خبرپارسی-حاج محمدرضا طالقانی از چهره ای برجسته ورزش و کشتی ایران است. او روز دوازدهم فروردین به عنوان محافظ شخصی حضرت امام خمینی(ره) حضور داشته و خاطراتش خواندنی است. بازخوانی این خاطرات را به شما توصیه می کنیم:
*حاج آقا، ۱۲ بهمن کجا بودید؟
۱۲بهمن چه سالی؟
*۵۷ دیگر!
اگر بخواهم همان روز را بگویم، جلوه ندارد. اگر اجازه بدهی یک مقدمه ای عرض کنم تا برسیم به این روز. آن روزها من کشتی گیر بودم. چون قدیمی تر از بقیه کشتی گیرها بودم، در بحبوحه تظاهرات مردمی در سال ۵۷، هر مسأله و برخوردی که در این تظاهرات پیش می آمد، در ورزش کشتی هم اثرگذار بود و به همین دلیل وقتی که مسابقات جام بین المللی آریامهر در حال برگزاری بود، من دیدم تمام بچه های دانشکده که آن زمان در اردو بودیم، به من گفتند: فلانی، مردم تظاهرات می کنند، مخالفت می کنند و می گویند کشتی نگیرید. من هم گفتم عیب ندارد. کشتی نمی گیریم.
*شما عضو تیم بودید یا مربی تیم؟
نه. من عضو تیم ملی بودم. ارشد تیم ملی. در همان سال در مسابقات جام جهانی مقام دوم را به دست آورده بودم. همان شب در آمفی تئاتر مدرسه عالی ورزش با همه بچه ها و دانشجویان دختر و پسر جلسه گذاشتیم، همه جمع شدیم آنجا و صحبت کردیم که چکار کنیم. متفق القول تصمیم گرفتیم کشتی نگیریم. بالطبع همه نگاه ها به طرف من بود. آمدند اتاق ما و گفتند چه کار کنیم؟ گفتم من کشتی نمی گیرم. بچه ها می گفتند بگیریم، اینجور می شود، نگیریم آنجور می شود. شاه اینجور می کند چنین و چنان می کند.
*چه روزی بود؟
یادم می آید اوایل دی ماه آن سال بود. صبح روز بعد، نماز را که خواندم، آمدم بروم بیرون برای صبحانه دیدم دم خوابگاه ، دم غذاخوری و روی دیوارها نوشته اند: «کشتی گیران، کشتی نمی گیرند، محمدرضا طالقانی.»
*شما نوشته بودید؟
نه به خدا. خود دانشجویان نوشته بودند. منتها همه را از زبان من. «فلان کار را نمی کنیم، محمدرضا طالقانی». صبحانه را که خوردیم و برگشتیم، من را خواستند.
*کی؟
شما نپرس. فقط همین چیزهایی را که من می گویم تو بدان. چون نمی خواهم آبروی کسی لکه دار شود. من را خواستند و گفتند: اینها چیست که به در و دیوار نوشته ای؟ خودت این ها را نوشته ای؟ گفتم: بله، من نوشتم. گفتند: باید از اردو بروی بیرون. گفتم: چشم. من که دیشب گفتم کشتی نمی گیرم. از اتاق که آمدم بیرون، یک شیطنت کردم. داد زدم بچه ها من را از اردو بیرون کردند و بچه ها هم ای وا… . درود به مرامشان. به محض این که من گفتم مرا بیرون کردند، رفتم اتاقم وسایلم را جمع کنم، آمدم وسط پله ها، خداحافظی کردم. باور کنید از بالا تا پایین که می آمدم، یکی، دوتا، سه تا، چهارتا، یک مرتبه شدیم ۳۸ نفر. همه گفتند: کشتی نمی گیریم. از ۴۵ نفر شرکت کننده ۳۸ نفر امتناع کردند و فقط ۷ نفر باقی ماندند. سوار ماشین یکی از بچه ها شدیم و رفتیم روزنامه دنیای ورزش و کیهان ورزشی مصاحبه کردیم و گفتیم: کشتی نمی گیریم.
*سابقه قبلی هم در مخالفت با رژیم داشتید؟
من خودم اینجوری نه، ولی پدر و مادرم چرا. مخالف بودند.
*چگونه به این باور رسیدید؟
من خودم بچه بازار هستم. بچه پایین شهر هستم. پدر من از فرش فروش ها و تاجرهای بزرگ بازار است. خیلی از آقایان که الان وکیل و وزیر و بزرگ تر هستند می آمدند خانه ما و در واقع خانه ما، در میان بازاری ها معروف بود. جلسات هفتگی هیات در آنجا برگزار می شد. در واقع از همان بچگی مخالف مسایل اجتماعی و زورگویی و استبداد و این حرف ها بودیم. وقتی اینطور شد و ما آمدیم، حاج آقا مهدی عراقی که از بهترین یاران امام بود…
*شناخت قبلی داشتید؟
آره. در محله ما همه وکیل و وزیر بودند. خود آقای رفسنجانی می آمد محله ما. خود آقای بهشتی خدابیامرز، آقای بازرگان نخست وزیر، حاج مهدی عراقی و حاج اکبر ناطق نوری که بچه محله مان بود. حاج مهدی عراقی رئیس هیات ما بود.
*جزو هیات هم بودید؟
من اصلاً بچه هیاتی هستم. وقتی که آمدیم هیات، دیدم حاج مهدی آنجا است. انصافاً خیلی آدم خوبی بود. هرچه بگویم کم گفته ام. خیلی بزرگوار بود. به من گفت: «بارک ا…. کاری کردی کارستان. همه می گویند کشتی ها را تو به هم زدی تا شنیدم شاه می خواهد بگیردت.» گفتم: حاجی بچه ها نمی خواستند کشتی بگیرند، آنها کردند. واقعاً هم همین طور بود. به نام من در رفت. دوسه روز بعد ریختند در خانه ما و مرا بازداشت کردند. من را با دستبند منو بردند زندان، به خاطر همان کاری که کرده بودم. چند روز در زندان بودم.
*ناراحت نبودید؟
نه. برای چی؟ کاری نکرده بودم که بخواهم ناراحت باشم. در زندان کشتی راه انداختم. همه را با هم می دواندم. پینگ پنگ، کشتی، فوتبال، نرمش صبحگاهی، باور کن کاری کردم که همه رؤسای زندان از دست من عصبانی شدند. ذله شدند و من را از زندان بیرون کردند، گفتند: برو بیرون. از زندان که آمدم بیرون، رفتم هیات، حاج مهدی عراقی آنجا بود. گفت: با امام صحبت کردم، امام ره از این کار تو خیلی خوشش آمده است. می آیی برویم پاریس؟ گفتم: آره. دوسه روز بعد فهمیدم حاج مهدی نیست. رفته بود. با دو سه تا از بچه های بازار فرش فروش ها رفتیم پاریس.
*چند سالتان بود؟
فکر کنم ۲۵ سالم بود.
*ازدواج کرده بودید؟
نه. اگر ازدواج کرده بودم که اینقدر شیطنت نمی کردم. رفتیم پاریس. رفتیم خدمت حضرت امام و ۱۲ – ۱۱ روزی آنجا بودم. خیلی به من لطف داشتند… وزیر و وکیل می آمدند آنجا و ما هم بودیم. همه آشنا بودیم. خود آسیداحمد خمینی فوتبالیست بود. رفیق بودیم. از بچگی همدیگر رو می شناختیم. بعد از آن آمدم تهران.
*همان ۱۲ بهمن آمدید؟
نه. سه هفته زودتر آمدم. حاج مهدی گفت که در روز ورود امام من به عنوان محافظ شخصی و بادیگارد حضرت امام باشم. حاج مهدی خیلی به من علاقه داشت. همیشه به من می گفت: پهلوون. همان پهلوون گفتن حاجی باعث شد که من محافظ شخصی حضرت امام شوم. یک شب رفتم پیش متحصنین. همه آنجا بودند. آقای خامنه ای بود آقای رفسنجانی، آقای اردبیلی، همه بودند. دانشگاه تهران. من هم شب ها پیش ایشان می ماندم. تا اینکه قرار شد روز ۱۲ بهمن از جلو دانشگاه من در خدمت حضرت امام باشم. صبح زود بیدار شدم. نمی ترسیدم، مشکلی هم نبود. البته بعد از ۲۶– ۲۵ سال دیگر فکر نکنم گفتن اینها اشکالی داشته باشد.
*چه احساسی داشتید؟
بسیار خوب. خوشحال بودم.
*دوازده بهمن ۵۷ .شب قبل را خوب خوابیدید؟
نه از شوق و شعفی که داشتم خوابم نبرد. می گفتم من چقدر عزیزم که مرا به عنوان محافظ حضرت امام انتخاب کرده اند. صبح زود غسل کردم. آمدم بیرون. ماشین هم گیرم نمی آمد. از «سید نصرالدین»، بازار تهران می خواستم بروم فرودگاه. با هر زحمتی بود، دویدن، دوچرخه، موتور، ماشین، عقب وانت ، خودم را رساندم آنجا. رفتم خدمت آقای طالقانی. صحبتی کردیم و قرار شد من بروم جلو دانشگاه تهران. با یک موتور رفتم آنجا. قرار بود حضرت امام بروند در جمع روحانیون متحصن در دانشگاه تهران و از آنجا با حضرت امام برویم بهشت زهرا. دیدم وحشتناک شلوغ است نمی شود رفت. من بودم و خدابیامرز حاج احمدآقا خمینی و خود حضرت امام در داخل ماشین بودند و خود حاج محسن رفیق دوست . حاج محسن راننده بود. گفتم: حاج محسن اینجا نمی شود سخنرانی کرد. بپر بالا، برویم. از جلو دانشگاه تا بهشت زهرا به ما چه گذشت، خدا می داند.
*شما کجا بودید؟
من روی سقف بودم که شما پرسیدید ۱۲ بهمن کجا بودید، حالا می گویم روی سقف بودم.
*نمی ترسیدید؟
اصلاً. من از هیچی نمی ترسم. من غیر از خدا از هیچ چیزی نمی ترسم. الخائن خائف دزدها می ترسند. در این مسیر بسیار به من سخت گذشت. چون همه می خواستند خودشان را به ماشین برسانند و سوار شوند. خیلی سخت بود. جلو در بهشت زهرا ماشین ما خاموش کرد. در این میان حاج اکبر آقای ناطق نوری که جزو کمیته استقبال بود آمد بالای ماشین، گفت: فلانی، ماشین خاموش کرده، هیچ کاری هم نمی شود کرد. فقط بچه ها هول بدهند تا ماشین برسد پای هلی کوپتر، خب، بچه های کشتی گیر آنجا بودند. خواهش کردم، آنها هم محبت کردند، هول دادند. رسیدیم به هلی کوپتر. من گفتم: اِ… زمان شاه است. هلی کوپتر برای چه اینجا ایستاده؟ نیروی هوایی اصلاً سنخیت ندارد! در هلی کوپتر را باز کردم. خودم حائل شدم حضرت امام را بغل کردم و سوار هلی کوپتر شدند. حالا می خواستم خودم سوار شوم، مردم نمی گذاشتند. پا و شلوارم را گرفته بودند. با هر زحمتی بود سوار شدم. در هلی کوپتر خلبان بود و پشت سرش، خدابیامرزآسیداحمدآقای خمینی بود، امام، حاج اکبر ناطق نوری. پشت سرشان هم من بودم و حاج اکبر کریمی که از دوستان بازاری من است. وقتی رفتیم تو هوا، گفتم، اِ… زمان شاه، هلی کوپتر شاه، گفتم ما را کجا می برند؟ حتماً کویر نمک یا زندان اوین. ولی یک لحظه به ذهنم نمی رسید که آینده چه می شود. تا اینکه آسیداحمدآقا گفت: فلانی، ما می خواهیم برویم قطعه شهدا توقف کنیم. تو برو خبر بده که ما می آییم. از هلی کوپتر پریدم پایین. شلوغ پلوغ بود. پریدم پایین و رفتم پیش خدابیامرز آقای مطهری. ایشان مسؤول برنامه بود. برنامه را گفتم و ایشان به همراه دیگران آمدند پای هلی کوپتر. من کمک کردم، حضرت امام از هلی کوپتر پیاده شدند که این، عکسش هست. صندلی را گذاشتم و ایشان نشستند روی آن و آن سخنرانی را کردند. قرار شد من جوری بایستم که از پشت سر، ایشان را محافظت کنم که اگر چیزی خورد، به من بخورد. آن موقع منافق نبودم، حالا منافق شده ام. سخنرانی که تمام شد، احمدآقا گفت: فلانی، بدو برو هلی کوپتر را آماده کن، ما آمدیم، خلبان گفت: بپر بالا، نمی توانم نزدیک تر بیایم. خیلی شلوغ پلوغ بود. پریدم بالا و هلی کوپتر رفت هوا. گفتم: کجا می روی؟ آقا اینجاست! چند دقیقه ای روی هوا بودیم و برگشتیم آقا را سوار کنیم، مردم نمی گذاشتند، دویدم طرف جایگاه. دیدم حاج احمدآقا با آقای ناطق صحبت می کند گفتم: حاج آقا کو؟ گفتند: مردم حاج آقا را بردند. نمی دانیم کجا هستند. سوار هلی کوپتر شدیم به دنبال حضرت امام. احساس خوبی نداشتم. به خودم می گفتم: من محافظ خصوصی حضرت امام هستم و آقا گم شده است. چه محافظ بیخودی! گشتیم تا جلو در بهشت زهرا یک آمبولانس دیدیم که مردم دورش جمع هستند. رفتیم پایین، دیدیم بله. درست است. آقا در ماشین هستند. در ماشین را عصبانی باز کردم. فکر می کردم سه چهار نفر در آمبولانس هستند. در را باز کردم، دیدم یا امام حسین! همین جوری کنار هم کتابی نشسته اند، فشرده که پیش امام باشند. دروغ نگفته باشم سه چهار برابر جمعیت عادی که درون یک آمبولانس جا می شود، آدم نشسته اند. دیدم حاج آقا در گوشه ای نشسته اند و عبا و عمامه در دستشان. دستشان را گرفتم و آقا را پیاده کردم. دوباره می خواستیم سوار هلی کوپتر شویم، باز مردم نمی گذاشتند. می بوسیدند. به هر زحمتی بود سوار شدیم، رفتیم بالا. بعد از سخنرانی تند وتیز آقا گفتم: این دفعه حتماً ما را می برند اوین.
*چرا این احساس را داشتید؟
آخه سخنرانی آقا خیلی سخت و تند بود: من دولت تعیین می کنم. من توی دهن این دولت می زنم. من دولت تعیین می کنم. گفتم: یک سره می رویم اوین از بالا خیلی کیف داشت. حالت آقا هم خیلی برایم جالب بود. عبا و عمامه آقا دست من بود. دیدم آقا، شانه شان را از جیب درآوردند و موها و ریش هایشان را شانه کردند. خیلی راحت و آرام. انگار نه انگار. یک مرتبه دیدم یک جایی نشستیم. فهمیدم بیمارستان هزارتختخوابی است. قرار شد من رئیس بیمارستان را پیدا کنم و یک ماشین از او بگیرم. رئیس بیمارستان را دیدم، ماشین گرفتیم و امام سوار شدند و رفتند منزل برادرشان آیت ا… پسندیده. من هم قرار شد بروم مدرسه علوی و اعلام کنم که امام برای نماز به مدرسه می آیند. دیدم ای بابا، هیچی در جیبم نیست. نه پول داشتم نه ماشین. لباس هایم هم پاره بود. به هر زحمتی بود. سید احمد آقا من را صدا کرد و افزود: برو مدرسه علوی و بگو امام بعد از مغرب به انجا می آیند . کوچه مدرسه را شستند و گل گذاشتند. حاج آقا به مدرسه علوی آمدند. در مدرسه علوی بود که نبض انقلاب در همه ایران و دنیا زده شد.
زمانی که از مدرسه علوی برگشتم تا یکی دو روز تمام بدنم زخمی شده بود و نمی دانستم چه اتفاقی رخ داده است. به خاطر اینکه از لحاظ روحی این ماجرا برایم خیلی سنگین و اثر گذار بود.
دو روز بعد رفتم مدرسه علوی در خیابان ایران ببینم چه خبراست . حاج اکبر ناطق تا من را دید، گفت که کجایی تو؟ آقا میخواهد تو رو ببیند . داشتم از پله ها میرفتم بالا که تو راهرو امام من را دیدند و بغل کردند. آقا گفتند که من همیشه شما رو دعا میکنم . سپس فرمودند: من که ورزشکار نیستم اما ورزشکاران را دوست دارم. گفتم نه آقا، شما خیلی هم ورزشکارهستید. خودم تو پاریس دیدم که شما چقدر ورزش میکردید.
تا ظهر مدرسه بودم و بعد از امام رخصت خواستم که بروم و ورزش را ادامه بدهم.
بیست و یکم بهمن خدمت امام رسیدم و ایشان فرمودند: امشب حکومت نظامی نیست و به مردم بگویید به خیابانها بریزند . من با یکی از دوستانم به محل خودمان رفتیم و با مردم به خیابانها ریختیم. صبح روز بعد (۲۲ بهمن ماه) من و دوستانم به ساختمان رادیو رفتیم . روبروی رادیو در ورزارت بازرگانی مردم را با تیر میزدند. حدود ۱۲ نفر بودیم که رفتیم بالا، همه شهید شدند و تنها ۲ نفر زنده برگشتیم.
عصر ۲۲ بهمن شنیدم که همه چیز تمام شده، ارتشی ها یا تسلیم شده یا فرار کرده بودند و یا به مردم پیوستند.دیگر همه چیز در جهت اهداف جمهوری اسلامی پیش رفت و انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. بعد از آن روز من به ورزش کشتی برگشتم.
*آن زمان با الان چه تفاوتی داشت؟
خیلی فرق دارد. من احساس نگرانی می کنم. آن زمان همه با هم رفیق بودند، همدل بودند، یک زبان بودند، همه چیز در جهت پیشرفت بود، همه برای همدیگر می خواستند، همه با هم بودند. الان بسیار فرق کرده، قلب ها از هم سواست. کمتر در جهت پیشرفت مملکتمان کار می کنیم. بیشتر در جهت منافع شخصی است.
*شما آن روز هیچ پولی نداشتید. به قول خودتان لباس هایتان هم پاره بود. اما به هر مقصدی که می خواستید می رفتید. الان اگر همان گونه باشید با همان وضع و شکل فکر می کنید بازهم به مقصد برسید؟
درست برعکس شده است. ممکن است چون مرا بشناسند، به من محبت کنند….