خبرپارسی-عبدالصمد ابراهیمی-لابلای همین روزهایی که یکی به دنبال لگدمال کردن غرور شهریار است و ردای نارنجی بر تن کرده تا او را جور دیگری جلوه دهد، او در حالی که مسافر امارات بود راهی موسسه محک شد.
رفت تا ساعتی را بین کودکان سرطانی سپری کند. فارغ از گل یا پوچ زمانه ، لرزش پلک هایش داشت «پیانو» می زد. قطره اشکی لجوج همان حوالی پلک ها ، بازیش گرفته بود. آقای گل جهان نقش بازی کردن را بلد نیست، موهایش را هم نتراشیده بود تا خودش را شبیه «محکی ها» کند اما این حضور «محک» اعتبار و محبوبیت بود بین او و آنهایی که حالا برای جلب محبوبیت پای «داریوش» را هم به میان کشیده اند. راستی داریوش هم اینجا بود. روی یکی از همین تخت ها. خواننده نبود اما دایی را که دید گل از گلش شکفت.شاید هم خواننده بود. نمی دانم.«سلام ،من داریوشم؛ شما خودتون را معرفی نمی کنید؟» و بعد ریز خندید! شهریار گفت« سلام.علی دایی هستم» و از ته دل خندید. تلاقی خنده ها سر تقاطع احساس دیدنی بود. پسرک گفت «خودم میدونستم» و هر دو بلند خندیدند.
علی دایی که کنار «علی» نشست، پسرک برایش از آرزوهایش گفت. از اینکه می خواهد یک روز در ورزشگاه آزادی گل صعود به جام جهانی را به ثمر برساند. بغض شهریار داشت کار را خراب می کرد و با همان بغض گفت: من هم روزهایی که هم سن تو بودم همین آرزوها را داشتم. برای خدا کاری ندارد که آرزویت را برآورده کند. «علی» پرسپولیسی بود. وقتی شهریار این حرف ها را می زد از ته دل خندید. قیمتی ترین خنده دنیا که روی لب که نه روی دل پسرک نشست دیدم دنیا رنگ دیگری گرفته است.اصلا بعید می دانم اگر روزی واقعا گل صعود به جام جهانی را هم به ثمر برساند این گونه از ته دل بخندد.
سجاد توپ را برداشت و با شهریار مسابقه روپایی گذاشت. خیلی خودمانی صدایش زد«علی بیا مسابقه روپایی!»یکی گفت «نگو علی ،بگو آقای دایی» و او با غضب جواب داد« علی خودمه به شما چه؟»آقایی که گفته بود« در همین سن و سال حاضرم با دایی مسابقه روپایی بدهم» کاش اینجا بود. روپایی زدن هنر نیست. هنر «روپا» ماندن در دل همین بچه هایی است که دایی را که دیدند دردهایشان را فراموش کردند.
میلاد به شهریار گفت:بنشین. علی نشست. پسرک زیر لب داشت رازهای مگویش را می گفت. راز که نه؛ صدایش بلندتر از آن بود که خودش تصور می کرد. همه می شنیدیم.همه می شنیدند. من از غوغای اشک چشم ها می فهیمدم همه دارند می شنوند. چشم ها دل را رسوا می کردند.« ببین. من بزرگتر که شدم میخوام بیام پرسپولیس. میخوام قرارداد خوب ببندم بعد با پولش همه بچه های اینجا را درمان کنم.قول بده با من قرارداد ببندی» سفارشی ترین بازیکن دنیا همان جا قراردادش را بست. دور از چشم منشور و قواعد منشوری، فارغ از اتهامات دلالی و کارت به کارت، علی که به پسرک قول داد با او قرارداد می بندد ویترین چشم های همه حضار خیس خیس شد.
دلت می خواست ساعت برای همیشه از حرکت بایستد. طنین چشمهای معصوم دخترک که داشت علی را به عروسکش معرفی می کرد دیوانه ات می کرد. با این همه معصومیت می شود پیمبر شد. پیمبر هم نه؛ می شود نشست و رو در رو با خدا حرف زد بی آن که یکی از دو طرف پلک بزند.« این علی داییه. دیشب که بچه ها فهمیدند داره میاد اینجا تا صبح خوشحال بودند.خودم هم خوابشو دیدم» قسم می خورم خدا داشت همین جاها پرسه می زد.
دنیا انگار قرق شده بود. پای ساعت می لنگید، خیلی جاها چشم ها جور زبان را می کشیدند. فانوس دیده ها برق می زد. سجاد هنوز دارد روپایی می زند بی آن که این همه استعداد را در بوق و کرنا کند. من برکه درخشان اشک هایی را دیدم که لابد نوشتن شان انگ ریا را به دنبال خواهد داشت. یک غزلواره از جیحون میهمان شبستان چشم های آقای گل دنیا بود. همه گل های دنیا را انگار در همین موسسه جمع کرده بودند. اینجا تک به تک ها همه گل می شود.
همه با معصومیت شان دل شهریار را دزدیده بودند.«ما فریاد زدیم آی دزد! و پاسبانی نبود». ترانه عاشقی یعنی همین ، یعنی اینکه یکی به تو بگوید « علی آقا؛ پروازتون دیر نشه» و او بخندد و بگوید حالا به پرواز نرسم مگه چه اتفاقی می افته و پسرک کنار دستی اش با اشاره به هواپیمایی اسباب بازی اش با شیرین زبانی بگوید «خودم با همین هوایپما می برمتون. » آنقدر صادقانه حرف می زد که گفتم الان است که شهریار بلیطش را به هوای پرواز با همین خلبان و همین هواپیما کنسل کند. اصلا مگر می شد حرفش را باور نکرد. او با این چشم های ساده و مسیحایی سوار هواپیمای اسباب بازی هم که اگر می شد بعید نبود واقعا پرواز کند. چشم های شهریار هم گویا داشت «نیل» را به دوش می کشید. دایی لپ پسرک را کشید و هر دو خندیدند.
یکی روی تختش چار زانو نشسته بود. شهریار پرسید« چی کار می کنی؟» مداد رنگی هایش را نشان داد و گفت « میخوام شما را نقاشی کنم اما نمیشه. خیلی بزرگید آخه. تو صفحه جا نمیشید» شیرین زبانی هایشان دیوانه ات می کند.آواره ات می کند.
مانند مترسک مزرعه نیم سوخته لال مونی گرفته ام.اینجا دنیا یک رنگ دیگر است.آسمان هر صبح به خواست بچه ها پایین می آید. بغضم طعم نگاه پر تردید آدم برفی زیر نور و تابش خورشید را دارد. من اینجا ایستاده ام. مثل یک قمار بازی که همه چیزش را باخته باشد و زل زده ام به شهریار که انگار همه دنیای بیرون را فراموش کرده است. به او که «دلش پرجمعیت ترین شهر دنیاست». همه دور شهریار جمع شده اند. او دارد روی توپ آرزوهایش را می نویسد. یکی می گوید بنویس «خداجون مواظب خودت باش! ما غیر از تو کسی را نداریم»