خبر پارسی ـ سعید نظری: کوچههای تنگ محله قدمیامان مملو از صدای آشنایی بود که همیشه ذهنم را درگیر میکرد.
چند سالی بیش نداشتم و روزی تصمیم گرفتم این صدا را که از بلندگوی مسجد پخش میشد، دنبال کنم، شاید آشنایی در پس آن باشد که دائما مرا میخواند؛
قدقامت الصلاه
قدقامت الصلاه
کوچه به کوچه و خیابان به خیابان را طی کردم. روبروی درب قدیمی مسجد جامع نو ایستادهام! راهرو باریک و نه چندان بلند مسجد را تا انتها رفتم. عدهای در حیاط مسجد در آن غروب گرم تابستان پشت سر حاجآقا رحیمی، روحانی آذری زبان شهر به صف ایستادهاند. همه صفوف را نظاره میکنم. خیلی از چهرهها آشنا هستند. برخی کسبه محل و دیگران از دوستان و آشنایان پدرم.
هنوز صدای آشنا را نیافتهام که دوباره صدای رسایی را میشنوم!
الله اکبر ! نیت، نیت !
والله مع الصابرین!
با این تکبیر، همه اهالی نماز، دستهایشان را به گوششان نزدیک کرده و آرام نیت میکنند. همه از حرکت باز ایستاده و تنها صدای حاجآقای رحیمی است که شنیده میشود.
ایاک نعبد و ایاک نستعین، اهدنا الصراط المستقیم و …
صبر میکنم. شاید صدای آشنا را بیابم.
بیشتر از هر وقت ذهنم درگیر است. اگرچه سن و سالی ندارم اما مفهوم جملات عربی بلندگو را میدانم و گویی همه اجزای بدنم با آنها آشناست.
باردیگر صدای آشنا شور میگیرد!
رکوع! سبحان الله
همه به فرمانش به رکوع و سجده رفته و بازهم با فرمانش بر میخیزند.
بهحول الله و قوه
حالا شناختمش. همکلاسیام که کناری ایستاده و بلندگو به دست؛ هماهنگ با پیش نماز مسجد، اقامه میگوید. موذن کوچولویی که همه به فرمانش در برابر خدای واحد، تعظیم میکنند.
کذالک الله ربی
مدتی در خانه با یک مداد یا گوشتکوب چوبی از دوستم تقلید میکردم و هر روز به صدایش گوش میدادم تا یاد بگیرم آنچه را او فریاد میزند.
حالا گفتن اقامه برایم آرزوی بزرگی شده بود. هر روز وقت نماز زودتر از روز قبل خودم را به مسجد میرساندم تا بلکه به جای همکلاسیام اذان بگویم.
حسادت کودکانه هم در وجودم گل کرده بود! اگرچه رفاقتی قدیمی و صمیمی با هم داشتیم اما شاید بهتر بود او یک روز نیاید تا من اقامه بگویم. حالا همه دعای قنوتم شده بود گفتن اقامه.
هر روز که میگذشت شوق و شورم برای رفتن به مسجد بیشتر شده بود. به غیر از دوستم دیگرانی نیز اقامه میگفتند.
مدت طولانی نگذشت که نوبت به من رسید و برای هدایت نمازگزاران و اقامه دعوت شدم. اولین حس گفتن اذان و اقامه در وجودم شعله میکشید و قلبم سریعتر از ثانیه گرد ساعت بزرگ مسجد، میتپید. پیرمرد سپیدموی از من خواسته بود به جای بچههای غایب مسجد اقامه بگویم. به آرزوی بزرگ دوران خردسالی رسیده ام.
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
مدتهاست میکروفن بیسیم یقهای جای کودکان خردسال مکبر و موذن را گرفته است.
امامان جماعت مساجد با نصب یک میکروفن کوچک یقهای، کار کودکان معصوم موذن را به تکنولوژی واگذار کردهاند، بیآنکه یادشان باشد روزی هم خودشان مکبر همین مساجد بودهاند.
واگذاری مسئولیت گفتن اذان و اقامه به بچههای مسجد هر چند که همراه با اشتباه و گاهی شیطنت باشد، اما حس مشارکت و مسئولیتپذیری را در آنان افزایش میداد. تعهد به مسجد و فعالیتهای دینی را در آنان عمق میبخشید و نوای ملکوتی اذان و اقامه همین کودکان معصوم، زنگ بیدار باشی بود برای آنان که از کنار مسجد بیتفاوت میگذشتند.
حالا تکنولوژی بیروح جایگزین بچههایی شده که قرار است آیندهای توام با مفاهیم بلند دینی را برای آنان رقم بزنیم و این بد سلیقگی روز به روز سنتهای زیبای جامعه را به چالش میکشد.