خبر پارسی – عبدالصمد ابراهیمی – صبر کنید. دنیا را نگهدارید. مرا اشتباهی از این قطار پیاده کردهاید. من اینجا چه میکنم؟ اینها که هستند؟ دستور زبانشان چرا با ما فرق میکند؟ من میان این همه «ما»ی بیمنیت، من بین این همه «ماه» گمنام،خودم را در خودم گم کردهام. صدا به صدا نمیرسد انگار!
حاجی،حاجی، سید،سید، حاجی به گوشم! بیا به اینها بخندیم. گوشیهایشان چرا اینجوری است؟ گفتم که مرا اشتباهی پیاده کردهاید. من اینجا چه میکنم؟ اینها که هستند؟
پیتزای پپرونی بدهم خدمتتان؟ لباستان چرا خاکی است؟ دارید کنسرو لوبیا میخورید؟
«فکه»؟ همین دیشب بود یک معامله میلیاردی کردم. می خواهم بروم مکه! خدا راضی باشد انشاءالله. راستی گفتی فکه؟ چی هست حالا؟
«نارنجک»؟ باغ ما تابستان پارسال «نارنج» داد این هوا. دستم را نگاه کن. حالا تو چسبیدهای به نارنج کوچک؟
دستت چرا قطع شده؟ «جنوب» بودی؟ مسلمان، تو دیگه کی هستی. این گرما و جنوب. جات خالی. ما که رفته بودیم ویلای«شمال«.
غروب ناگهان دیروزهایم را که مرور میکنم، کنار قندیل یخ بسته ذهنم که مینشینم و زل که میزنم به این تابلوها،تازه میفهمم چندین سال است گم شدهام. «روایت فتح» ما حکایت افتتاح حسابهایمان شد. تکیه زدیم به دیوار مادیات. معنویت را آن سوی پل گذاشتیم. از پل گذشتیم تا به پول برسیم. حالا حق دارم به جغرافیای باورهایم طعنه بزنم و خیالم صحرای محشر بشود. شما را به خدا دعا کنید. ضجه بزنید. اشک بریزید. وای اگر اینها از قاب بنرها و تابلوهای سطح شهر بیرون بیایند؛ من و تو و ما باید پوستر بشویم سینه دیوار. گوشه عکسمان را خطی سیاه بیندازند وانالله واناالیه راجعون.
این روزها چه طعمی میدهد درون دالان بهشت قدم بزنی. چه هوایی در سرت میاندازد این نگاه طعنهآور آن شهیدی که روبروی برج محمدآقا عکسش را نصب کردهاند. حسین آقای قصاب داشت دور از چشم عکس شهید محله، گوشت مانده را به اسم تازه به مشتری میداد که… .
سری سر به بیابان نهاده است.بهاری،بهاریتر شده است. آقا کاظم بنده خدا را که میشناسی؟شوفر تاکسی که کوچه پشتی مینشیند. امروز که صغری خانم را رسوند دوبرابر دیروز ازش پول گرفت. میگفت تعرفه جدیده! بنده خدا دو قدم دور نشده بود که زد به تیر چراغ برق سر کوچه. همون تیری که عکس شهید محله را به آن چسباندهاند.
لیلا، دختر صغری خانم نمیدانست بخندد یا اشک بریزد. میگفت مامانم قول داده بود بهم پول بده جلوی بچهها توی مدرسه پفک بخرم. کاظم آقا همه پولهاشو گرفت و پول نداشت به من بده.اما بنازم به بابام.خوب جلوش ایستاد. این رو گفت و دوید به سمت عکس بابا که روی تیر چراغ برق سر کوچه با ابهت ایستاده بود. مثل قدیما.مثل همان روزهایی که روی ویلچر هم دنبال حق بود.
و حالا اینجا پر است از صدای خشخش بیسیم حاجیهایی که سیدشان را گم کردهاند. حاجیهایی که شب به خلوت رفته و آن کار دیگر میکنند و تو والضالینشان را معرفی خودشان میپنداری. صدا به صدا نمیرسد. میخواهم وسط خیابان زند مقابل عکس حاج مجید فریاد بزنم که چرا برگشتهای؟ آمدهای تا به من بگویی که چقدر حقیرم؟یادم بیاوری که لایق همین خاکم و پز آسمانی شدنت را بدهی؟حیف اما صدا به صدا نمیرسد.
میخواهم به پهلوی افکارم لگد بزنم. میخواهم خودم را در دریای توهماتم غرق کنم. پیامک تلفن بانکم ول کن نیست. چک پشت باجه دارم. مستاجرم اجاره خانهاش دیر شده. امروز میروم زن و بچهاش را بیرون میکنم.بگذار با همان ویلچرش برود وسط کوچه. اگر اسماعیلآقا نرسیده بود ماشینم را به اسم نو و رنگ نخورده داده بودم به مصطفی. چه سودی میکردم. دیشب این میوه فروش سر کوچه کلاه سرم گذاشت. همه میوههایش خراب بودند. امروز حسابش را میرسم. دلم میخواهد یقهاش را بگیرم و بر سرش داد بزنم. حیف. افسوس و دریغ که صدا به صدا نمیرسد.
شیراز زیر سایه این حقیقتجوهای عاشق دارد نفس میکشد.شب جمعه و روز شهدا ،اصالت،رادمردی،دلاوری،یکه تازی،بصیرت،هیهات منالذله،شهادت و تقوا را با هم دارد. سهم ما از این مزرعه عشق چیست؟ من گم شدهام.مرا چه به اینجا؟ اینها دارند از شب عملیات روایت میکنند.این ها دارند از ایثار حرف میزنند، اینها آسمانیاند. گفتم که مرا اشتباهی پیاده کردهاید. من اینجا چه میکنم؟ اینها که هستند؟
حالا اینجا کجاست؟ میان این همه نور من چه میکنم؟ بهشت گمشدهمان را پیدا کردهاید؟ دیگر سیب چیدن آدم «هبوط»ندارد؟ خوش به سعادتتان. نگاهتان روی این بنرها چه فخری میفروشد به هرچه بنده خاکی است. نروید. صبر کنید. تا شما اینجا باشید محمدآقا جرات نمیکند برجش را دولا پهنا بفروشد، حسین آقا گوشتهایش همیشه تازه است، تاکسیمتر کاظم آقا مثل ساعت سوئیسی کار میکند.من هم می دانم تا آدم شدن چقدر فاصله دارم. شما را به خدا اگر هم میروید در خلوت شبهایتان از رفتارهایی که اینجا از من و ما دیدید پیامک نسازید. ما خودمان پیامکیم از دیار باقی!مرده متحرک …