خبر پارسی – آرزوهای رنگی اش حالا میان سطرهای سیاه و سفید روزنامه دراز به دراز خوابیده اند و نگاهش طعم کافور و الرحمن و حلوا می دهد.
«دایی زاده» بهبهانی ها در سکوت و بی خبری چمدان چوبی اش را برداشت و روز گذشته در یک شب جمعه،مسافر دیار سایه ها شد بی آنکه رفتنش تیتر اول روزنامه ای شود !
همنشین کاغذهای کاهی، حالا عکسش در گوشه اعلامیه ای سینه دیوارها آرام گرفته و نگاهش پر از ناگفته هایی است که گفتنش دل را به درد می آورد. یادش بخیر همه روزهایی که خورشید با صدای او طلوع می کرد و فریاد «روزنامه ، روزنامه » اش حالا در غروب تقویم عمرش فقط یادگاری نوستالژیکی برای همشهریانش بر جای نهاده است.
در بازی یکی بود یکی نبود روزگار، دلت می خواهد با جای خالی نبودنش جمله سازی کنی، تیتر خلق کنی و زیر آور فراقش ، مرثیه ها را مرور کنی.یادت همیشه در یادها می ماند.
***
به بهانه درگذشت فتح الله دایی زاده نمایندگی روزنامه اطلاعات در بهبهان مروری دوباره خواهیم کرد بر خاطرات تلخ و شادی که خفتهاند در تنهایی و سکوت پر هیاهویش…
پای درد و دلش که می نشینی پر از «اطلاعات» مربوط به روزنامه است.قدیمی تر ها اگر عمری باقی گذاشته باشند صدای کودکانه اش را در بایگانی ذهن دارند که فریاد می زند: روزنامه روزنامه …دیر برسی «شورش» تمام می شود! روزنامه…دولت دکتر مصدق سقوط کرد روزنامه….
صحبت از «فتح اله دایی زاده» است او که بیش از نیم قرن با تلاش و دوندگی روزنامه را به دست من و تو رساند تا سهمی هر چند اندک در گردش آزاد «اطلاعات» داشته باشد.وقتی هنوز «اینترنت» متولد نشده بود و «جعبه جادو» سر از هر خانه ای بیرون نیاورده بود،اخبار روز قبل را چنان با آب و تاب برای مردم شهرش فریاد می زد که گویی دقایقی پس از حادثه در بطن ماجرا قرار گرفته ای ! نیم قرن کار پیوسته فرهنگی و تلاش مستمر برای افزایش آگاهی عمومی ما را متقاعد می کند تا علی رغم سواد کمش به احترامش کلاه از سر برداریم که انسانیت و آزادگی را به ما آموخت …
دایی زاده نه سابقه مبارزین انقلابی را در پرونده دارد و نه یک فعال سیاسی است اما برخلاف خیلی از مدعیان مبارزه با رژیم گذشته و بر خلاف منورالفکرهای امروزی سابقه حبس در ۱۰ و ۱۲ سالگی را دارد و با این وجود که از سوی رئیس پلیس آگاهی تهدید می شود، روزنامه ها را در یک ساک دستی بدست مشترکین می رساند تا در روزهای سیاه و خفقان طاغوت گردش آزاد «اطلاعات» دچار خدشه نگردد . پسرک شیرین زبان قصه ما در کنار توزیع روزنامه، عکس ها و بیانیه های حضرت امام (ره) را نیز لابلای روزنامه هایش میان انقلابیون توزیع می کرد و چه لذتی می برد وقتی خود را در تصمیم بزرگترها شریک می دید.
از سال ۳۲ تا کنون نزدیک به ۶۰ سال می گذرد.دایی زاده ۶۰ سال است کاری جز فروش روزنامه ندارد. این روزها که اینترنت و ماهواره به دورترین روستاها نیز اطلاع رسانی می کنند او چشم امید به رهگذرانی دارد که هنوز روزنامه می خوانند و روزنامه می خواهند. شاید سود اندک فروش روزنامه هایش بخشی از اجاره خانه فرسوده اش را که هر لحظه منتظر آرواره های بلدوزرهای شهرداری است تامین کند.دایی زاده اگرچه عادت به انتقاد از مسئولین ندارد اما تا دلت بخواهد دلی پر از درد و گلایه از آنها دارد وقتی می گوید : سالهاست هیچ مدیری روزنامه هایش را مشترک نشده شاید دیگر روزنامه جایی در سبد فرهنگی مدیران نداشته باشد. راستی مدیران سبد فرهنگی دارند؟
به چشمانم نگاه می کند آثاری از استرس و اضطراب در نگاهش نمی بینم منتظر سئوالم می ماند تا راوی قصه غصه هایش باشد. قصه اش را از سال ۱۳۳۲ شروع می کند زمانی که ظاهرا ده سال بیشتر سن نداشته و جنجالی ترین روزنامه آن زمان را توزیع می کرده است.می گوید:
از سال ۳۲ به عنوان فروشنده روزنامه «شورش» وارد حرفه روزنامه فروشی شدم. روزنامه «شورش» را «کریم پور شیرازی» مدیریت می کرد .روزنامه ای که مخالف رژیم وقت بود.
خودش را روی صندلی جابجا می کند.چشمانش را می بندد و به سال های دور سفر می کند. سال هایی که «باغ ملی» مفهومی جز ترس برایش نداشت: در آن زمان که با ۱۰ سال سن همه آرزویم رساندن روزنامه به مردم بود حکومت نظامی در بهبهان برقرار شد.دفتر فرماندهی حکومت نظامی در «باغ ملی» قرار داشت. به دستور فرمانده حکومت نظامی من را در خیابان دستگیر کردند و با چشمان بسته به مقر فرماندهی بردند.ترس و وحشت سراسر وجودم را گرفته بود.به زعم آنها «شورشی» می ماندم که باید ادب شود.یک شبانه روز مرا در مقر فرماندهی نگه داشتند و تهدیدم کردند : اگر یک بار دیگر اقدام به فروش روزنامه «شورش» کردم به عناوین مختلف تنبیه ام خواهند کرد و زمان بازداشتم نیز طولانی خواهد شد. لحنشان جدی بود و با کسی شوخی نداشتند. روزنامه «شورش» روزنامه ای ضد رژیم بود و فریادهای تبلیغی من برای فروش روزنامه خاطر آنها را بدجور آزرده بود. از بازداشتگاه که بیرون آمدم با توجه به علاقه زیادی که نسبت به روزنامه «شورش» داشتم کارم را به نحوی دیگر دنبال کردم. مشترکین خاصی داشتم که حاضر بودند برای دریافت روزنامه علاوه بر پول خرید، حق الزحمه ای نیز به من بپردازند. روزنامه ها را در یک ساک دستی که پیدا نبود،درب منازلشان تحویل می دادم و آنها هم اگر مثلا قیمت روزنامه ۱ ریال بود،۱ ریال هم به خودم بابت حق الزحمه پرداخت می کردند.
امتداد نگاهش را به افقی دور می دوزد و آهی از سر حسرت می کشد و می گوید: سال ۳۲ بود درگیری دکتر مصذق با رژیم به شاه به اوج خود رسیده بود.شنیدیم که در تهران گارد شاهنشاهی رفته بودند کریم پور شیرازی را دستگیر کنند. او ظاهرا زیر بار نرفته و خود را از پنجره چاپخانه به پائین پرت می کند.(دایی زاده البته اشتباه می کند چرا که امیرمختار کریمپور شاعر، روزنامه نگار و فعال سیاسی هوادار ملی شدن صنعت نفت ایران بود که پس از کودتای ۲۸مرداد دستگیر و پس از مدتها شکنجه در زندان دژبان مرکز ارتش جان باخت. در گوشه سمت راست روزنامه شورش کلامی از امام حسن مجتبی (ع) نوشته میشد:«پیکار کنید، بگذارید جای لکه ذلت، دامن کفن شما آغشته به خون پاک شما باشد. پیکار کنید که مرگ شرافتمندانه هزار بار از زندگی ننگین ستوده تر است» . روزنامه کریم پور شیرازی همچنین به روزنامه ضد اشرف هم معروف بود و همواره علیه اشرف خواهر شاه مقاله چاپ می کرد.)کم کم آن روزنامه که تعطیل شد به روزنامه «اطلاعات» رفتم. نمایندگی این روزنامه را در بهبهان آقایان «نظری» ،«هوایی» و «بهبهانی» عهده دار بودند. روزنامه را به صورت تک فروشی توزیع می کردم.
دانش آموز دبستان بودم شاید سوم دبستان.به علت علاقه فراوانم به روزنامه فروشی و توزیع روزنامه میان مردم بعد از تعطیلی مدرسه بلافاصله به خیابان می رفتم و شروع به فروش روزنامه می کردم.بیش از ۱۰۰ روزنامه در اختیارم بود.تمام خیابان های شهر را پای پیاده می رفتم و تیتر های روزنامه و بخصوص سرمقاله را با صدای بلند فریاد می زدم و مردم هم که به من علاقمند شده بودند روزنامه هایم را می خریدند.کم کم کار به جایی رسید که من کافی بود بگویم : روزنامه…تا مردم برای خرید روزنامه هجوم بیاورند حالا دیگر نیازی به خواندن تیتر های روزنامه هم نداشتم همین که می گفتم روزنامه مردم شروع به خریدن آن می کردند و برخی حتی آبونمان یک ماهه برای خرید روزنامه پرداخت می کردند.من هم با پای پیاده به درب منازل آنها می رفتم و روزنامه را به دستشان می رساندم.آن روزها امکانات کم بود و من گاهی مسیرهای طولانی را طی می کردم تا بدست مردم روزنامه برسانم . یک روز رئیس آگاهی بهبهان که «نبات» نام داشت مرا به شهربانی احضار کرد. به محض اینکه به شهربانی رسیدم او بنا را بر کتک کاری و فحاشی گذاشت و با داد و فریاد به من گفت: چرا با صدای بلند روزنامه را بانگ می زنی؟این نحو صدا زدن برای مردم ایجاد مزاحمت می کند!او قطعا دروغ می گفت چرا که من هیچ شاکی خصوصی نداشتم. با این وجود که من سن و سال خیلی کمی داشتم رئیس آگاهی مجددا شروع به کتک کاری نمود و من را بیش از ۲ روز بازداشت کرد که در نهایت با خواهش و التماس و گرفتن تعهد مرا آزاد کرد.از ترس او تا چند روز از توزیع روزنامه خودداری کردم تا اینکه جمعی از برادران به سراغم آمدند و ضمن دلداری، از من خواستند مجددا به کار خود ادامه دهم اما تا زمانی که رئیس آگاهی عوض نشده بود با صدای آهسته مشغول توزیع روزنامه شدم تا اینکه بعد از حدود ۸ ماه او از بهبهان منتقل شد و مجددا روزنامه را با صدای بلند بانگ زدم و کسی هم برای من ایجاد مزاحمت نکرد.جالب است بدانید در مدتی که «نبات» مرا اذیت می کرد حتی پلیس ها از اینکه او مرا می زد از دستش ناراحت بودند و قبل از اینکه «نبات» بیاید از من با چای و صبحانه پذیرایی می کردند و می گفتند تو با سن کمی که داری (حدود ۱۳ سال سن داشتم) هیچ گناهی نداری.
نگاهش را از امتداد دور برمی دارد و با لبخندی حاکی از بیداری مردم در روزهای اوج انقلاب رو به من می گوید: در روزهای اوج انقلاب روزنامه اطلاعات نیز با این وجود که دولتی بود پا به پای مردم در اعتراض به رژیم تیتر می زد: «زد و خورد خونین نظامیان با مردم در تهران و شهرستان ها» یا تیتر هایی با مضمون فرار کردن شاه از مملکت انتخاب می کرد و من هم با صدای بلند ضمن نشان دادن روزنامه به مردم تیترها را می خواندم و مردم نیز برای دانستن آخرین اخبار مربوط به انقلاب روزنامه را از من می خریدند. روزنامه گاهی عکس هایی از حضرت امام چاپ می کرد که باعث استقبال بیشتر مردم از آن می شد.گاهی نیز من عکس هایی از حضرت امام را به صورت محرمانه همراه با روزنامه توزیع می کردم. در اغلب خیابان ها با صدای بلند تیتر روزنامه را که علیه رژیم بود فریاد می زدم اگر هم پلیس یا ماموری مخالفت می کرد مردم از من حمایت می کردند و هیچ گونه مزاحمتی از سوی پلیس برای من بوجود نمی آمد.هرجا می رفتم مردم به دلیل مقالات ضد رژیم روزنامه به شدت از آن استقبال می کردند و اغلب اوقات هم با کمبود روزنامه مواجه می شدیم به طوری که پایان روز هیچ روزنامه ای نداشتم .مردم هم همیشه به من لطف داشتند و گاهی مثلا به جای یک تومان پول روزنامه دو تومان می دادند. شاید فکر کنید با این توصیف چرا الآن وضع خوبی ندارم باید بگویم اوضاع مالی خانواده من اصلا خوب نبود و عمده درآمد خود را صرف خانواده می کردم. به همین دلیل هم بود که نتوانستم بیشتر از ششم ابتدایی ادامه دهم.من البته تک فرزند بودم و از معافیت برخوردار شدم لذا شبانه روز مشغول فروش و توزیع روزنامه شدم تا خرج خود و پدر و مادرم را تامین کنم.
در همین فکر بود که ناگهان تمام پهنای صورتش را لبخند گرفت.گویی خاطره ای خوب در ذهنش زنده شده است.حدسم درست است با شوق می گوید: آقا بنویس بهترین خاطره ام روزی است که روزنامه اطلاعات تیتر معروف «امام آمد» را زد.این تیتر به اندازاه تیتر «شاه رفت» روزنامه «کیهان» مردم را خوشحال کرد شاید بیشتر. امام که آمد مطمئن شدیم انقلاب پیروز شده و خون شهدا به ثمر نشسته است.
روایت بعدی اش بیان نحوه واگذاری نمایندگی روزنامه اطلاعات به خودش است: انقلاب که پیروز شد فضا هم عوض شد و من را به دلیل سوابقم به عنوان نمایندگی روزنامه اطلاعات انتخاب کردند. تا چند سال البته دفتر نمایندگی نداشتم تا اینکه سرپرستی روزنامه اطلاعات نامه ای به شهردار وقت بهبهان یعنی جناب آقای شریعتی که در حال حاضر نماینده مردم بهبهان هستند نوشت و عنوان کرد:نمایندگی روزنامه اطلاعات در بهبهان دفتر ندارد لذا خواهشمند است قطعه زمینی برای ایجاد دفتر نمایندگی روزنامه اطلاعات اختصاص دهید. آقای شریعتی هم با اینجانب تماس گرفت که بسیار خوشحال شدم.ایشان با بزرگ منشی خودشان آمدند درب باغ ملی و قطعه زمینی را انتخاب و به روزنامه اطلاعات اهداء کردند که روزنامه هم هزینه ساخت آن را پرداخت کرد.روزنامه اطلاعات هم در نامه ای از خدمات آقای شریعتی تشکر کرد و خطاب به ایشان نوشت : این دفتر در اختیار موسسه اطلاعات است. من هم به نوبه خود از اقدام ارزشمند جناب آقای شریعتی شهردار وقت بهبهان تشکر می کنم و برای او در مسئولیت جدید آرزوی موفقیت دارم.
یک بار دیگر آهی از ته دل می کشد و با چشمانی که خیسی اشک را می شود به وضوح در آن دید نگاهم می کند و می گوید: آقا بنویس یک عمر کار فرهنگی انجام دادم سواد زیادی ندارم اما هنوز مزد کار فرهنگی ام را دریافت نکرده ام.خدمت فرهنگی با خدمت در سایر عرصه ها تفاوت دارد. کار فرهنگی هزینه بر است و من عمر خود را در این راه هزینه کردم اما چشم کمتر مسئولی این هزینه را می بیندوهمه می دانند که من غیر از فروش نشریات شغل دیگری ندارم.این طور نیست که مثلا موسسه اطلاعات به من حقوق ثابتی بدهد.درآمد من فقط از طریق بخشی از فروش روزنامه است.طبیعی است در این دوره که پدیده هایی چون اینترنت،رادیو تلویزیون،تلکس و ماهواره تا حدود زیادی جای روزنامه و مجله را گرفته طبیعی است که فروش نشریات هم به شدت پائین می آید فروش پایین یعنی درآمد پایین تورم هم که روز به روز بالاتر می رود با این توصیف زندگی من به سختی می گذرد و. امیدوارم مسئولین شهرستان بهبهان به یاری کسی که در اوج مبارزات ستمشاهی همراه و همصدای انقلابیون بوده بشتابد و یاری ام کنند شاید باور نکنید مسئولین حتی از اشتراک روزنامه برای سازمان هایشان سر باز می زنند کاری که حداقل کمک به من می تواند باشد.
دایی زاده البته نمک نشناس هم نیست و از تنها مسئولی که اقدامی اساسی برای بهبهود وضع معیشتش انجام داده یاد می کند و می گوید: آقای «حائری» فرماندار سابق بهبهان که بومی هم نبود یک قطعه زمین به قیمت ۳ میلیون تومان به من داد که در نهایت چون نتوانستم از پس اقساط پول آن برآیم زمین را فروختم و ضمن صاف کردن بدهی خود دو سه میلیون تومان سود حاصله از آن را نیز خرج بیماری لاعلاج همسرم کردم چرا که از قبل خیلی بدهکار هزینه های درمان او بودم.اکنون نیز علاوه بر تامین هزینه های بیماری همسرم هزینه دختر و نوه ام را که نزد من زندگی می کنند بر عهده دارم.
او همچنین با اظهار گلایه از شهردار بهبهان هم می گوید: پس از یک عمر خدمت صادقانه فرهنگی در خانه ای فرسوده و اجاره ای زندگی می کنم که ماهی ۱۶۰ هزارتومان هم بابت اجاره آن پرداخت می کنم و در حالی که تا آخر امسال با صاحبخانه قرارداد دارم هر روز یک مامور از شهرداری به بهانه اینکه این خانه در طرح قرار دارد مزاحم آسایش ما می شود. سئوال من از جناب شهردار این است که در صورت تخریب این خانه اجاره ای من با ۴ سر عائله کجا بروم آن هم با درآمد بسیار اندکی که از فروش نشریات دارم؟
دایی زاده که انگار تازه صحبت هایش گل انداخته سری به تاسف تکان می دهد و می گوید: روزانه حدود ۱۵۰ نسخه روزنامه اطلاعات به بهبهان می آید که از این تعداد نزدیک به ۵۰ روزنامه برگشت می خورد و سود اندکی که ازفروش این روزنامه و نشریات دیگر نصیب من می شود هیچگاه نتوانسته پاسخگوی یک سوم نیازهای من و خانواده باشد باور کنید گاهی حتی برای تامین یک غذای معمولی نیز شرمنده خانواده می شوم .برایم البته خیلی سخت است اما همین جا از فرماندار پرتلاش و مردمی بهبهان که ایادآور دلاورمردی های رزمندگان ۸ سال دفاع مقدس است تقاضامندم ترتیبی اتخاذ کنند تا پس از بیش از نیم قرن کار فرهنگی سرپناهی پیدا کنم و بیش از این شرمنده خانواده نباشم.
از دایی زاده برای بیان خاطرات خوبش از فروش روزنامه در بهبهان تشکر و با خود فکر می کنم به عنوان یک شهروند ویک مسئول در نظام جمهوری اسلامی چرا باید اجازه دهیم شهروندی با سابقه ۶۰ سال کار فرهنگی که در پیروزی انقلاب نیز نقشی هر چند کوچک داشته اینگونه در سختی و معیشت باشد. مگر امام صادق علیهالسلام در روایتی نفرمودند: «کسی که مومنی را تحقیر نماید، خواه مسکین باشد یا غیر مسکین، این عمل پیوسته مورد تحقیر و دشمنی باری تعالی خواهد بود تا از روش نادرست خود برگردد و او را با دیده یک مسلمان مورد احترام بنگرد».نکند شعر زیبای شیخ اجل سعدی شیرازی که بنی آدم را اعضای یکدیگر خوانده فقط برای سردر سازمان ملل می خواهیم؟! در پایان و از زبان امام سجاد (ع) دعا می کنیم : بار الها! آبروی مرا در جامعه با معیشت سهل و آسان حفظ فرما! و قدر و منزلتم را نزد مردم با تنگدستی سبک و خوار مگردان!
گفت و گو از فرزاد صدری