خبرپارسی-زندگی روی این زمین گرد، بالا و پایین زیاد دارد، اوج و فرودهایش فراواناند. پس گاهی لازم است بهجای اتوبانهای صدر پایتخت، کمربندیهای جنوب شهر را بچرخیم و سر از یک کمپ ترک اعتیاد دربیاوریم.
همان روزی که باکس «سبک زندگی» در تماشاگر باز شد و قرار گذاشتیم هر هفته با یک ورزشکار، نه در میدان ورزش که درست وسط خانه و زندگی خودش باب گفتوگو را باز کنیم؛ حواسمان به این نکته هم بود که نخبههای ورزش همیشه قرار نیست در برجهای براق و گرانقیمت میزبانمان باشند.
زندگی روی این زمین گرد، بالا و پایین زیاد دارد، اوج و فرودهایش فراواناند. پس گاهی لازم است بهجای اتوبانهای صدر پایتخت، کمربندیهای جنوب شهر را بچرخیم و سر از یک کمپ ترک اعتیاد دربیاوریم. تا از مهدی فنونیزاده –شوتزن بیرحم و وحشتناکی که دروازه الدعایه را از چهار فرسخی باز میکرد- بپرسیم آر.پی.جی.هفتِ دوران اوجاش را کجای این کمپ جاساز کرده است. گاهی برای رصد کردن یک زندگی باید تا حوالی بهشتزهرا رفت. تا صالحآباد.
قرار گفتوگو را شب قبل، تلفنی با مهدی فنونیزاده چک میکنیم. نشانی کمپ را که میپرسیم میگوید: «فرشاد عباسی بلده.» عکاسمان را میگوید. عموفرشاد قبلا برای عکاسی از یکی دو چهره دیگر هم این مسیر را رفته. پس روز مصاحبه راه میافتیم دنبال ماشین عموفرشاد.
آزادگان، بزرگراه تهران- قم و… را به ترتیب طی میکنیم و میرسیم پشت دربهای بزرگ آهنی. اتاقک نگهبانی خالی است و فضای آنطرف میلهها هم سوتوکورتر از این حرفهاست که کسی را برای صدا زدن پیدا کنیم.
چند دقیقه بعد، یک ۲۰۶ مشکی سر میرسد و کنارمان میایستد. پیداست به اندازه ما غریبه نیست و با او میشود راهوچاه ورود را پیدا کرد. پیاده میشود و عینک دودیاش را برمیدارد. خود آقامهدی است!
میگوید: «رفته بودم مخابرات یه کاری داشتم…» بگو بخند و خاطرهبازی را از همانجا شروع میکند تا برسیم به اتاق کوچکی در گوشه کمپ. اتاقی که وسعتش بیشتر از ۵، ۶متر نیست اما وقتی آقامهدی ۲۰۶ را روبهرویش پارک میکند و کلید میاندازد به قفل، میتوان فهمید صاحب این اتاق اختصاصی باید از میهمانهای ویژه کمپ باشد.
قبل از آنکه شروع کنیم، میگوید: «میخواهید درباره اعتیاد بپرسید؟» کلمات توی مغزمان چیده میشوند که: «میخواهیم از زندگی بپرسیم آقامهدی. منتها زندگیِ هر کس حرف را میبرد به یک سمتی. سمت یک بازیکن میرویم حرفِ مارک و مدپوشی و جوانی میآید وسط، کنار آن یکی مینشینیم صحبت از درس و مشق بچهها و مشغلههای خانوادگی است.
یکی بعد از فوتبال، بازیگر تئاتر شده، آن یکی شده مشاور املاک. تو هم که شدی مشاور افلاک! حالا خودت بگو ما از چی بپرسیم؟» دارم سعی میکنم کلمات را جوری بچینم که قابل گفتن باشند. دوباره تکرار میکند: «میخواهید درباره اعتیاد بپرسید؟» این بار عموفرشاد اماناش نمیدهد: «نه پس، میخواهیم درباره طلافروشی بپرسیم!!» جمع، منفجر میشود از خنده. ذهن ما هم آرام میگیرد از چیدن کلمات.
تمام آنچه میخواستیم بگوییم توی همین یک جمله بود. خدا پدر عموفرشاد را بیامرزد که زبان این جماعت را بهتر از ما بلد است!
*آقامهدی؛ اگر درست یادمان مانده باشد ۴سال قبل بود که دوا درمان کردی و چند ماه بعد هم صحیح و سلامت آمدی دفتر ما. مصاحبهات هست. ادامه قصه را خودت بگو. چطور شد که دوباره دچار شدی؟
بله. آذر۸۸ بود. حدود یکسال پاک بودم. بعد کمکم مصرفهای گهگاهی شروع شد و گریز میزدم. توی این یک سال اخیر هم که دیگر «گریز» تبدیل شد به «یکریز»!
*خب دلیلاش چی بود؟
در آن مقطع نیاز به حمایت داشتم ولی کسی حمایتم نکرد. باید دستمان را میگرفتند اما ولمان کردند…
*اینطورها هم نبود که اصلا حمایت نکنند. خاطرمان هست که مدیرعامل وقت پرسپولیس امکاناتی در اختیارتان گذاشت و حتی مسئولیت اداره یک ورزشگاه را به شما سپردند.
حبیب کاشانی ۵۰۰هزار تومان کمک نقدی به من کرد و آن ورزشگاهی هم که میگویید داستان پیچیدهای داشت. آنجا قرار بود واگذار شود به بخش خصوصی که اولویت اول هم خودمان بودیم. گفتند اینجا را بچرخانی ماهیانه ۴میلیون درآمد دارد که حدود ۳میلیوناش هزینه میشود و یکمیلیون میماند برای خودت.
اما بلافاصله آمدند کنتور آب و برق و گاز وصل کردند و با این شرایط نمیشد از پس هزینههایش برآمد. یک سالن ورزشی بود که ۵۰، ۶۰تا از این لامپهای پرمصرف داشت. ما باید ۶نفر را استخدام میکردیم کنتور برق را نگه دارند که نچرخد!! خلاصه صرف نمیکرد.
*عجب! از نظر ورزشی هم گویا از عزلت در آمده بودی و برگشته بودی به جمع پیشکسوتان استقلال؟
بله. در همان چند ماه با پیشکسوتان استقلال تمرین میکردم و ۱۰، ۱۱ تا بازی هم انجام دادیم. به عسلویه و امیدیه و خوی و… سفر کردیم.
*پس شرایط بدی هم نبوده آقامهدی. بالاخره یک دستهایی دستات را گرفته بودند. قبول نداری که خودت هم اشتباه کردی؟
خب شما خودتان مگر اشتباه نمیکنید؟! هر کسی اشتباه میکند، ما هم اشتباه کردیم. حالا اشتباه من کمی بزرگتر بود. ما که معصوم نیستیم. البته میگویند «لغزش» برای معتاد سکوی پرتاب است.
*ترسمان از این است که هی بایستی روی این سکو و هی پرتاب شوی به ناکجا!
(با خنده) نه. فقط اولین لغزش، سکوی پرتاب است. اگر طوطیوار تکرار شود که دیگر تبدیل به عادت میشود. این اشتباه باید آخرین اشتباهم باشد. بهخاطر همین تصمیم گرفتم حداقل یکسال در کمپ بمانم تا محکم و مسلح بروم بیرون. بهاصطلاح آن قدر میمانم تا پیمانهام پر شود.
*توی این مدت خانوادهتان چهکار میکنند؟ همسر، بچهها، درباره این شرایط چه میگویند؟
خانواده هم هستند برای خودشان. چیز خاصی که نمیگویند… الان خوشحالاند. دو تا دختر دارم و یک پسر. پسر ۲۲سالهام، سوم محرم که من آمدم اینجا، شب بعدش رفت عزاداری. نذر کرده بود که اگر من دوباره سالم شوم سینه بزند. الان هم هرازگاهی بهشان سر میزنم. مسئولان کمپ هوایم را دارند، گاهی میروم پیش بچهها و برمیگردم.
*توی همین دو ماه که مجددا آمدی دنبال بهبودی چند بار گزارشات رفته روی آنتن تلویزیون. از پارازیت گرفته تا برنامه ۹۰. هیچ ابایی نداری از اینکه حال و روزت برای همه آشکار میشود؟
بله. داوود عابدی آمد و یک گزارش برای پارازیت گرفت. برای ۹۰ هم آقای فروزان (گزارشگر برنامه) با علی لطیفی هماهنگ کرده بود که بیایند. علی شوری هم به من گفت و خلاصه آمدند گزارش گرفتند رفتند. از من خواستند من هم قبول کردم.
*منظور این است که تا وقتی یادمان میآید، بیماران اعتیاد -چه در زمان مصرف چه بعد از درمان- سعی میکردند بیماری خودشان را پنهان کنند. کمی عجیب نیست که در پربینندهترین برنامههای تلویزیون جلوی دوربین میایستید و همه مردم را باخبر میکنید؟
(قبل از اینکه فنونیزاده به این سوال پاسخ بدهد یکی از اهالی کمپ گوشزد میکند که این اقرار به بیماری، نشانه شهامت است و آقامهدی با این کار شهامتاش را نشان داده…) همان روزی که دوربین ۹۰ آمد خیلی از همدردهای ما که اینجا بستری هستند از دیده شدن فرار میکردند.
اما من فکر کردم با این کار میتوانم به امثال خودم هشدار بدهم که خطر در کمین آنها هم هست. که مثل من از غرورشان لطمه نخورند. یک زمانی فکر میکردم چون من مهدی فنونیزادهام، چون ورزشکار تیمملی بودم هیچوقت گرفتار نمیشوم.اما شدم. حالا سرگذشت من میتواند برای ورزشکارها در هر رشتهای که هستند مایه عبرت باشد و باعث شود بیشتر مراقب خودشان باشند. البته یک دلیل دیگر هم دارم. با این رسانهای شدن، در واقع یک عهد محکم برای خودم درست کردم. با این حرفهایی که به همه زدم دیگر روی این را ندارم که دوباره لغزش کنم و سراغ مواد بروم.
*ولی دفعه قبل هم همین کار را کرده بودی. مصاحبه ۳سال پیشات با یک سرچ ساده قابل دسترسی است؛ گفتی دیگران از اعتیادشان حرف نمیزنند چون دوباره میخواهند سراغ مواد بروند. اما من همه چیز را میگویم چون دیگر قرار نیست برگردم!
خب… دفعه قبل این آگاهی را نداشتم. الان نسبت به بیماریام آگاهی پیدا کردم. این لغزش برایم تجربه بزرگی شد. اینبار همه حواسام را جمع میکنم چون دیگر قرار نیست برگردم. اگر هم برگشتم دیگر اینجا برنمیگردم. دیگر باید برای خودم کفن بخرم و بروم بهشتزهرا!
*خدا نکند آقامهدی. ما هم آرزو میکنیم این بار برای همیشه درمان شوی. ولی موضوع این است که گاهی احساس میشود داری با توسل به درد و بیماری برای خودت «توجه» میخری!
نه. من دنبال شهرت و دیده شدن نیستم. همین حالا با اینکه ۱۵سال است فوتبال را کنار گذاشتهام نصف مردم مرا میشناسند. مثلا وقتی وارد رستوران میشوم اگر ۵۰نفر نشسته باشند اقلا ۲۰نفرشان مرا یادشان میآید. من نیازی به کسب شهرت ندارم.
*نه، نه، بحثمان شهرت نیست. بحث این است که انگار هر دفعه میخواهی به گوش مسئولان برسانی مهدی فنونیزاده در حال بهبودی است و نیاز به کمک دارد! راستی حالا که بحث شهرت شد، وقتی وارد اینجا شدی بیمارها چقدر شما را میشناختند؟
خیلی. اغلبشان من را شناخته بودند.
*برخوردشان چطور بود؟ مخصوصا بار اول که آمدی و همه از بیماریات بیخبر بودند. چه میگفتند؟
دورم را میگرفتند و میپرسیدند «شما چرا؟» من هم میگفتم: «خب شما چرا؟!» گفتم ما که فرقی با هم نداریم. شما پدر و مادر دارید من هم دارم. شما انساناید من هم هستم. اصلا احساس تفاوت نمیکردم و برای اینکه آنها هم احساس نکنند کنار بقیه طبق همان برنامه و غذا و خواب و بیداری زندگی میکردم. بهشان میگفتم ما همه مثل همایم، فقط من یک هنری داشتم که آن هم مربوط به یک دورانی بود و تمام شد.
*خب همین؛ اگر قبول داری یک دورانی بوده و تمام شده، دیگر گفتن اینکه دفعه قبل برگشتم و حمایتام نکردند بیمعناست. اگر اینجا شرایطت با همه مساوی است، بیرون از اینجا هم باید مساوی باشد. اگر شما باید از جایی حمایت شوی تا خوب بمانی، پس تمام اینها باید حمایت شوند.
بله، باید بشوند. این بیماران وقتی از مواد پاک میشوند، از هر کار و حرفهای ششنخود بلدند! فقط باید دوباره شانس کار و زندگی به دست بیاورند. دولت و شهرداری باید زیر پروبالشان را بگیرند. حالا ریز یا درشت، هر کسی در اندازه و جایگاه خودش.
*جایگاه شما کجاست؟ به نظر خودت کجای این اجتماع باید قرار بگیری که دوباره سرخوردگی و یاس و لغزش سراغات نیاید؟
من ۳۰سال فوتبال بازی کردهام و تا بالاترین سطح فوتبال کشور رفتهام. شما اگر در یک اداره هم ۲۷-۸ سال خدمت کنی با دو سال سربازی میشود ۳۰سال و بازنشسته آنجا محسوب میشوی. غیر از این است؟ حالا این فوتبال نباید بتواند با ۳۰سال سابقه آینده ما را تامین کند؟ من توقع زیادی ندارم. اگر بگویند بروم اداره تربیتبدنی را نظافت کنم و حقوق بگیرم، میروم. یعنی خیلی سخت است که امثال من را بفرستند توی زمین چمن و چند جوان و نوجوان را بدهند تا کاری را که بلدیم یادشان بدهیم؟
*آقامهدی؛ نگاه جامعه ما به «اعتیاد» بالا و پایین زیاد دارد انگار. یک زمانی آن را جرم میدانستند و حالا میگویند بیماری است. بعضیها معتقدند فرد معتاد ناخواسته دچار این بیماری شده و خودش هیچ نقشی ندارد، در مقابل خیلیها اعتقاد دارند تقصیر اصلی از خود معتاداز هر دو نمونه در میان معتادها داریم. بعضیها قربانیاند و بیتقصیر، برخی دیگر خودشان مقصرند. اما به نظر من در حال حاضر اکثر قریب به اتفاق معتادان جزو دسته اولاند. یعنی قربانیانی هستند که از شدت غم و غصه و مشکلات به مخدر پناه میبرند. فقط ۱۰درصد از معتادان هستند که از فرط دلخوشی و از سر تفریح میروند سراغ مواد.شما جزو کدام دسته بودی؟
جزو همان ۹۰درصد. آن ۱۰درصد در رفاه کامل زندگی میکنند. حتی برای تهیه مواد از خانه بیرون نمیروند. درست مثل سوپرمارکت، با یک تلفن تحویلشان میشود!
*یعنی شما جزو قربانیها و دردمندها بودی؟ اولین بار که مصرف کردی کی بود؟
سال۷۷. درست همان سالی که فوتبال را کنار گذاشتم.
*یعنی در دوران بازی اصلا از این حاشیهها نداشتید؟
اصلا.
*اما بعضی از همدورههای شما دوران بازی هم اهل بخیه بودند. درست است؟
بله. یک عده سیگار میکشیدند و بعضیها هم تفریحی مواد میزدند. ولی من حتی سیگار هم نمیکشیدم.
*زمان شما بازیکنان دود و دمی بیشتر بودند یا حالا؟
امروزیها را که بینشان نیستم. نمیدانم.
*زمان شما چقدر بودند؟ چند درصد؟
آن موقع… حدود ۲۰درصد بازیکنها سیگاری بودند.
*یعنی مثلا از ۲۲بازیکن تیمملی چند تا؟
۴، ۵ نفر.
*قلیان چطور؟ اینقدر که حالا قلیان مد شده آن روزها نبود، نه؟
نه. کسی قلیان نمیکشید.
*شما از نسلی هستید که پرویز دهداری به تیمملی آورد و جزو همان تیم معروف او بودید. حضور ۴، ۵ملیپوش سیگاری در تیمی که «معلم اخلاق» آن را هدایت میکرد عجیب نیست؟
تا زمانی که پرویزخان بودند خبری از این صحبتها نبود. بعد از آن شروع شد.
*بعد از دهداری که مدت کوتاهی مهدی مناجاتی سرمربی بود و بعد تیم افتاد دست علی پروین! اینکه در اردوگاه سلطان ۲۰درصد سربازها سیگار بکشند هم تعجبش کمتر از آن یکی نیست!
خب مربی بیچاره چهکار میتواند بکند؟ سیگار کشیدن دزدکی که کاری ندارد. دو سه دقیقه میروی یک گوشه میکشی، بعد هم یک آدامس میخوری و برمیگردی. البته برای بازیهای آسیایی۱۹۹۰ زمانی که وارد پکن شدیم، علی پروین بچهها را جمع کرد و یک تذکر جدی به همه داد.چون در دهکده بازیها همه چیز بود. علیآقا بچهها را جمع کرد و گفت بالاغیرتا به خاطر من، به خاطر مملکت، رعایت کنید. چون اگر ما اینجا قهرمان شویم فوتبال مملکت یک تکانی میخورد. که اتفاقا همینطور هم شد. بعد از قهرمانی۹۰ بود که اوضاع متحول شد و پول بهسمت فوتبال آمد. خلاصه علیآقا گفت در این سفر خیلی مراعات کنید، چون این قهرمانی بهمنزله دری است که اگر بازش کنید پشتش بهشت را میبینید.
*آقامهدی؛ وقتی ما را میبری به سال۹۰ و خاطره آن قهرمانی، یادمان میافتد آن تیم در تمام پستهایش غولهایی داشت که امروز داشتن ۳بازیکن در سطح آنها هم رویاست. اما آن ستارهها سرنوشت عجیبی پیدا کردند، اغلبشان! مجتبی محرمی، شاهین و شاهرخ، سیروس خدابیامرز، ناصر، شما،… انگار یک بشکه باروت بودید، آماده، هم برای آتش زدن رقبا، هم برای سوزاندن خودتان! چطور شد که همگی اینطور خاکسترنشین شدید؟
ما نسل محرومی بودیم. در زمان بازی پول ندیدیم، بعد از بازنشستگی توجه! من سال۶۹ بهعنوان بهترین بازیکن ایران آمدم استقلال، قراردادم ۱۰۰هزار تومان بود. تازه همان ۱۰۰هزار را هم چشمام در آمد تا گرفتم. ۹سال تیمملی بازی کردم فقط یک جفت کفش به ما دادند.برای بازی ملی فدراسیون پول لباس نداشت، به ما گفتند همان پیراهنی که ۳ماه در تمرین پوشیده بودید بشورید و برای مسابقه بپوشید! بعد از بازنشستگی هم یکهو اطرافمان خالی شد. دیگر کسی ما را نمیشناخت. هیچکس به ما زنگ نمیزد.
*این آخری که مختص نسل شما نیست، سرنوشت همه نسلهاست. فوتبالیستهای امروز هم -بهجز آن درصد کمی که در مربیگری و مدیریت موفق میشوند- باید قید این همه شهرت و توجه را بزنند و خارج از فوتبال دنبال آیندهشان بگردند. اما هیچ نسلی به اندازه شما تلفات نداد. کار شما مثل خودکشی دستهجمعی نهنگها بود!
بعد از ما کمکم فوتبالیستها پولدار شدند. بعد از بازنشستگی، کسی که پول داشته باشد میتواند تفریحاتی بهتر از اعتیاد برای خودش پیدا کند. ما پول که نداشتیم هیچ، باید به پولهای کلان نسل جدید هم نگاه میکردیم و حسرتاش را میخوردیم. من همیشه حسرت این را میخورم که چرا ۱۰سال دیرتر به دنیا نیامدم. امیر قلعهنویی یکبار به من گفت اگر در این دوره بازی میکردی هر باشگاهی میرفتم میخریدمات ۳میلیارد تومن!
*یعنی بازیکنهای امروز را بعد از فوتبالشان پول نجات میدهد؟ ممکن نیست برعکس عمل کند و دستمایه انحرافشان شود؟
چرا. ولی درصدش خیلی کمتر است. اینها اگر کج بروند میروند جزو همان ۱۰درصد مرفهای که حرفشان را زدیم. به هر حال ما قشر آسیبپذیری هستیم. این «ما» که میگویم یعنی ورزشکارها و هنرمندان.
*سختترین روز زندگیات چه روزی بود آقامهدی؟
روزی که در نیمهنهایی باشگاههای آسیا دقیقه۱۲۰ گل خوردیم و باختیم. با سایپا رفته بودیم نیمهنهایی، بازی در عربستان بود مقابل حریف کرهای. دقیقه۱۰۷ یک کاشته را امیر افتخاری قل داد و من با چپ زدم دو بار خورد زیر تاق دروازه و برگشت! بچهها آمدند سمت من برای شادی گل، اما به طرز عجیبی توپ نرفت توی دروازه. گذشت و دقیقه۱۲۰ گل خوردیم. دنیا روی سرمان خراب شد. شب آنقدر حالم خراب بود که خوابم نمیبرد. اولین سیگار زندگیام را همان شب کشیدم. هماتاقیام -اسمش را ننویسید- سیگاری بود. یک نخ سیگار ازش گرفتم و برای اولین بار کشیدم!
*سوای خودت که حتما لطمه زیادی از بیماریات خوردهای، فکر میکنی به چه کسی بیشترین لطمه را زدی؟
به خانوادهام. احساس میکنم به پدرم خیلی بدهکارم که البته یک سالی هست مرحوم شده و متاسفانه فرصتی برای جبران کردن ندارم. اما مادرم و زنوبچهام هستند و سعی میکنم این لطمههایی را که خوردهاند جبران کنم.
*همین الان دلات برای چه کسی تنگ شده؟
باز هم پدرم. البته راهش زیاد از ما دور نیست. همینجا توی بهشتزهرا است و گهگاه میروم سراغاش. اما دلم برای وجودش خیلی تنگ شده. علاقه خاصی به پدرم داشتم. همیشه دست ما را میگرفت و کمک حالمان بود.
*آقامهدی اگر بتوانی فیلم زندگی را برگردانی عقب، تا کجا برمیگردانی؟ تا قبل از اعتیاد؟ دوران اوج فوتبال؟ یا عقبتر حتی؟
نمیشود که! جوانی تنها فیلمی است که نه تکرار دارد نه المثنی.
*حالا…! فرض محال که محال نیست.
اگر میشد حتما دوران اعتیادم را از فیلم حذف میکردم. اصلا فیلم را برمیگرداندم به زمانی که جوانان راهآهن بازی میکردیم. با مجتبی محرمی و ایرج سائلی و… ۴نفری سوار دو تا موتور میشدیم میرفتیم تمرین. پدرم برای من موتور نمیخرید چون از موتور میترسید. پیاده میآمدم میدان راهآهن مجتبی با موتور میآمد سوارم میکرد میرفتیم اکباتان سر تمرین راهآهن. ۵تا یک تومنی هم توی جیبمان پیدا نمیشداما خوش بودیم.
*اتفاقا با مجتبی که حرف میزدیم یک یادی هم از شما کرد! میگفت حبیب کاشانی به بعضی از استقلالیها بعد از ترک اعتیاد کمک کرد در حالی که به منِ پرسپولیسی از این کمکها نکرد! الان با این حرف میشود بینتان دعوا بیاندازیم یا نه؟!
(لبخندش نشان میدهد شوخیمان را گرفته، اما اینبار خیال ادامه شوخی را ندارد. تا اینجای گفتوگو با متلکهای جالب و شوخیهای خاص خودش خیلی از رفقای قدیمی و حتی برادرش مرتضی را یک نوازشی کرده. اما انگار مجتبی برایش ارجوقرب متفاوتی دارد) مجتبی لیاقتش خیلی بیش از اینها بود. باور کنید فوتبالیستی روی دست مجتبی هنوز مادر نزاییده است. اگر دلش میخواست بازی کند هیچکس حریفش نمیشد. هیچکس در کل دنیا حریفش نمیشد. اما خودش نمیخواست. تنبل بود. مجتبی در فوتبال ایران خیلی خاطرخواه داشت.
*یک مشت خاطره
یکی از بخشهای تکراری در گفتوگو با فوتبالیستهای بازنشسته خاطرات تمامنشدنی آنها از دوران قهرمانی است. جالب اینکه عظمت بعضی از این خاطرات به مرور زمان بیشتر و بیشتر میشود و خیلی از آنها در طول سالها تغییر شکل هم میدهند. خاطراتی که به نقل از مهدی فنونیزاده میخوانید، شاید بارها و بارها در مصاحبههای او تکرار شده باشند اما همان تغییر و تحولاتِ ادواری باعث میشوند خاطرهها هنوز هم تر و تازه به نظر برسند. مثلا همین روایت مصدوم کردن راموس که در ورژنهای قبلی روند کاملا متفاوتی داشت!
*روزی دو پاکت سیگار میکشید
سال۱۹۹۳ در دوحه، یکی از حساسترین بازیهای ایران در مقدماتی جامجهانی جلوی ژاپن بود و همه فکر و ذکر ما این بود که ستاره خط هافبک آنها یعنی راموس برزیلیالاصل را چطور مهار کنیم. به حمید استیلی که بازیکن مقابل او بود گفتم «حمید، همون دقیقه اول بزن ناکارش کن! داور که دقیقه اول کارت قرمز نمیده، یک اخطار میگیری در عوض تا آخر بازی راحتی!» حمید دقیقه یک راموس را زد اما اشتباه زد و مچ پای خودش مصدوم شد!دقیقه۲ تعویض کردیم و جای او را بهزاد داداشزاده گرفت. نیمه دوم دیدم بهزاد اینقدر دنبال راموس دویده که چشمهاش از حدقه زده بیرون. راموس روزی دو پاکت سیگار میکشید. توی هتل دائما با سیگار میدیدیماش! اما خیلی میدوید. دقیقه۶۰ رفتم پشت سر بهزاد و تا راموس اومد گفتم: «بهزاد ولش کن!» خلاصه بهزاد رهایش کرد و راموس در برخورد با من مصدوم شد. وقتی رفته بود بیمارستان گفته بودند این با شورت ورزشی توی خیابون چکار میکرده؟! فکر کرده بودند ماشین بهش زده!!
*ساعت ۳ صبح به زور مرا بردند
سال۷۰، یکی دو سالی بود استقلال بازی میکردم. ماهرمضان بود. یک شب ساعت سه، پا شده بودم برای سحری. داشتم وضو میگرفتم که زنگ خانه را زدند. حاججلال نصیری بود، رفیق علیآقا پروین.مداح بود حاججلال. گفت: «با علیآقا احیاء بودیم. دستور داده تو رو ببرم خونهاش» گفتم: «الان که نصفهشبه، بذار فردا صبح» گفت نه. با تیشرت و دمپایی آمده بودم دم در. با همان لباس، دستوپایم را گرفت و به زور برد! خانه پروین آن وقتها آصف بود.
محمد ۴سالش بود و نشسته بود روی پای علیآقا. گفت: «من به عمرم دنبال هیچ بازیکنی نفرستاده بودم. حتی دنبال ناصر و فرشاد. پس برو به خودت افتخار کن که فرستادم دنبالات. میخوام بیای پیش ما. بیا پرسپولیس. حرف هم نباشه!» گفتم: «چشم علیآقا. من یه عمری آرزوم بوده شما رو از نزدیک ببینم. حالا چه حرفی دارم بزنم؟» فرداش رفتم باشگاه گفتم میخوام برم. شاهرخ گفت من این تجربه را دارم بروی بدبخت میشوی، استقلال هم به هیچ قیمتی اجازه نداد، وگرنه من هم یاغی شده بودم.
*داداشام مرتضی
من از بچگی طرفدار علی پروین بودم، مرتضی طرفدار استقلال بود. حتی بهخاطر طرفداری از استقلال سال۵۶ یک باتوم هم خورده بود. اما سرنوشتمان برعکس شد، او رفت پرسپولیس و من رفتم استقلال. توی همان دو سه روزی که حرف رفتنام به پرسپولیس سر زبانها افتاد، مرتضی حسابی ترسیده بود. بیچاره فکر میکرد اگر بروم پرسپولیس جای او را میگیرم.
انگار نمیفهمید که من هافبک دفاعیام و اصلا همپست او نیستم! یک بار توی داربی به داد مرتضی رسیدم وگرنه محروم میشد. سال۷۰ در مسابقهای که ما یک-هیچ بردیم با کله زد توی صورت عباس سرخاب خونین و مالیناش کرد.قبل از اینکه داور صحنه را ببیند دست کردم کمی از خونهای عباس را مالیدم توی صورت مرتضی! داور فکر کرد دونفری زدوخورد کردهاند، فقط یک اخطار داد! مرتضی برادر خوبی است، فقط دو تا ایراد دارد. یکی اینکه عشق دوربین است، یکی هم اینکه زیاد حرف میزند! هزار تومان باید بدهی که حرف بزند، ۱۰هزار تومان بدهی تا ساکت شود. قبلا وقتی دونفری دعوت میشدیم به یک برنامه میرفتم، اما دیگر نمیروم. مهلت نمیدهد من حرف بزنم!
*بنشین روی توپ تبریز پیاده شو!
دو سه تا صحنه توی فوتبال دیدم که هیچوقت فراموش نمیکنم. یکیاش شوت خودم بود! در بازی اردوییِ تیمملی از دایره وسط زمین شوت زدم دروازه عابدزاده باز شد. ضربهام آنقدر شدت داشت که هیچکس توپ را ندید. همانجا علی پروین به کریم باقری گفت: «اگر بلیت هواپیما برای تبریز گیرت نیامد بیا بنشین روی توپ مهدی شوت میزند تبریز پیاده شو!»
یک بار هم در ورزشگاه شهیدشیرودی بازی میکردیم. پشت دروازهها پیست دوومیدانی بود و بعدش نردههای سبزرنگ کنار زمین. کریم باوی یک ضربه سر زد، توپ رفت خورد به نردهها و دوباره برگشت توی چمن!فاصله نردهها از زمین چمن خیلی زیاد بود. قبلاش قرار گذاشته بودیم شوت چه کسی آنقدر قدرت دارد که بخورد به نردههای آخر زمین و دوباره برگردد. هیچکس با شوت نتوانست، اما کریم با ضربه سر زد!
موخره:بی رحم؛اسلحه ات را کجای بیابون پنهون کردی؟؟
یک
این خندهها… آخ آآآخ این خندهها، این سرخوشی از ته دل، اون هم وقتی همه چیز به هم ریخته و یک پای زندگیت روی هواست، فقط در تخصص آدمهائیه که یه بار تا ته خط رفتن و برگشتن. چون -بنابهتجربه- ایمان دارن که «…آخرش درست میشه!»
دو
سال ۶۹ بود. مدرسه میرفتم. شبجمعه نشستم توی تکصندلیهای «میهنتور» و خودم رو از ولایت رسوندم تهرون. زمستون بود. یکی دو ساعت با کارتنخوابهای میدون آزادی پای آتیش نشستم تا هوا روشن بشه و برم استادیوم بشینم پشت دروازهی شمالی. اون روزها داربی دیدن داشت. هافتایم نشده، یه نفر هوس شوتزنی کرد. از دوردستها. از اونجاها که فقط به ایلیچ میشه گل زد و سیدمهدی! زد. توپ از روی دروازه پرسپولیس رد شد، از توپجمعکن رد شد، از پیست تارتان و اون خندق معروف هم رد شد، اومد و اومد یه جوری خورد وسط ما که سه ردیف بالاتر اونایی که سیگاری بار میزدن هر چی کشیده بودن پرید! یه نفر کنار دستم عربده کشید: «بابا نذارین این گوریل پونزه متری شوت بزنه… گل خوردن به درک… میترسم دست و پای گلر رو بشکونه!!» ای دستت بشکنه روزگار. بیستوچند سال بعد، توی بیابونهای اطراف بهشتزهرا، داریم دنبال «کمپ ترک اعتیاد» میگردیم تا از شوتزن اون روز بپرسیم: «آقای گوریل پونزده متری! جناب آر.پی.جی.هفت! اسلحهت رو کجای این بیابون جاساز کردی بیرحم؟؟»
سه
در اخترک سوم، میخوارهای زندگی میکرد. مسافرکوچولو پرسید:
– تو چیکار میکنی اینجا؟
– می میزنم.
– می میزنی که چی؟
– که فراموش کنم.
– چی رو؟
– سرشکستگیم رو.
– سرشکستگی از چی؟
– سرشکستگی از میخواره بودنم رو.
چهار
در روزگاری که به خیلیهایمان میشود گفت معتاد؛ به پول، به کار، به فیسبوک، به دعوا(!)، به هزار کوفت و مرض دیگر؛ یک عده را بردهاند پشت میلهها به جرم اینکه مواد مصرفیشان خطرناکتر از ماست. یا خطرناکتر از ما به نظر میرسد.
برنارد شاو (شاید هم دکتر شریعتی!) یک جایی گفته بود «دیوانه همه جا هست، حتی در تیمارستان» حالا هم خیالتان راحت، ما همه جا هستیم. فقط اینکه کداممان آنطرف میلهها دیده شویم کداممان این طرف، بستگی دارد به اینکه عکاس دوربیناش را کدام طرف کاشته باشد.