*عبدالصمد ابراهیمی
خبرپارسی-نمیدانم چه شد که اینگونه شد. سرش را گذاشت گوشه تابوت و با تمام چهارشنبهها قهر کرد. دلش گرفت. همه بایدهایش را لب تاقچه عادت از یاد برد و “حمید” را، بابا را غصهدار کرد، مثل ترانه و مثل مادر.
احترام به عزرائیل لابد واجب بود که “ترقهها” به احترامش جفت پا ایستادند و سند کوچ “پویان(علی)” را نوشتند. هنوز هم تقویمهای “ترانه” بدون چهارشنبه ورق میخورند و نیمکتهای لیگبرتر حتی در نبود “حمید علیدوستی” مرثیه آن روز سیاه را مرور میکنند. ترانه داشت “چهارشنبهسوری” را بازی میکرد که پویان چشمهایش را بست. بازی بود دیگر؛ بالاخره تمام میشد، عاقبت چشمهایش را باز میکرد اما نبود، نشد، نکرد. کنج سقف خاطرهها ترک برداشت و بازی الکیالکی جدی شد. حالا بیا و دیکته پر رمز و راز روزگار را تصحیح کن، اصلا پای آن “صفر” بگذار. از دستنوشتههای آن قاتل بالفطره، آن عزرائیل ابدی، آن چهارشنبههای سیاه پایان سال هزار عیب و ایراد بگیر، همه این کارها را که بکنی تازه پایان ترجیعبند وداع را نقطه گذاشتهای و رسیدهای سر خط.
ماهی گلی تنگ سفره هفتسین خانه حمید دوستداشتنی، عادت کرده زیر سقف آسمان بچرخد و هفت عدد “سین” سیاهپوش روی آن سنگ مزار با اشک شسته شده، غمگینترین سماق، سمنو و سکههای عالمند. سبزهشان روبان مشکی به کمر میبندد و خاطره با «او» بودن همه را منقلب میکند. برگ رویاها باید شیرینتر از تشییع خاطرهها باشد. به نداشتن آنچه نداشتهایم شاید بشود عادت کرد اما از دست دادن… کلمات در گل گیر میکنند مثل نگاه حمید روی مزار، مثل دل مویههای مادر روی چشمهای همیشه خندان در قاب عکس بالای سر پویان و مثل اشکهای پیدا و پنهان “ترانه” زیر سایه تمام روزهایی که بی “او” به سر شد و بیهمگان به سر شود…
حق دارند متنفر باشند از تمام سالهایی که قبل از تمام شدن یادشان میآورد در همین روزی که همه از روی آتش میپرند، دل آنها صاف افتاد وسط آتش. مگر میشود روی این داغ چتر واژههای پر از “تسلی” و “کاری است که شده” و “تقدیر این بود” گرفت؟ نه؛ هنوز پیکر این مصیبت تازه است و “حمید” دارد سنگقبر را میبوسد، میبوید، فریاد میزند اما در این عصر وانفسا چه میتوان کرد؟ او رفت همه آدمهای قصه، دیالوگها، ساختارها، طرحها زیر این “رفتن” شکل گرفتند. آنجایی که سرش را گذاشت لبه تابوت و “ترانه” جدایی را سر داد.
میدانم “ویولون” حمید کوک نیست، میدانم دل “ترانه” به ابرهای “کاش برگردد” دخیل بسته، میدانم مادر هنوز رختخواب پویان را جمع نکرده، میدانم میخواهند او برگردد، او بیاید، او بنشیند، او حرف بزند، او بخندد، او راه برود؛ اما، اما، اما… نمیشود. کاش صدسالشان به از این سالها باشد. کاش ترانه آنقدر “درباره الی” حرف بزند، سکانس دریا را بازی کند، پانتومیم اجرا نماید، ۱۵ ساله شود تا حمید یادش برود آنچه را که از یادش نمیرود. این دل نوشته را تقدیم به دل او میکنم که فوتبالمان معرفتش را کیمیا میداند. خدا کند هیچ دلی از داغ جوان ترک بر ندارد که این حوالی بندزن خوب پیدا نمیشود. لعنت به تو چهارشنبه سوزی!