خبر پارسی – عبدالصمد ابراهیمی – ایوان نگاهها پر از آب مروارید می شد وقتی اتفاقی پشت خاکریزها می افتاد. برد و باختش فرقی نداشت.اشک شوق بود یا مرثیه.سنگرها قبله گاه دلهای جماعتی بودند که رادیوهایشان همیشه کنج خانه روشن بود. خانه هایی روشن از صفا.سر سجاده ها، پر از سجادهای بی صحیفه بود. مرغ آمین همین جاها وول می خورد.ما چقدر باختیم به خودمان تا رسیدیم به امروز؟
×××
جنس دهه ۶۰ اصلا یک چیز دیگر بود. دهه آرزوهای گره خورده در آرزوهای همسایه. دهه عاشقی های پر از خجالت و نامه هایی با قلب های تیر خورده. دهه ۶۰ پر بود از اعوذ بالله از همه آنچه امروز خودمان بر سرمان آورده ایم. پر بود از قد قامت های بحول الله راست راستکی. دهه ۶۰ دهه جنگ بود. حالا اما جنگ با خودمان. برای همین بود که همسایگی معنا داشت ،صفا معنا داشت، شب نشینی معنا داشت.ما چقدر باختیم به خودمان تا رسیدیم به امروز؟
×××
آرزوهایمان را که می کاشتیم محبت سبز می شد. دل خوشی مان صدای آهنگران بود.”با نوای کاروانش” کاروان دلمان دم می گرفت و بهانه برای همه معنویت ها. ریا نباشد امام جمعه که هیچ امام تمام هفته مان همین نواها بود. کوپن ها رزق مان را تقسیم می کردند و توپ های دو لایه ما را می بردند تا ته ته قصه. ما چقدر باختیم به خودمان تا رسیدیم به امروز؟
×××
دور از چشم همه باید اقرار کنم اولین روزی که کافر شدم همان روزی بود که واکمن ما لو رفت.نوار آن زن خواننده لس آنجلسی داشت “سلام من به تو” می خواند که بابا از راه رسید.اساسی لو رفتیم.قیامتی شد که نگو و نپرس. انگار سر کرده داعش را گرفته باشند. کم مانده بود فاجعه حلبچه را به نامم سند بزنند. صدامی تمام و کمال بودم با شناسنامه جعلی.کافری مان رسما به اثبات رسیده بود. یکی می گفت واقعه را برایش ختم بگیرید و دیگری توبه را تجویز می کرد.آخ . جنس کافری مان هم ساده بود.حالا دلتنگ همان کافری هستیم.ما چقدر باختیم به خودمان تا رسیدیم به اینجا؟
×××
حالا در پس همه آن سالها مسلمان شده ایم. ریا می کنیم،ربا می خوریم ، والضالین مان کشیده تر از کشیده باباست که پس از کشف واقعه واکمن به صورتم زد، همه مان اوالعزم های بی کتابی هستیم برای خودمان پر از فتوا و رساله و حدیث.تو گویی زبانم لال ما تازه از”حرا” برگشته ایم و دیگران فقط ابولهب و ابوسفیان اند! هیات می رویم، شمر درونمان به حال بی رحمی حرمله گریه می کند،دروغ چرا! آهنگران هم گهگاهی برایمان می خواند”با نوای کاروان”. با نوای کدام کاروان؟ کاروان و تور مسافرتی تایلند…مالزی…آنتالیا…ما چقدر باختیم به خودمان تا رسیدیم به اینجا؟
×××
چقدر دلم می خواست از درخت انار کنج حیاط انار بچینم.لامصب قدم نمی رسید. ویار انار نداشتم.درون پرانتز و یواشکی می نویسم تا چشم نامحرم نبیند. پرانتز باز.همه آن انارها را برای عشق نشان کرده در دل کودکی ام نشان کرده بودم. که بیاید و بچینم و تقدیمش کنم. نه!نشد. قدم نرسید.پرانتز بسته. چشمهایتان را درویش کنید. حالا که می رسد نه اناری بر درخت مانده و نه درختی بر حیاط و نه حیاط در آن روستای دلنشین.جغرافیای خیالم سخت است. تک ماده هم بر نمی دارد.ادبیاتی پر از ماضی بعید. ما چقدر باختیم به خودمان تا رسیدیم به اینجا؟
×××
به قول کیمیایی ” روی تنبک بی پوست، همه شیر خدا هستند”.قصه ما هم همین است. آقاجون قرآن خوان خوبی بود.با عینکی که کش پشتش بین موهای سفیدش جا خوش می کرد و بعد از ماجرای واکمن تا به کلمات “جحیم و ضالین و اصحاب شمال” که می رسید نیم نگاهی به من می انداخت و آه می کشید. انگار که برای نامگذاری مان تفال به کتاب خدا زده باشد و “بقره” آمده باشد.صدق الله العلی العظیم.
سلام. چه جالب. سال ۸۸ بود. من همیشه عشق نوشتن در رسانه های ورزشی داشتم اما فرصتی و فضایی نبود. روزی در روزنانه البرز آگهی جذب خبرنگار دیدم. رفتم کوچه نوربخش بالای چهارراه زرتشت. انجا ابراهیمی را دیدم. سردبیر وقت البرز ورزشی برای اولین بار قلم دستم داد و اجازه داد بنویسم. یک جمع تازه خبرنگار آنجا شکل گرفت و به خیلی جاهارسیدند. او بعدها رفت اما شاگردانش هنوز خیلی جاها سردبیرند و خبرنگار. خودم چون تحصیلات زبان آلمانی داشتمچندسالی است فرانکفورت زندگی میکنم. اینجا هم می نویسم.اما روزی نیست که اسم استادم را در گوگل سرچ نکنم و دنبال نوسته های تازه اش نباشم.عالی بود این نوشته مثل همه نوشته هایش.دلتنگ دیدارش.تیگران سعیدی نیا
دلم هوای اون روزها را کرد. عالیوبود. مرسی