خبر پارسی – عبدالصمد ابراهیمی – چکاچک دندان هایت حین ادای کلمات جدیدت را می شود از صفحه نت بوک حس کرد وقتی که داریم مصاحبه ات را روخوانی می کنیم.« تا شاخ بزرگبینی و خودخواهی این آدم را نشکنم و تا دماغ تکبر و غرورش را به خاک نمالم و او را متوجه این موضوع نکنم یقین بدانید از پای نخواهم نشست. »
این ها را کسی می گوید که سال ها پیش با خودخواهی هایش بدنساز تیم ملی را کنار گذاشت و تیمی که در یک قدمی جام جهانی بود را تا جوهرباروی مالزی و ملبورن استرالیا آواره کرد. کسی که حالا احتمالا یادش رفته شب باخت ایران به قطر ، پشت درب داروخانه های شبانه روزی غلغله شده بود برای خرید «استامینوفن» یا هر زهرمار آرامبخش و مُسکن دیگری. یادش نباید باشد مردم کوره دهات ما برای رفتنش از تیم ملی نذر کرده بودند.
او یادش رفته هربار که پز ۶ گل زدن به کره را می دهد و نتیجه ای که به گفته خودش قابل تکرار نیست، باید مدیون هم اویی باشد که ۴ گل از آن ۶ گل را به ثمر رساند و حالا به دنبال به خاک مالیدن غرور اوست. مرحبا جنگجوی خستگی ناپذیر! اگر برای هدایت تیم های تحت نظرت هم اینگونه مجدانه تلاش می کردی امروز نمی شد از مجموع آنها یک لیگ برگزار کرد!
با غرور علی دایی چه کار داری حاج محمد؟ غرور دایی یعنی گلزنی تا سقف برترین گلزن دنیا، یعنی پاس های طلایی وتاریخی ، یعنی خوشحالی مردمی که مدت ها بود آن گونه به خیابان نیامده بودند. غرور دایی یعنی سجاده پر از بوی میخک و امن یجیب مادر بزرگی که برای سلامتی پسر اردبیلی دعا می کرد. دعا می کرد زیرا گلزنی های او نوه معلولش را به خنده واداشته بود. غرور دایی یعنی عکس پرواز بلندش بر فراز دستان دروازه بان عراق. باختیم؟ به درک! از کادری که تو و سلطان در آن بودید انتظار بیشتری نداشتیم اما پرواز شهریار بالای دستان گلر عراقی دل خیلی ها را شاد کرد. دل مادری که استخوان و پلاک ساق پای فرزندش را در تابوت گذاشته و برای عدم رعایت فیرپلی در تنگه چزابه اشک می ریخت. می شنوی دارم از جبهه ای حرف می زنم که خودت هیچگاه در حد «بایرام لودر» و «مجید سوزوکی» هم آن را تجربه نکردی اما برای تاختن به محمد دایی و اصغر شرفی جوری از حمله صدام حرف می زدی که هر کس نمی دانست گمان می کرد تو یک تنه فاو را تسخیر کرده ای!
با غرور دایی چه کار داری مرد مومن؟غرور دایی یعنی بیقراری های نوجوانی مان پای رادیو برای کسب اطلاع از وضعیت طحال پاره او زیر استوک لعنتی و بی رحم گلر بحرین. غرور دایی یعنی سر شکسته و بانداژ شده او در مصاف با کره شمالی و دو گلی که به ثمر رساند تا یک ملت«سرشکسته» نشود. غرور دایی یعنی پوستر کهنه او روی دیوار کاهگلی خانه پر از فقر مرد روستایی، غرور دایی یعنی ذوق و شوق نوجوانی ما برای آن که با ماژیک پشت لباس هایمان شماره ۱۰ را حک کنیم. با غرور او چه کار داری مرد پنجه طلایی؟ غرور ما تقدیم به تو. هر چه می خواهی آن را لگدمال کن اما بگذار غرور دایی پابرجا بماند که غرورش برایمان تخت جمشیدی معاصر است.
خسته شدیم حاجی! خسته از اینکه مکرر ادای حاج کاظم آژانس شیشه ای را در می آوری. خسته از این همه حرف و حدیث و بهانه. به قول سلحشور«یه دهه گرفتی هیچی نگفتیم پس دادی هیچی نگفتیم حرف زدی هیچی نگفتیم شعار دادی هیچی نگفتیم حالا دیگه نوبت ماست بذار ما هم حرفمون رو بزنیم دهه ات تموم شده مربی». بس کن حاجی! تا کجا؟ تا کی؟ تو سالهاست از پا نشسته ای. افتاده ای روی خط روی زانو راه رفتن اما نمی خواهی قبول کنی.هر کس تیمش را دستت می سپارد آب وداع با لیگ برتر را هم پشت سرش می ریزد. این معنایش ازپا نشستن نیست؟
حاجی!مومن!مسلمان! تو به عقوبت الهی ایمان داری؟ دایی اگر مرتکب گناه شده باشد خدا می تواند بهتر از تو او را تنبیه کند.چه کسی از تو خواسته ردای مصلح فرهنگی برتن کنی؟ سهمت در این فوتبال هر چه بوده را بیشتر برداشته ای. بس کن. بگذار کمی دور از هذیان های جاری و ساری زندگی کنیم.از این همه تاختن و حرف زدن و کری خواندن نه تو به جایی رسیدی و توانستی تیمی را از لبه پرتگاه لیگ برتر برگرداندی و نه دایی از ابهتش کاسته شد.خسته نشدی از این همه قیل و قال؟ از این همه تلاش برای دیده شدن؟
می دانم گوش تو و ناله من با هم سنخیتی ندارند پس بگذار سطرهای آخر یادداشتم را جور دیگری بنویسم و از خودم گلایه کنم. از خودی که در رسانه قلم می زنم.از خودم که دیده ام دایی نمازو روزه اش ترک نمی شود اما سعی کردم ننویسم تا نگویند رفیق بازی کرده است.پایش اما اگر لغزید تیترش کردم تا نشان بدهم روشنفکرمابانه ، می شود اسطوره را قلع و قمع کرد و پوز خند زد. برای خودم می نویسم که می دانستم برای کمک به خیلی از نیازمندان «کارت به کارت» می کند اما ننوشتم تا مایلی و امثال مایلی انگ «کارت به کارت» دیگری را به او بزنند. دیدم و خیلی چیزها دیدم که باید می نوشتم اما هم از ترس برزخی شدن خودش ننوشتم و هم برای آن که نشان دهم قلمم رفیق باز نیست.
خودت هم مقصری جناب شهریار! خودت هم هرجا هر کاری کردی را اجازه ندادی منتشر کنم و کنند. همه از تو فریاد کشیدنت کنار زمین را دیده اند. گلزنی هایت را به یاد دارند و نمی دانند پشت پرده تو و آن بالایی چیست که اینگونه تو را «سرطلای»ی فوتبالمان کرده و برخی را «پنجه طلایی».
خودت هم مقصری جناب شهریار! چون نگذاشتی بنویسم از آن سحرگاه سرد زمستانی همین اواخر که کنار آن دیوار جنوب شهر ترمز زدی و با رفتگرهای نشسته در جوار بخاری دست سازو حلبی شان که پر از مقوا و تخته بود چای خوردی و از صندوق عقب ماشینت کلی گرمکن با مارک شرکت خودت را به آنها دادی و تا خواستند مطمئن شوند تو همان علی دایی واقعی هستی ما چند پیچ آن ورتر را رد کرده بودیم. مقصری که حالا جناب داروغه با برتن کردن رخت و لباس همان رفتگرها کمدی مسخره ای را اکران می کند در حد اخراجی ۱، ۲،۳ و الی آخر که او خود آخر اخراجی هاست.
خودت مقصری آقای دایی! مقصری چون می دانم وقتی خبر این سطور به گوشت برسد یا چشمت به آنها بیافتد شماره من را می گیری تا بازهم گلایه کنی از افشای همین اندک نوشته.
باشد. سکوت می کنم رفیق! کلام و سخن سرایی ارزانی همانی که یک عمر است عربده کشیده و همه را متهم کرده است.ارزانی او که یک عمریست تمرین شادی بعد از گل می کنددریغ از آن که یک شوت در چارچوب در کارنامه اش داشته باشد.
پ.ن:حرفت در همان سحرگاه یادم هست. وقتی در خلوت آن چهارراه پشت چراغ قرمز ایستادی و من گفتم پلیس که نیست. رد شو برویم و تو گفتی چراغ قرمز و سبز شخصیت دارند. حرف دارند برای گفتن.باید به احترامشان یا ماند یا رد شد. گفتی اما چراغ زرد! کسی به آن توجهی نمی کند. حق با تو بود. برخی همان چراغ زرد راهنمایی رانندگی هستند.باید بی توجه از کنارشان گذاشت . چه زرد باشند و چه برای ادا و اطوار «نارنجی» پوشیده باشند.