عیسى عظیمی
خبر پارسی – فرش، زیر صورتش، نرمتر از هوا بود. لبهی تخت که به آرنجش خورد هم. فقط هوا بود که تیز و تند و زبر، گلویش را خراش میداد. هوا که نه، مخلوط دودی سیاه و سفیدی که سر گلویش چرخ میخورد و با هر سرفه عقب مینشست و برمیگشت و با سرفه بعدی غشای بیرونی حنجره را ترک میانداخت. مثل آتشی که حالا از بالای در به اتاق خواب زبانه میکشید و کاغذ دیواری را سیاه میکرد، ترک میانداخت و با شعله زرد و قرمز پردودی میسوزاند. نمیشد به چیزی فکر کرد. نمیشد چیزی گفت. تمام کلمات جهان غایب بودند. اصلاْ مگر یک دختر ۹ ساله چند کلمه بلد است؟ از همه این اندک، فقط یک کلمه حاضر بود. کلمه که نه، یک وجود. یک همه چیزِ همیشه حاضر. مثل هوایی که همیشه بود و آن لحظه نه. کلمه، نالهوار، شاید برای بیرون راندن تیزی هوای گلو، میآمد و نمیآمد: «ما…ما…ن!». مادر، در راهروی طبقه ده، از هوش رفته بود.
***
آتش نشان جوان وقتی این را فهمید که وجب به وجب هاله آتش و دود هال و پذیرایی آپارتمان را گشته بود و دست خالی به راهرو برگشته بود تا از مادر بپرسد جگرگوشهای که میگوید، آخرین بار کدام گوشه خانه بوده. از مادر بیهوش چیزی نمیشد پرسید. حالا برگشته بود و به دری فکر میکرد پشت زبانه های آتش پیدا و پنهان می شد. نزدیک در که رسید به سختی توانست صدای ناله وار کودکانهای را از هیاهوی توی راهرو جدا کند. دیگر فکر نکرده بود. با آن ماسک و لباس، ۱۳ سال بعد از اولین ماموریت در آتشنشانی تهران، برای او که فرمانده ایستگاه ۶۸ آتشنشانی بود، گذشتن از دری که آتش از سر تا پایش بالا میرفت آن قدر آسان بود که نیاز به فکر کردن نداشته باشد. او وقتی بالای سر دخترک هم رسیده بود برای در آوردن ماسکش درنگ نکرده بود. هوای اتاق خواب بهتر از هال به نظر میرسید و دود و آتش آن غلظت بیرون را نداشت. با این حال نفس دخترک را به شماره انداخته بود. جایی برای فکر کردن نبود. همین جا قبل از آن که دیر شود باید نفس دختر را برمیگرداند. ماسک را درآورده و به صورت او زده بود. اما بدون ماسک چطور میشود فاصله اتاق خواب تا راهرو را رفت؟ دوست دارم فکر کنم که اینجا هم شک نکرده بود. آتش و دود هر لحظه بیشتر و نزدیکتر میشد و داشت او را هم از پا در میآورد. باید دل به دریای آتش میزد. پتوی روی تخت را برداشته بود دخترک را داخلش پیچیده بود. توصیف بعد از این، این که چطور آتش را میتوان نفس کشید، چگونه میشود با صورت به آتش کوفت و پیش رفت کار آسانی نیست. چرا که لازم است قبل از آن فندک را روشن کنی، به شعله فانتزیاش خیره شوی و تلاش کنی شعله را نوازش کنی. میبینی؟ بیشتر از حد نوازش و بازی نمیشود پیش رفت. پس ماجرا را از جایی برایتان میگوییم که قابل تصور باشد. از دقیقهای بعد در راهرو طبقه دهم. مادر به هوش آمده و حال «ریحانه»اش را میپرسد. ریحانه بدون ماسک بهتر نفس میکشد تا کپسول اکسیژن اورژانس از راه برسد. امیدی هست؟ بله. بچههای تیم با کمک بقیه تیمها مچ آتش را خواباندهاند. فرمانده اما از حال رفته است. تشخیص، خطرناک است: نارسایی شدید اکسیژن. و به همین دلیل: کما. بعدتر خبر بدتر میشود: مرگ مغزی. امیدی هست؟ نه؛ امیدی بود: «امید عباسی».
***
شاید سرنوشت اسطورههای فداکاری این دیار بوده که همیشه پای دود و آتش هم در میان داستانشان باشد. از گذر سیاوش از آتش که بگذریم، به معاصرانی میرسیم که آتش،نقطه اشتراک رستگاریشان بوده. «ازبرعلی خاجوی» که در کتابهای درسی به ریزعلی خواجوی تغییر نام داد، شانس این را داشت که زنده بماند و کم و بیش قدر بیند، اما بودند پروانههایی که در آتش شدند و اسرارِ نهان دیدند.حسن امیدزاده،معلم گیلانی بعد از نجات شاگردانش از میان شعلههای کلاس درس، ۱۵ سالی با عذابِ تنِ سوخته،زندهمانی کرد و بعد رفت. قهرمان داستان ما اما … . او نماند. در افسوس و دریغی که این فقدان بر جان آدمی میزند تردیدی نیست اما آدمی در طول تاریخ، این لحظهها را به دنیای بعد پیوند زده تا حرمان، کمتر جانفرسا باشد. پس، این حجم داستانی از شمع و پروانه در ادبیات ایرانی را – شاید – بتوان به این پیوند داد که درک معنای حقیقی در گرو دادن جان است. تلاقی این اسطورهگی و آتش را، آخرین بار امید عباسی برای ما معنا کرد. شرح این حکایت آتشین اما از آنجا سخت میشود که به مفهوم فداکاری فکر کنیم و به این که چگونه میشود داستان را طوری تعریف کرد که امید عباسی فقید از شمایل یک الگوی در دسترس و زمینی، به اسطورهای دست نیافتنی و آرمانی و دور تبدیل نشود. اجازه بدهید آسمان را به اهلش بگذاریم و امید را از خودمان بدانیم. یکی که صبح بیدار میشود و دست و صورتش را آب میزند، صبحانه که میخورد حواسش به وامی است که باید پیگیری کند، ترافیک اعصابش را به هم میریزد. آهنگهای دوست نداشتنی روی فلشِ ضبط ماشین را یکی یکی جلو میزند و برای چندمین بار به خودش میگوید که باید آنها را تازه کند: «لامصبارو حفظ شدم بس که گوش کردم». ورودی پارکینگ اداره را در حالی که شیشه را پایین میکشد رد میکند و «چاکریم حمیدخان»ای میگوید که صدایش به داخل اتاق نگهبانی برسد. پیاده میشود و در ماشین را که میبندد. چشمش به فلش میافتد. در را باز میکند و فلش را برمیدارد که بدهد کاظمی تا «چند تا از این باحالارو که اون روز تو ماشینش گذاشته بود» رویش بریزد. به آسانسور خراب فحش میدهد و پلهها را از پله دوم شروع میکند به بالا رفتن. اجازه بدهید احساس کنیم که او هم شبیه ما بوده گاهی. اجازه بدهید در جنگ ظاهراً ازلی و ابدی اسطورهگی و آتش، ما امید را برای خودمان نگهداریم.
***
البته هم همیشه پای آتش در میان نیست. در روزهایی که کسانی در اتوبوس و مترو از ترس شنیدن متلکهای فردینی، جای خود را به پیرمردها نمیدهند، درباره امید عباسی نوشتن بسیار لازم است. باید برگردیم به چیزهایی که گویی کمرنگ شده اند. باید به ضمیرهای دیگری به غیر از اول شخص مفرد فکر کنیم. درباره مفهوم فداکاریهای کوچک و بزرگ، و این که آیا همان قدر که از پترس و ریزعلی خواندیم، از خود گذشتگی را آموختیم یا نه. یکی باید این را از ما امتحان بگیرد. یکی باید سر بزنگاهها، وقتی دوراهی «من» و «دیگری» را به عادت به سمت من رد میشویم، بوق بزند. شاید عادت کردیم که سر این دوراهی بایستیم و بعد انتخاب کنیم. شاید عادت کردیم که جور دیگری انتخاب کنیم. همیشه که پای جان در میان نیست، اما تهاش همین است دیگر. یک روز بین راه دادن یا ندادن در کوچه باریک به ماشینی که از روبهرو میآید انتخاب میکنی و روز دیگر در رسپشن بیمارستان، وقتی پای برگه اهدای عضو عزیزت را که مرگ مغزی شده امضا میکنی. تلخی این جمله را به این ببخشید که میخواستم داستان را به پدر و مادر امید برسانیم. به جمعه، سه روز بعد از روز واقعه. تایید مرگ مغزی امید عباسی. والدین امید، آنگونه که شاهدان خبر دادهاند، بیتردید پای برگه اهدای عضو را امضا کردهاند تا دو کلیه و کبدی که از آتش و دود جان سالم به در بردهاند، به سه بیمار نیازمند پیوند زده شود. و تو حالا حالاها باید به عکسهای این پدر ومادر دقیق شوی و دنبال رد پای توارث در فداکاری بگردی. دنبال کروموزومهایی که شاید نمیدانند چه فضیلت اخلاقی نابی را، چه جواهری، چه کیمیایی را با خود منتقل میکنند.
***
در دنیای سوپرهیروها و سوپرمدیاها، وقتی جهان برای آموختن آنچه که مطلوب اوست محاصرهمان کرده، شاید گاهی بهتر است از چیزهایی دمِ دستتر بیاموزیم. گاهی شعله یک فندک زیپو برای یادآوری و مرور خیلی چیزها کافی است. برای اینکه به ما یاد بدهد سر دوراهیِ من و دیگری، چه باید کرد و برای اینکه امید درون ما را بیدار کند. شاید که به همراه آن، کروموزومهایی بیدار شوند که حامل آن کیمیا هستند.
از ابتدای شروع به نوشتن این مطلب، به مضمون آن شعر عطار فکر میکنم که حکایت جمع شبانه پروانهها و شمع است. هر کدام از پروانهها بر اساس مسافتی که به شعله نزدیک میشوند، تعریفی از شمع میکنند تا «دیگری برخاست می شد مست مست/ پای کوبان بر سر آتش نشست» و بعد که با آتش یکی میشود و رنگ نور میگیرد از زبان پیر پروانهها میشنویم که «گفت این پروانه در کار است و بس/ کس چه داند، او خبردار است و بس». از این رو داستان ما، آنقدرها هم که گفتیم، زمینی به پایان نمیرسد. امید عباسی در دنیای دیگری است و اسرار نهان دیده و از او اگر برای ما ماند، درسی است در دیگرخواهی مقدم بر خودخواهی. قرارمان باشد تمرین این درس؛ وقتی با شعله فندکی بازی میکنیم می کنی