خبرپارسی-عبدالصمد ابراهیمی-می گفت عمرش کفاف نداد.از مهربانی هایش می گفت. از بچه هایی که حالا هر کدام رفته اند سی خودشان!می گفت و می گفت و قطرات ریز اشک میان شیارهای صورتش رد گم می کردند. غرورش هنوز «قد قامتی» برای خود داشت. نمی خواست بفهمم دارد گریه می کند. می گفت پیر شده ام. سرما چشمانم را اذیت می کند. گفتم می دانم. دروغ می گفت. دروغ می گفتم. شاهدش قندیل کوچک قطره اشکی بود گوشه چشم چپش.شاهدم حسادتی بود که نسبت به عشق کهنه نشده اش داشتم.
زیر برف آمده بود بالای مزار کربلایی زهرا. یار وفادارش قرآن بخواند.همه اش قرآن نبود. گاهی قطع می کرد و زیر لب چیزهایی می گفت.احتمالا مرور خاطرات مشترک بود. صوت دلنشینی داشت. می گفت هر پنجشنبه می آید. باران باشد یا برف فرقی ندارد. گفتم : حاجی؛ عشقتون یه پا واسه خودش عشق لیلی و مجنون بوده؛ ته دلم اما اصلاحش کردم.یوسف و زلیخا. لبخندی زد و بی مقدمه قرآن را بازکرد و با صوت دلنشینش خواند«قَالَ مَا خَطْبُکُنَّ إِذْ رَاوَدتُّنَّ یُوسُفَ عَن نَّفْسِهِ …» این عشق ثابت شده است. بی ترنج و چاقو و پیراهن از پشت پاره شده!