این مطلب خواندنی نیست!ماجرای تختی، خودکشی و دلشیر که خون شده بود!
سردبیر
خبر پارسی – عبدالصمد ابراهیمی – هنوز هم خانیآبادیها به هممحله بودن با او افتخار میکنند. یک ایران بود و یک غلامرضا تختی. جنوبشهریها وقتی حول و حوش مولوی میرسند، زیرلب برایش فاتحه میفرستند. سال ۱۳۰۹ تا ۱۷ دی ۱۳۴۶٫ حالا که در هوای زمستانی نشستهای و ضمیمه ورزشی یادبود آقا تختی را مزهمزه میکنی، وجبکن ببین چقدر طول کشید تا “آقا دُری” در مجله کیهان ورزشی تیتر بزند؛ “دل شیر خون شده بود” ۳۵ سال؟ ابنبابویه را بلدی؟ فدائیان اسلام را تا سه راه ورامین برو و بریدگی سمت چپ را دور بزن. همانجا بایست. صبر کن. در نزده وارد نشو. رجبعلی خیاط و علیاکبر دهخدا آنجا هستند. محمد خیابانی دارد برای حسین فاطمی قصه میگوید. صدای موذنزاده اردبیلی که میپیچد یادت میافتد که او هم همین حوالی دراز به دراز خوابیده است. آمدی به سال ۱۳۸۸؟ برگرد! غلامرضا را در همان دهه تولدش نگاه کن. همان روزهایی که به دبستان منوچهری میرفت. بزرگ بود. معرفت داشت. قد کشید اما مشکلات مالی اجازه نداد دیپلم بگیرد. خانواده شش نفری خرج داشت. غلامرضا رفت مسجد سلیمان تا در شرکت نفت کار کند. ۲۰ ساله بود که برگشت و در باشگاه فولاد کشتی باستانی را شروع کرد. آی داد… آی هوار… چه بود جوهر این مرد؟ چه شد که دل شیر خون گردید؟ هتل آتلانتیک را بلدی؟ واژهها یخ میزنند و در این نیمهشب زمستانی از نوک قلم پایین نمیریزند. کجایی؟ تو هم که آمدهای همان شب برفی. هتل ونک میدید که غلامرضا، رستم ایران “شهلا”یش را در لباس سپید عروسی میبیند. نفرین بر تو روزگار. کجا دیده بودش؟ نگو عریان بنویس، نگو کلمات را لخت کن. میپرسی این اراجیف چیست که میبافی؟ حق باتوست. فعل و فاعل جملههایم جور نمیشوند. از کجا این تب داغ شروع شد؟ جلوی هتل ونک چه میکردی؟ کاخ آرزوهای جهانپهلوان بود هتل ونک! عزرائیل هم حوالی هتل آتلانتیک آن قرصها را به دستش داد. شک نکن! عزرائیل آن روز داروخانه داشت.
گفتم هتل ونک؟ یادت نمیآید آن دوروبر پردهخوانها از رستم و سهراب میگفتند؟ رستم ما را کسی لای کفن و حرز یمانی رد نکرد. کرد؟ دروغ میگویی. یک ایران بود و یک تختی. تقصیر توست حاجرضا اسماعیلی! همان روزی که گفتی سالگرد مرگ تختی یادت نرود، این دل آشوبه را درونم انداختی. مرا چه به تختی؟ بابک، منیرو روانیپور که هستند. پسرشان غلامرضا به دردت میخورد؟ میخواهی از او مصاحبه بگیرم؟ “دل فولاد” منیرو را تفسیر کنم؟ بیخیال میشوی؟ “دل شیر” را از من نخواه. هرچه گفتم به خرجت نرفت. حال با این همه کنکاش چه کنم؟ میبینی؟ نصفشبی این چه نانی بود که وسط کاسه ما گذاشتی؟ یادتان نرود تختی اسطوره بود اما قدیس نبود. خوب شد حالا؟ خیالت آرام گرفت؟ سیفپور کلمات کلیدی را تحویل میدهد: “بعد از ازدواج منزویتر از همیشهاش شد”. مهدیزاده بازی با کلمات را بلد است. او وارد این پرونده نمیشود. کسی رد لاستیک بنز ۱۸۰ گازوئیلی آقا تختی را این دوروبرها ندید؟ آمپر قلمم روی سوگ واژهها تنظیم است. بوی کافور میآید. المپیک ملبورن بود که تختی طلا گرفت. وسط حرف، حرف میآید. بگذار خیالت را راحت کنم. تختی خودکشی کرد؟ لابهلای تمام این سطرها و ستونها دنبال همین سوال و جوابش میگردی؟ بگویم، خیالت راحت میشود؟ روزنامه را مچاله میکنی و دست از سرم برمیداری؟ بله، تختی خودکشی کرد. هنوز هم که داری میخوانی! علتش را میخواهی؟ ترکش مرگ اسطوره را که به جان قلم بیندازی صاف صاف میخوابد و خون بالا میآورد. هتل ونک… همان شب عروسی… آقا تختی چشم دوخت و دل را از کف داد… وصلت کرد. بابک به دنیا آمد اما “دل شیر” خون شده بود. آه چه کسی داشت “دامن” او را میگرفت؟ اهل ظلم نبود پهلوان! دیدی؟ آن جعبه خالی ۲۰ تا قرص آسپرین را میگویم و پاکتی که سه قرص قرمزرنگ در آن بود. از کجا به کجا میروم. هتل ونک را رها کردهام و یک راست میروم، هتل آتلانتیک. آقا ببخشید اتاق دارید؟ یکی میگفت “خواهرش”، دیگری میگفت “بیچاره مادرش” و غلامرضا مثل زلزله تکان میخورد. بم که نبودی تا معنای زلزله را بفهمی. بودی؟ اگر بودی که حالا اینجا نبودی! چشم دوخت به همان چشمهای شهلایی! ناصر را میگویم. لالهاش را قربانی همان شهلا کرد! شهلاهایی که تاریخ ورزش را رقم میزنند. چشم دوخت به همان چشم شهلایی! غلامرضا را میگویم. زیر آن برف همه دیدند بالاخره جهان پهلوان هم داماد شد. کی بود؟ تقویمها چه روزی را هوار میزدند؟ ابراهیم هم بالاخره در آتش سوخت. از آن روز تا همان روز کذایی چند وجب بود؟ نشانی نده که به بیراهه میروم. کم کوچه و خیابانها را متر نکردهام. شوخی نیست. غلامرضا تسبیح شاه مقصود میگرداند و برای زلزله بوئینزهرا مساعدت میطلبید. فرهنگها چقدر عذاب آورند. از “دامن کوتاه” و فرهنگ بالانشینی تا خانیآباد و مرام و معرفت. صبر کن! چه کار میکنی؟ کار از وجب گذشته بود. تخته گاز برو و کیلومتر کن. دستخطش خواندنی بود لابد، وقتی که نوشته بود؛ “من یهودی سرگردان هستم”. محضر اسناد رسمی ۲۰۲ تهران را بلدی؟ شنبه بود که رفت و آنجا وصیتنامهاش را ثبت کرد. یک هفته با خودش کلنجار رفت. اسطوره و خودکشی؟ قدیس که نبود، معصوم که نبود، دل شیری بود که خون شده بود. رقص پای واژههایم را دنبال نکن. جوانمرگ نشوی الهی! رقص پاها را که دنبال کرد، دل شیر خون شد! امان از آن چشمها. یک هفته با دلش کلنجار رفت. اسطوره و خودکشی؟ قدیس که نبود، جهان پهلوان بود. آدم بود. دل داشت. دل شیری که خون شده بود. در کویر انزوای دلش چه میگذشت؟تودار بود خدا بیامرز. در خودش میشکست، درست مثل واژههای امروز این قلم. سرو و صنوبرهای دلش لانه کلاغ شده بودند. سیاه سیاه. کلاغ که نماد حجاب است. تو که گفتی دلش… تو که گفتی دامن کوتاه… حرف، حرف میآورد. از خیابان کمربندی که بیکمربند عبور کنی همین میشود. آنجا، خیابان تختجمشید آخر دنیا بود. قصه اصحاب کهف را شنیدهای؟ شاید او هم رفت اتاق ۲۳ هتل آتلانتیک، آن یادداشت را نوشت و خوابید تا دوره دقیانوس به سر آید و بیدار شود. زنده باد سنت مردهپرستی! واژهها دلداریاش نمیدادند. کفاف زندگیاش را نمیدادند. دلش خون بود، شیر را میگویم. علی حاتمی هم عمرش قد نداد. همانجایی که خسرو نظافتدوست سر رسید تا در نقش تختی مقابل افسانه بایگان و عزتا… انتظامی بایستد و پدر به تختی بگوید؛ “پسر نانآورم” آمپر عمر حاتمی هم خوابید و بیرودربایستی افخمی هم نتوانست پهلوان را زنده کند. شاید اگر حاتمی زنده میماند، باز هم باید بهروز میآمد و میگفت؛ “خوش به سعادتتون که میرین روضه، جاتون وسط بهشته، ما که دنیامون شده آخرت یزید، کیه ما رو ببره روضه؟ آقا مجید تو رو چه به روضه! روضه خودتی، گریه کن نداری، وگرنه خودت مصیبتی. دلت کربلاست”. سوتهدلان بود و دل سوتهتر از آن دل شیری که خون شد کجا بود؟ شنبهشب بود که سوار بر همان بنز ۱۸۰ جلوی هتل آتلانتیک پارک کرد. وارد شد. با فروتنی حرف زد و اتاق گرفت. میگفت دیر موقع است نمیخواهم به خانه بروم. خوابید. صبح بلند شد نماز خواند. با خودش کلنجار رفت. ساعت ۷ صبحانه خورد و از هتل بیرون آمد. هوا سرد بود. کم مشکل نداشت. میگفتند گفته بود در شان من نیست. غلامرضا پهلوی برادر شاه ملعون رئیس وقت کمیته ملی المپیک بود. تختی با حکومت مبارزه میکرد و آنها هم او را منزوی کرده بودند. او حق نداشت در اماکن عمومی ظاهر شود. در ذهنش هتل ونک را مرور کرد. از آنجا تا اینجا (هتل آتلانتیک) چند ثانیه بود؟ اصلا دقیقه، ساعت، روز، ماه، سال. هرکوفت و زهرماری! چه برسرش آمد که شب دوباره به هتل برگشت؟ اتاق ۲۳ را به او دادند. قلم و کاغذ گرفت و رفت درون اتاق مرگ. خودش بود یا عزرائیل که کلید را در قفل چرخاند؟ صبح شد. نه، صبح نشد، از شب بدتر بود. آقا تختی تا ساعت دهونیم از اتاق بیرون نیامد. کارگر هتل دید که لاستیک ماشین او پنچر است، میخواست برایش “زاپاس” را سوار کند. زنگ زد اتاق ۲۳، زنگ زد اتاق مرگ، زنگ زد اتاق عزرائیل، زنگ زد اتاق اسطوره، اما کسی جواب نداد. در زدند، کلید یدک آوردند. در از داخل قفل بود. دلواپسیها زیر دلشورهها به لرزه در آمدند. لرزیدند مثل زلزله. مثل همان وقتی که گفتند خواهرش و یاد از مادرش کردند. برنگرد سر سطر. کمککن درب اتاق را بشکنیم. شاید غلامرضا زنده باشد. پهلوانان که نمیمیرند، مگر نه؟ درب را شکستند؟ آرام خوابیده بود. سواد داری بخوان. غلامرضا نوشته است: “چقدر خودکشی سخت است. دستم میلرزد. نمیدانم فردا زیر خاک هستم یا نه؟ خدایا پسرم بابک را به تو میسپارم. از کسانی که از من دلآزرده هستند پوزش میطلبم. ازقول من از مادر عزیزم خداحافظی کنید. دادستان محترم تهران! در این ماجرا هیچکس دخالتی ندارد و من شخصا اقدام به خودکشی کردم. مهریه همسرم را (که گویا صدهزار تومان بوده) به او بدهید و بیشتر از آن راضی نیستم..” همسرش چرا گفته بود او صبح خانه بوده و عصر برمیگردد. تقی مستخدم او پس چه میگفت؟ “آقا پنج روز است خانه نیامده”. این چه میگوید؟ اختلاف! تفاوت طبقاتی! بیداری از خواب سنگین عشق! زلزله! خواهرش! غم مادرش! نه در شان من نیست! زنگ زد! زنگ زد؟ دیگر مرا نخواهی دید! خیالت راحت شد؟ فهمیدی چرا تختی خودکشی کرد؟ متوجه شدی چرا “آقا دری” تیتر زد؛ “دل شیر خون شده بود” تختی اسطوره بود، اما قدیس که نبود. آدم بود، دل داشت وقتی در جدول ضرب زندگی چرتکهاش خوب نینداخت، رفت سراغ پساندازی به نام خودکشی. حالا مردم بیپهلوان تب تند مرگ را زیر شایعات آبشار میکنند. تختی اسطوره مرام بود و مردانگی. شور داشت، عشق داشت و به پای همان عشق هم مرد. فقط او میتوانست زمانی که به مدوید در المپیک باخته بود، زار بزند و بگوید: در اردوهای تیمملی شکمم را با برنج و روغن مردم سیر کردم و با پول بیتالمال به المپیک آمدم. حالا با چه رویی به ایران برگردم؟ میفهمی؟ با نقره المپیک شرمنده میشد. به خدا نمیفهمی که اگر میفهمیدی ستارههای خاموش فوتبال کرور کرور اشرفی و اسکناس و تراول را در جیب لاکردار نمیریختند و با بیتالمال پروار نمیشدند تا بعد دو قورتونیمشان هم باقی باشد. لابد اگر دیماه ۱۳۴۶ منشور اخلاقی اختراع شده بود، سراغ جهانپهلوان هم میرفت. کم پرسه نزدهایم در این ورزش صاحبمرده. ببین، ترانه مرگ تختی از حوالی ونک ریتم گرفت و مهلت مرور دوباره چشمهای شهلایش را نیافت. قلبش که شکست، دل شیر که خون شد، جانش را هم به حراج نهاد. حالا تو تا شب اعجاز و زنده شدن او هی تاریخ را ورق بزن. تختی هم آدم بود. دل داشت. وقتی کرکره دلش را پایین کشیدند، خیلی راحت چشمهایش را هم تعطیل کرد. بهنظر او خودکشی آخرین راه بود. زد به راه آخر. به حرمت نام تختی، مرام تختی و سیره تختی این مطلب خواندنی نبود. نخواندی که؟