خبر پارسی – شیراز شهر عجیبی است، نه تنها به خاطر داشتن معروفترین و زیباترین آثار باستانی ایران، نه تنها به خاطر مردم مهربان و رهایش و نه حتی به خاطر بوی بهار نارنج و باغهای جادوییاش. شیراز شهر عجیبی است، چون حافظیه را دارد.
تا به حال به شیراز سفر نکرده بودم، وقتی تصمیم گرفتم اردیبهشت امسال را با سفر به شیراز شروع کنم، برایم گفتند مقبره حافظ انرژی و حال خاصی دارد، باید چند ساعتی را آنجا بگذرانی تا بفهمی چگونه است که دل کندن از یک مکان سخت میشود، انگار ریسمانهایی به تو وصلاند که نمیگذارند بروی. جایی که عشق را تنفس میکنی و با تمام وجود میفهمی که حافظ، مست کدام «می» بوده است.
با خودم فکر کردم حافظیه که حتما میروم، دیدن یک مقبره که چند ساعت وقت نمیخواهد!
اما وقتی پنجشنبه شب (سوم اردیبهشت) مقابل ورودی آرامگاه حافظ قرار گرفتم، برای یک لحظه نفسم بند آمد، سبز – آبی گنبدی که از دور میدرخشید، مرا به سوی خود میکشید. همه چیز در آن لحظه حس خاصی داشت، بوی شب بو و بهار نارنج در هوا پخش بود و نسیم لطیف شبهای شیراز روی صورتم مینشست. صدای آواز شجریان که غزلهای حافظ را میخواند هم از دور میآمد. از حیاط اول که میگذشتم و پلهها را که بالا میآمدم، فقط به این فکر بودم که از طاقیها بگذرم، از پلههای رو به حیاط دوم رد شوم و برسم به زیر گنبد سبز – آبی و دست بکشم به سنگ مرمرین مزار شاعر شیراز.
حافظیه
از پلهها که پایین رفتم انگار که از همه چیز جدا شده باشم، انگار که اینجا جای دیگری است، جایی خارج از این دنیا. همین چند لحظه پیش، چند قدم آنطرفتر، بیرون از این محوطه، زندگی معمول در جریان بود، اما حالا اینجا … گویی من این همه راه را تا شیراز فقط برای رسیدن به این مقبره آمده باشم.
بهتر که نگاه کردم، فقط حال و هوای من اینطور نبود، همسفرانم و حتی همه کسانی که در محوطه حافظیه بودند هم حس خاصی داشتند، انگار که شادی دویده زیر پوستشان و یک جور همه سرمستاند.
اولش با خودم فکر کردم این حس و حال به خاطر عطر شببوها و بهارنارنجهاست که در شب اردیبهشتی شیراز پیچیده، یا به خاطر این سروهای شیراز است که این طور بلند قامت و سر به فلک کشیده آدم را به آسمان میکشانند. اما همه این چیزها را در تک تک باغهای شیراز هم میشد دید و در هیچکدام از باغها من چنین حسی را تجربه نکرده بودم.
پنجشنبه شب، حافظیه حس و حال متفاوتتری هم دارد، فقط مسافرها نیستند که به زیارت حافظ میآیند، شیرازیها هم قبر حافظ را دوره میکنند، با صدای گرم حافظخوانی میکنند و حتی جوانترها شعرهای تازهسروده خودشان را برای حاضران و در حضور حافظ میخوانند و همه حظ میبرند.
پنجشنبه شب حافظیه
میهمانهای این پنجشنبه حافظیه آدمهای متنوعی بودند، کسانی که حافظ را میشناختند، شعر او بیتابشان میکرد و دور قبر میچرخیدند و شعر میخواندند و یا کسانی که در کنجی خزیده و در خلوت خودشان بودند. عاشق و معشوقهایی که حس و حال عاشقانه پیدا کرده و در چشمهای هم خیره بودند. بعضیها هم با مقبره عکس یادگاری میگرفتند و سرخوشانه بگو بخند داشتند.
مردی سن و سالدار، بلند بلند غزل میخواند، از او درباره احساسش از بودن در کنار مقبره حافظ پرسیدم. گفت: «زیارت حافظ سعادت میخواهد، ایشان خودش میگوید». «گوته شاعر بزرگ آلمان عاشق حافظ بوده، آن موقع هواپیما و ماشین نبوده و نمیتوانسته به دیدار او بیاید، اما با همان کتاب عاشق حافظ بوده است. خدا نگهدارتان». خدا نگهدار را که میگوید کتاب را میزند زیر بغل و دور میشود.
در کنار یکی از ستونهای مقبره، دختری بلند قامت ایستاده و آرام مقبره را زیر نظر دارد، از او درباره احساسش از بودن در این مکان پرسیدم که گفت: «به طور کلی در مکانهای تاریخی حس خاصی را دارم که بر آمده از حس ناسیونالیستی من است. حسم در آرامگاه حافظ هم فکر نمیکنم به مغناطیس خاصی مربوط باشد، بیشتر به شعر او بر میگردد و به شناختی که از او دارم و اینکه از کودکی شعرهای او را در خانوادهام شنیدهام. فضای اینجا هم البته شکل خاصی است، معماری اینجا، گل و درختها و صدای آواز ما را میبرد به جای خاصی. فضاسازی در انرژی که از این مکان میگیریم بیتاثیر نیست. اگر مزار حافظ در یک بیابان بود، گل و درختی نبود و این موسیقی پخش نمیشد، مسلما از کنار این مزار میگذشتیم و حس خاصی نداشتیم.»
خانمی چادری نظرم را جلب میکند که رو به آرامگاه ایستاده و دیوان حافظ به دست بلند بلند غزل میخواند. شعر خواندش که تمام شد، از او حس و حالش را پرسیدم که گفت: «من اینجا حس خیلی فوقالعادهای دارم که فکر میکنم به خاطر روح حافظ است، به خاطر معنویت اوست و شعرهایش. این معنویت در فضا پراکنده است، او حافظ قرآن بوده و ما میتوانیم این معنویت را حس کنیم.» همسرش هم مردی بلند قامت است و مذهبی است با چهره روحانی که رو به من می کند و میگوید: «دخترم به تو تبریک میگویم که امشب کنار آرامگاه حافظی، ماه توی آسمان را نگاه کن. حافظ میگوید: «مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو، یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو». این نظام باید قدر جوانهای ما را بداند، جوانهایی چون شما که قلبشان پاک است و حافظ را میفهمند. اسلام دین مداراست، دین زور نیست. حافظ هم شاعر همین دین است. شاعری که باطن دین را دیده بود، ما فقط ظاهر را علم میکنیم و فکر میکنیم با خدا ارتباط داریم، اما دل شما جوانها زنده است. یک بیت هم برای شما میخوانم: «سبو بشکست و دل بشکست و جام باده بشکست – خدایا در این سرای ما چه بشکن بشکن است امشب.» خدایا به حق فاطمه زهرا همه جوانها ما شاد و سلامت باشند.»
آرامگاه حافظ
وقتی دور آرامگاه میچرخیدم چندین بار به یک مرد خارجی بر خوردم که مشتاقانه چشم به آرامگاه دوخته بود، از او نظرش را درباره بودن در کنار مقبره حافظ پرسیدم که گفت: «من دو هفته است که از آمریکا به ایران آمدهام و جاهای مختلف را دیدهام، اما اینجا دلیل این است که من به ایران آمدهام. الان حس خیلی خاصی دارم، حافظ شاعری جهانی است و فقط به ایران تعلق ندارد. آرامگاه او مانند مکانی مذهبی است، جایی برای زیارت، اما زیارت شعر و فرهنگ. اینجا آدمها حس خاصی دارند، همه شادند، لبخند میزنند. وقتی مردم سنگ قبر حافظ را لمس میکنند انگار چیزی را در قلب خودشان حس میکنند. من شعرهای حافظ را به انگلیسی خواندهام، فارسی بلد نیستم و میدانم حتما بخش بزرگی از این شعرها را از دست دادهام.»
در کنار آرامگاه، مردی با سبیل کلفت و ظاهری آراسته به حاضران درباره مقبره توضیحاتی میداد و به نظر میرسید شیفته این مکان است، از او درباره احساسش از بودن در این مکان پرسیدم. گفت: «اینجا همه حس و حال متفاوتی دارند، حتی کسانی که شعر حافظ را هم نمیشناسند این حس را متوجه میشوند، خیلیها فکر میکنند حس و حالشان به خاطر گل و درختهای اطراف است، اما این حس از خلوص مردم در این مکان میآید و هم از معماری این آرامگاه و همچنین به خاطر شعر حافظ است که همیشگی است.»
آرامگاه حافظ
او درباره مقبره هم گفت: «علیاصغر حکمت استاندار فارس، رضاشاه را به فارس دعوت میکند تا حافظ را به او معرفی کند. رضاشاه هم بالاخره میگوید هرکاری میتوانید برای آرامگاه او انجام دهید. بنابراین آندره گدار طراح و حافظشناس فرانسوی مقبره کنونی را طراحی میکند. وقتی وارد حافظیه میشویم، او را بین یکسری ستون میبینیم، بعد کنجکاو میشویم و جلو که میآییم یکسری پله میبینیم و به این رَف که میرسیم یک غزل هست «مژده وصل تو کو که از سر جان برخیرم». حافظ جلوی شما بلند میشود، وقتی هم که از پلهها پایین میایید خواسته یا ناخواسته به حافظ احترام میگذارید. وقتی که به پایین میرسید جز صدای آواز و موسیقی دیگر چیزی نمیشنوید، ارتباط شما با بیرون قطع میشود و انرژی مثبت فضا را حس میکنید. بعد به اصل مقبره میرسید، خود آرامگاه در کاخ الیزه در فرانسه است، آندره گدار آن را ایرانی کرده است، بام آن را از کلاه درویشی گرفته و جنس آن از مس است، او فکر میکرده شیراز نم دارد و بام مقبره سبز میشود، اما به خاطر هوای گرم و خشک شیراز الان ارغوانی و خاکستری است.
مشتاقان حافظ
انرژی اینجا هم به خاطر مردم است، اینجا مردم بدون ماسک هستند. لبخند روی لب همه هست و اینجوری است که وقتی شما میخندید نفر بعدی هم آن را حس میکند. من پنجشنبه – جمعه که اینجا میآیم انرژی میگیرم برای تمام هفته و اینجا جایی است که امیدوارم بتوانم بیشتر بیایم.»