خبر پارسی – با عجله می گذرم. کوچه به انتها می رسد. بر می گردم یکبار دیگر از کوچه می گذرم . این بار نه به قصد عبور، بلکه برای ماندن. اما هرچه می گردم جایی برای ماندن پیدا نمی کنم. هر جایی که می ایستم انگار مزاحم کسی هستم. یاد دوره ای نه چندان دور می افتم. دوره کودکی. این کوچه مال ما بود.
بچه ها کوچه را نه جایی جدا از خانه هایشان بلکه حیاط خلوت مشترکی برای خود می دانستند. جایی که تمام احساسات پاک کودکی مجالی برای شکستن سکوت کوچه ها پیدا می کرد. گرچه عده ای دوست نداشتند و خود را مترسک و بچه را کلاغ می دیدند اما حکایت بچه ها هر چه بود حکایت کلاغ نبود.
حالا نه آنقدر بچه هست که کوچه ها را فتح کند و نه آنقدر خلوتی که مجال لحظه ای توقف در کوچه ها را بدهد. حیاط خلوت بچه ها هنوز خلوت است اما این بار از خلوت بچه ها…