ناخدای دلهای شوریده سرخی بود که دخیل بر دریبل هایش بسته بودند. مهر مهرداد ،پریشانی و دلواپسی ها را از روی سکوها به غارت می برد.جوانک آمده بود تا سری به آسمان بساید و سایید. چین و چروک زمانه را پشت سر می گذاشت تا هر روزش بهتر از دیروز باشد.آنجایی که «مارادونا وار» کویتی ها را سطر به سطر دریبل می زد انگار درون دلمان اقاقی ها می روییدند.انگار داشت فوتبال ترجمه تازه ای می شد.ما در تلفظ خاطره ها لال شده بودیم و مهرداد داشت دلربایی می کرد. آن روزی که توپ بلند روبرت ساها را قاپید و چیپ زد و دربی را فتح کرد همه او را با انگشت نشان می دادند.مهرداد روی ابرها بود!کاش همانجا می ماند.
*اپیزود دوم:
یادمان رفته بود برایش اسپند دود کنیم.نبض زمانه دست ما نبود و او داشت میان خط های یادگاری نقش بسته از ایام ماضی ، جاودانگی ها را کمرنگ و کمرنگ تر می کرد.راهش را به سمت اروپا می دیدیم اما سر از دیار عربها درآورده بود. سیب کال فوتبال مان نمی خواست رسیده تر شود.عقربه های ساعتش را به تایم شیخ نشین ها کوک کرده بود و ما منتظر یک جهش بودیم. از امارات به اسپانیا.نشد اما!گاهی نمی شود که نمی شود.لباس سربازی را در انزلی برتن پرو کرد. ما انگار کسوف فوتبالش را دیده بودیم.داشتیم برایش نماز آیات می خواندیم اما هنوز می شد امیدوار بود.از ملوان تا روزی که باز به پرسپولیس برگشت و بی شباهت ترین آدم به مهرداد خاطره هایمان بود یا تا روزهایی که کارلوس کیروش او را تا دروازه جام جهانی برد و ….آه! چقدر لباس آبی به تنش غریبه بود.ماسکی بیگانه با تنی که برایمان خاطره سازی کرده بود و همه نشستیم و نگاهش کردیم و به قضاوتش نشستیم.انگار آماده بودیم انگشت سبابه بر خاک فوتبالش بگذاریم و حلوا خیرات کنیم.پل های پشت سر داشتند می شکستند.قصرها داشتند فرو می ریختند و مهردادمان را زیر آوار نمی دیدیم.آن کامنت لعنتی«کاش تو به جای هادی…» اجابت آرزوهایت را جشن بگیر حالا.
*اپیزود سوم
نیت کرده بود برگردد.نیت خوانی نکردیم.من و او در طبقه چهارم ساختمان گرانیتی باشگاه راه آهن در آن ظهر پاییزی باهم خیلی حرف زدیم.حرفها گاهی تند بود و گاهی میان صدای جنگ و جدال قاشق و چنگال با بشقاب گم می شد. مثل یک رستم پیر دوباره می خواست به شاهنامه برگردد.از تمرینات مکرر و مرتبش می گفت و انگیزه ای که می خواست پاک کن همه اشتباهات دیروزهایش باشد.یک جاهایی چشم هایش خیس شد و به رویش نیاوردم. یک جاهایی بغض کردم و به رویم نیاورد. می گفت به فلانی زنگ زده ام اما جواب نداده. سراغ بهمانی رفته اما پیچانده. ناهار را که خوردیم گفت یک شعری پیام تسلیتی چیزی بگو برای فلانی پیامک کنم.عزادار مادرش است.برایش از قیصر عزیز وام گرفتم«ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد/ای وای های های عزا درگلو شکست/تا آمدم که با تو خداحافظی کنم/بغضم امان نداد و خدا…درگلو شکست».
*اپیزود چهارم
خبر باور نکردنی است.«مهرداد اولادی درگذشت».با حسین ماهینی تماس می گیرم تا بلکه بگوید دروغ است.صدای سلام حسین جای پرسش بعدی ندارد.سکوت او و سکوت من در هم می آمیزد.چند دقیقه سکوت و قطع تلفن بی خداحافظی.حالا مادر نگاهش را به در دوخته تا پسرش از راه برسد، پدر بوی پاییز به مشامش خورده است.اعلامیه ها و بنرهای عزا دارند به صورت خاطره ها سیلی می زنند و روزهای لبریز از نبودن هادی، حالا طعم هلاهل فراق مهرداد را هم به دوش تقویم ها تحمیل می کنند.حصارهای مرگ تنگ شده اند.لشکر عزراییل به اردوگاه فوتبالی ها چشم دوخته است.
حرمت دقایق بودنش را پاس نداشتیم. از امروز باران شایعات باز باریدن می گیرد.اردیبهشت مان می توانست بهشتی تر باشدبهارمان چرا سیاه است؟یکی برایمان دو رکعت آمرزش بخواند، یکی شعرهایمان را قافیه و ردیف نو بپوشاند.یکی بگوید مزرعه طاعون زده فوتبال مان را چه شده است؟«سر زده به دل دوباره غم کودکانه ای/آهسته می تراود از این غم ترانه ای/باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست/دارم هوای گریه، خدایا بهانه ای»