از ونیز تا شیراز،از تخت جمشید تا مسجد نصیرالملک /روایت بانوی مکزیکی از سفر به ایران/: این مردم هرگز نمی توانند بد باشند!
سردبیر
خبر پارسی – مستانه مرتب – مثل اکثر بانوان ایرانی که میزبان هستند، پر از هیجان و و استرس و شادی بودم. از پشت شیشه ماشین طول راه و ترافیک شهر را چند برابر می دیدم و فقط به لحظه رسیدن به هتل و دیدن دوست مکزیکی ام که ساکن ایتالیا بود فکر می کردم. گفته بود به عشق تخت جمشید و مساجد ایران مخصوصا نقش جهان و نصیرالملک می آید…...
بلاخره به هتل رسیدم. خونگرمی مکزیکی ها هم ظاهرا مثل ما ایرانی هاست! برای روزهای با هم بودن برنامه ریزی کردیم. نمی دانم چرا اینقدر بی دلیل دوستش داشتم،پر از خلوص و مهربانی بود. مثل کودکی هیجان زده در سرزمین اسباب بازی ها بود!چشم هایش تمام کاشی ها را و گنبدها و خط ها و آدم ها را دنبال می کرد. می پرسم: چه شد ایران را انتخاب کردی؟ می گوید: تقریبا سه سال پیش شوهرم برای یک سفر کاری به ایران آمد. بعد از برگشتنش کتاب های زیادی در مورد ایران خواندم .نظرم کم کم تغییر کرد.در شبکه های اجتماعی اینترنتی با ایرانیان بیشتری آشنا شدم. الآن بهترین دوست من یک ایرانی است. به تدریج با مسلمانان دیگری از کشورهای مصر و الجزایر و …. دوست شدم. ایران هرگز آن کشور وحشتناکی که باراک اوباما می گوید نیست! کنجکاوی ایرانی ام گل کرد و گفتم: قبل از اینکه بیایی چه تصوری از ایران داشتی و حالا چه برداشتی می کنی؟ با لبخند می گوید: قبلا نام ایران برای من بمب هسته ای و اهداف آدمکشانه بود. جامعه ای که زن ها و مردهایش کاملا از هم مجزا هستند حتی در خیابان ها. کلا نظرم در مورد همه مسلمان ها بد بود! مثل بیشتر مردم ساکن اروپا چون در رسانه ها چیزی جز این نمی شنویم و نمی بینیم. اما وقتی آمدم اینجا با خودم گفتم: این مردم هرگز نمی توانند بد باشند!
در ایران سه چیز باعث شد به من خوش بگذرد: آب و هوا، مردم و غذا!تنها چیزی که برایم سخت بود و نگرانم می کرد حفظ حجابم بود و از پلیس به همین دلیل به شدت می ترسم! اما بعد تصمیم گرفتم به چشم مشکل به آن نگاه نکنم و بپذیرم با اینکه به آن اعتقاد ندارم.
در کوچه های باریک قدیمی از بچه ها عکس می گرفت. با دقت به چهره آدم ها نگاه می کرد.بعد با تعجب گفت: ایرانی ها خیلی زیبا هستند و برایم عجیب است که زنهای ایرانی چرا بینی خود را دوست ندارند و آن را اینقدر جراحی می کنند! دقتش برایم خیلی جلب توجه می کرد. می گفت: شهرهای ایران پاکیزگی کافی را دارند و تصور من قبل از سفر این نبود. پشت چراغ قرمز که ایستاده بودیم با تعجب پرسید: چرا ایرانی ها اینقدر به ماشین سفید علاقه دارند؟ ترافیک های شما از خطوط سفیدی تشکیل شده که بین آنها گاهی نقطه رنگی دیده می شود! زیبایی اصفهان متحیرش کرده بود و شیراز را شهری زیبا با مردمی میهمان نواز می دید.تهران او را یاد مکزیکوسیتی می انداخت. از رانندگی ایرانی بسیار می ترسید و گاهی که یک ماشین جلوی ما می پیچید صندلی را محکم می گرفت و می گفت: ِDio Dio!!!! (در زبان ایتالیایی Dio به معنای خداست)….
سخت ترین کار در ایران به نظر او رد شدن از خیابان بود، که البته با توجه به کیفیت رانندگی ما بی دلیل نبود!
در نگاهش به نقوش سنگی تخت جمشید و آینه کاری های شاهچراغ شگفتی و علاقه پر می زد. با عشق در تخت جمشید قدم می زد ومی گفت: احساس می کنم در رویا هستم،دلم می خواهد خم شوم و زمین اینجا را ببوسم!حرفش را باور می کردم چون هر چه برای ما عادی می نمود سوژه ی عکس ها و میهمان عزیز چشمهایش بود.
در طول مسیرها در ماشین موسیقی ایرانی را به دقت گوش می داد و می گفت: با اینکه نمی دانم چه می گوید اما زیباست و لذت را به تو القا می کند… و بیشترین حرفش که در خاطرم برای همیشه نقش خواهد بست،وقتی بود که در رستوران هتل با اشتهای خاص اما آرام ،مرغ ترش شمالی می خورد و گفت:سفر خیلی خوب است دوست من! فقط با سفر توانستم واقعیت های کشور شما چه خوب و چه بد را بشناسم…..
و البته من به عنوان راوی این قصه ی واقعی اما شیرین باید از شبکه اجتماعی اینترنتی تشکر کنم که یک دوست خوب را به زندگی ام اضافه کرد و بگویم ای کاش مسئولین ما هم با این شبکه ها مهربانتر بودند وقتی می تواند به این راحتی فرصت حضور گردشگر را برایمان فراهم کند و حتی وجهه ی ایران در بین الملل را بهبود بخشد.