…بیشتر از چندرغازی که دادی برایت صحبت کردم…
من نشسته‌ام و او می‌رود. موقع رفتن پولی را که در دست راستم بود و حالا دیگر نیست، نشانم می‌دهد؛ چشمکی می‌زند و می‌گوید:
تحصیل‌کرده و بی‌سواد ندارد تمام آدم‌ها یک‌روزی به هر بهانه‌ای فال می‌گیرند یکی طالع خود را با حرف‌های ما محک می‌زند یکی طالعش را با صحبت‌های عارفانه همکاران ما در آپارتمان‌ها، کافی‌شاپ‌ها، میهمانی‌های دوره‌ای و …
مکثی می‌کند و می‌گوید:
باورت می‌شود فالگیرهایی که ادعا می‌کنند در هند، مالزی یا هر جای دیگری تعلیم دیده‌اند … باور نکن
قصه فالگیرها و تنهایی آدم‌ها موضوع جدیدی نیست، اما تکرار آنها هم همیشه ذهن را درگیر می‌کند.
راست می‌گوید- یاد مرد فال فروش جلوی آرامگاه حافظ می‌افتم او هم هر روز فال‌های تکراری می‌فروشد، کاغذهایش تنها پنج غزل از حافظ را تعبیر کرده‌اند مدام از روی آنها کپی می‌گیرد و به گردشگران فارسی‌زبان و کسانی که به رواق منزل حافظ می‌روند…می‌فروشد… یا همان زنی که جلوی حرم مطهر حضرت شاهچراغ (ع) فال نخود می‌گیرد … حرف‌های تکراری و وعده‌های طوالانی‌مدت که به مرور فراموش می‌شود.
هنوز با اندیشه خودم در جدالم که پسر بچه‌ای کاغذی را به دستم می‌دهد، تبلیغ لوازم آرایشی است، می‌گویم مگر فصل درس و مدسه نیست پس در پارک چکار می‌کنی؟با همان شیطنت بچگی که لی‌لی کنان گام برمی‌دارد، می‌گوید: هم مشقم را نوشته‌ام هم تمرین ریاضی ام را حل کرده ام… حالا دارم به مادرم کمک می‌کنم ..این را می‌گوید و به سمت زنی که در گوشه دیگر پارک ایستاده است، می‌رود.
در پارک آزادی شیراز محوطه‌ای است که قبلا در آن قایق‌سواری می‌کردند الان این کاربری را ندارد اما درست در وسط پارک قرار گرفته است، نزدیک همان نرده‌هایی که حکم محافظ محوطه را دارند تپه کم ارتفاع پوشیده از چمنی است که سربازی روی آن دراز کشیده…نزدیک‌تر می‌روم متوجه حضورم می‌شود همچنان که به ساعتش نگاه می‌کند روی جمن‌ها می‌نشیند
– همیشه به این پارک می‌آیی؟
همزمان که چمن های کنارش را از زمین جدا می‌کند، می‌گوید:
– بعضی روزها از پادگان مرخصی شهری می‌گیرم و به پارک می‌آیم، وقتی در شهر غریبی سرباز هستی زیبایی شهر زیاد به چشم نمی‌آید … دوران سربازی مخصوصا دوری از خانواده خیلی سخت است. من قبلا زیاد شیراز می‌آمدم هر بار هم با خاطره‌های خوب بر می‌گشتم اما حالا که سرباز هستم زیاد حس خوبی در این شهر ندارم برایم دلگیر است.
در مورد لذت پارک گردی از او سئوال می‌کنم و او می‌گوید:
– تا سرباز نباشی متوجه نمی‌شوی چندساعت در یک پارک قدم زدن و استراحت کردن چه لذتی دارد.
هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رود…دیگر از آن ازدحام قبل خبری نیست … مادری دست فرزندش را گرفته و می‌خواهد با وعده چیپس او را از پارک بیرون ببرد … تعدادی دانشجو در حال جمع کردن کتاب و جزوه‌هایشان از روی میز شطرنج مانند پارک هستند … البته بساط پشمک و بادکنک فروش‌ها هنوز رو به راه است، همین‌طور دوره‌گردی که جوراب می‌فروشد.
در حالی که هنوز – حتی- از وزش باد پاییزی در شیراز خبری نیست چایی فروشی که جلوی ورودی پارک بساط پهن کرده طوری کلاه پوشیده که گویا زمستان است.
بخار ذرت‌بلالی جلوی در هم وسوسه‌ام نمی‌کند بیشتر در پارک‌ بمانم … در لحظه رفتن تصور اینکه این پارک پر هیاهو تا ساعاتی دیگر تنهای تنها می‌شود، خودش می‌ماند و درختهایش و کلاغ‌های بی قارش کمی سخت است … می‌روم اما می‌دانم دوباره برای صحبت با آدم‌های شهرم و البته آدم‌های متفاوت برمی‌گردم… بر می‌گردم و با آنهایی که نقش خودشان را بازی نمی‌کنند هم‌صحبت می‌شوم…

4 دیدگاه برای “یک بعد از ظهر پاییزی در پارک آزادی شیراز؛پارک‌نشین‌ها/ دلمان برای هوای تازه تنگ می‌شود

  1. گزارش خوبی بود من که کاملا احساس کردم در فضای پارک آزادی هستم ولی یک جورایی خیلی زنانه بود

  2. سایت شما سیاسی هست اما هر ازگاهی گزارشهای این مدلی متنوعش می کنه ..البته گزارش زیاد قوی نبود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.