خبر پارسی ـ سعید نظری: وقتی چند شب قبل توی سرمای هوا و زیر شرشر باران نوبت به من رسید، تا خواستم پولم را به پاچال دار بدهم، پسرک جوانی حدود ۱۸ یا ۱۹ ساله جلویم ظاهر شد و با اندکی احترام گفت: «حاجی! نوبت ماس …».
گفتم: «این ۴۵ دقیقه سرما که توی صف نان بودم، شما را ندیدم»، نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و با چشم به پیکانی که کنار خیابان پارک شده بود، اشاره کرد و گفت: «حاجی! ما تو ماشین داشتیم قلیان می کشیدیم …». هیچ چیزی برای گفتن نداشتم جز اینکه در میان نگاه همه آنان که در صف بودند، خودم را عقب کشیدم تا جوانک وارد صف شود.
توی همین حال به کنار خیابان نگاه کردم. سایه سیاه سه جوان نشسته در پیکان و قرمزی زغال سرقلیان شان در آن تاریکی و سرمای شب، خود نمایی می کرد.
پس از آن به دلم افتاد فارغ از همه نگرش های جامعه شناسی و روانشناختی، ساعاتی را با جوانان علاقمند به قلیان بگذرانم. مدت هاست مجوز قهوه خانه های سنتی بی هیچ دغدغه ای صادر می شود تا آنجا که در مسیر کوتاهی مثل بلوار گلستان حد فاصل چهارراه ادبیات تا میدان گلستان می توان ۶ قهوه خانه سنتی با شکل و شمایل مختلف پیدا کرد.
امشب خودم را به یکی از قهوه خانه های سنتی دعوت کردم. چند شب قهوه خانه های مسیر را زیر نظر گرفتم؛ در میان قهوه خانه های سنتی فعال سراغ آنی رفتم که برآوردهایم نشان می داد از همه شلوغ تر است.
تخت های چوبی و فلزی کوچک و بزرگی با جاجیم های قرمز رنگ قشقایی بافت، در هر گوشه قهوه خانه، وزن سنگین و سبک مهمانان را به دوش می کشید و من هم همچون دیگران بر یکی از آنان سوار شدم. همه تلاش قهوه چی برای سنتی نشان دادن قهوه خانه اش به همین میز ختم شده بود. هیچ خبری از ظروف گلین و سفالی و سفره های قلمکار متقال نبود و آب معدنی بسته بندی شده جای تنگ و پارچ قدیم را گرفته بود.
هوای دودآلود قهوه خانه همچون بخار حمام های سنتی مانع از آن می شد تا مشتریان تخت های کناری را به راحتی شناسایی کنم. همان پوستر قدیمی مشهور پیرمرد قهوه چی با آن چپق و دیزی های سنگی آبی رنگ و میوه هایی که روی میز جلوش رژه می روند، مرا به سال هایی کودکی برد که با پدرم در جاده ها همسفر می شدم و گاهی در طول مسیر سر از قهوه خانه ای آشنا می آوردیم و هنوز مزه دیزی سنگی و نون کبابشان زیر زبانم است.
موسیقی با آهنگ هایی از «جواد یساری» و «داریوش» و «معین» و برخی از خواننده های جدید و قدیم و گاهی هم «هایده» و «جهان» به آرامی گوش نوازی می کرد.
سینی با دو استکان و یک قوری و قندان و چند کله خرما روبرویم گذاشته شد، از هم همه مشتریان و مهمانان می توانستم بفهمم که بسیاری از آنان مشتری هر شب این قهوه خانه هستند و حتی حضورم برای بعضی تعجب برانگیز بود.
جوان مهمان دار یا به اصطلاح قدیمی ها همان قهوه چی با لباسی نه چندان مرتب و تمیز پرسید: «چی می خوری؟» در منوی قهوه خانه دیزی سنگی و املت و نیمرو بیش از غذاهای به اصطلاح حاضری مثل نان و پنیر و سبزی چشم نوازی می کرد.
یک پرس املت به همراه نان سنگک و سبزی و پیاز و فلفل سبز به سرعت برایم آماده شد و با پهن شدن سفره ای کوتاه و یک بار مصرف، مشغول شدم.
نمک و فلفل هم روی تخت بود.
بسم الله …
همچنان که مشغول صرف املت بودم، قل قل و دود قلیون گوش و حلق و بینی ام را نوازش می کرد. طعم املت چنگی به دل نمی زد. به خصوص آنکه ظروف قهوه خانه هم تمیز به نظر نمی رسد. آن قدر بد دل نبودم که همه غذا را به بهانه چرک بودن ظروف نخورم.
جوان قهوه چی بار دیگر سراغم گرفت؛ «قلیان هم هست. برازجانی یا میوه ای ؟»
تفاوت این دو قلیان را می شناسم و می دانم که برازجانی با همان تنباکوی گیاهی و سنتی، برای من که نمی دانم آخرین بار کی لب به لوله قلیان زده ام؟ سرگیجه آور است. ترجیح می دهم قلیان میوه ای سفارش دهم.
بحث بین حاضران و مهمانان بالا گرفته. بر خلاف رستوران های کلاسیک که هرکسی سر به گریبان خود دارد و مشغول صرف غذای خود می شود، اینجا هر از گاهی بین مهمانان بحثی سر می گیرد و همه در بحث مشغول می شوند. استقلال در برابر ملوان با ۴ گل شکست خورده و همه حاضران کارشناس فوتبال شده اند. اقدام محمد مایلی کهن برای پوشیدن لباس رفته گران و پاکبانان شهرداری هم جز بحث مشتریان جوان است. گاهی هم جوک هایی درباره کلیپس دختران و لباس خانم اشتون و قیمت جدید بنزین لابه لای بحث ها می شنوم! وارد هیچ بحث نمی شوم و فقط شنونده ام.
هر ساعتی که به آخر شب نزدیک می شویم، بر جمعیت مهمانان و مشتریان افزوده می شود. در میان حاضران، دو سه نفر دختر جوان هم بودند که حالا دیگر سالن را ترک کرده و خبری از آنان نیست، حتی همراهانشان هم در سالن نبودند. از موتور سیکلت گرفته تا خودروهای گران قیمت کره ای مقابل قهوه خانه نشان می دهد که جمعیت حاضران را چه کسانی تشکیل می دهند اما نمی توان به راحتی میزان تحصیلات آنان را تشخیص داد.
حالا دیگر با فضای قهوه خانه آشنا شده ام و به خودم اجازه می دهم در سالن قهوه خانه گشتی بزنم و مسافران تخت های قهوه خانه را برانداز کنم. میانگین سن حاضران به بالای ۳۰ سال نمی رسد. حتی مدیر قهوه خانه هم جوانی بیست و چند ساله با صورتی کم پشت و چهره ای دود زده است.
همه وجودم بوی دود قلیان گرفته. موسیقی یکنواخت اما ملایم است و جز آهنگ های تکراری، صدای جدیدی نمی شنوم. نمی توانم بگویم از موزیک خسته شده ام. آوای قل قل قلیان همچنان گوش نوازی می کند.
قهوه چی، قلیان کوچکی را روی تختم قرار داده و ظاهر قلیان داد می زند که منتظر لب هایی است که به آن پوک بزنند.
دقایقی با لوله قلیان بازی می کنم و از شما چه پنهان پوکی هم می زنم اما بدنم نمی کشد و واقعا نمی توانم نفسم را پس از پوک غلیظی که زدم باز یابم. جوانی متوجه بی میلی من به قلیان شده و کنار تخت می نشیند.
تا حالا شما را اینجا ندیده ام؟
سئوال جوانک را با اشتیاق جواب می دهم که «اولین باره اینجا آمدم، توی خیابان معزی می نشینیم ولی تا الان فرصت نشده سری بزنم».
او را دعوت به قلیان می کنم. چنان ریه هایش را با پوکی سنگین، مملو از دود تنباکوی دو سیب می کند و باز پس می دهد که گویی با قلیان زاده شده!هر پوک که می زند نگاهش را به سقف می دوزد و به هم همه قهوه خانه گوش فرا می دهد و با هر باز دمی موجی از آرزو و فکر و غصه را از خود بیرون می کند.
ظاهر محسن، همان جوانی که حالا مهمانم شده نشان نمی دهد تحصیلکرده باشد اما می گوید در دانشگاه پیام نور داریون علوم سیاسی می خواند. ادعایش را باور نکردم. آموزش عالی تا عمق روستاها و شهرهای کوچک نفود کرده؟ اما ساعتی بعد، فقط با کنترل اینترنتی متوجه شدم که بی راه هم نمی گوید و او دانشجوی داریون بخشی کوچک در شمال شرق شیراز است. ولی واقعا چیزی از مفاهیم سیاست نمی داند و من هم وارد بحث نمی شوم.
حالا قهوه خانه پشت و پناه جوانانی مثل محسن شده که همه آرزوهای خود را در دود قلیان دنبال می کنند و غصه هاشان را با بازدمی از دود قلیان به آسمان می سپرند. هر شب در گوشه ای از این شهر محافلی خصوصی و عمومی برپاست و جوانانی گرد هم می آیند و تنباکویی دود می کنند و نان و املتی می خورند. آرامشی بهتر از این!؟
۲۳ هزار تومان صورتحساب املت و قلیان و یک سینی چای! قبل از خروج از قهوه خانه، کارت بانکی می کشم که یادم و یادشان باشد در دنیای آی تی با سرعتی بیشتر ازچرخش آب و دود قلیان زندگی می کنیم.