نماد سایت خبر ‏پارسی

دود سیاه در سنگ سیاه همچنان جاریست!

 

باید روزهای زیادی از تاریخ این محله پر رمز و راز را از نظر گذراند و پیش از امروز  حال خوش محله که پر بوده از شور و نشاط و تحرکی که از طلوع اولین شعاع‌های خورشید، آغاز می‌شد و تا پایان شب ادامه داشت را هم در خاطر حک کرد.

محله‌ای پر از انسان‌های ادیب و فرهیخته و هنرمند که خیلی‌هاشان سالهاست در دل سرد خاک آرمیده‌اند؛ محله‌ای پر از دیوارهای کاه‌گلی که بعد از ظهر و خنکای تابستان جان میداده برای پیاده روی و استشمام بوی گل‌‌هایی که از خانه‌های کاهگی بیرون زده.

نامش را از سنگ سیاهی برداشته که بر مزار سیبویه که سال ۲۰۰ ه. ق، جوانمرگ شد، گرفته‌اند و در کمتر ذهنی خطور میکرد که بختش هم همانند نامش سیاه شود و گدای محبت در آینده!

محله‌ای که روزگاری ملجا و‌پناهگاهی برای گذران اوقات بود امروز به مکانی امن برای رفتن به دنیای نشئگی و گذران ساعات خماری معتادان بدل شده و سالهاست، این گذر را با جای دیگری عوض نکرده‌اند.

شاید یکی از دلایل مهم در حضور و اسکان معتادان در این محله تاریخی، وجود خانه‌های خالی از سکنه یا دارای سکنه غیربومی و حتی غیرایرانی، بی‌تفاوتی ساکنان نسبت به تردد معتادان و … باشد.

در کوچه پس کوچه‌های سنگ سیاه کنار دیواری که از دود مواد سیاه و کدر رنگ شده تعداد زیادی زن و مرد با میانگین سنی متفاوت مشغول کشیدن مواد هستند.

بین آنها مردی ۶۵ ساله همیشه پای ثابت بساط است و یکجای مشخص مینشیند؛ اهالی محل همه او را می‌شناسند و معتادان دیگر از پیر و جوان و زن و مرد از کنارش که رد می‌شوند استپی می‌‌کنند و پکی میزنند و پولش را حساب می‌کنند و می‌روند.

به بهانه گپ و گفت کنارش نشستیم، میگفت شش ماهی می‌شود که حمام نرفته‌ام، زخم‌های دستش هم مصداق بود!

داروخانه می‌روم پماد نمی‌دهند، اگر لخت شوم تمام بدنم عفونت کرده است.گاهی می‌آیند که ما را ببرند برای به اصطلاح ترک و‌درمان اما نهایت لطفشان این است که در سوله‌ای مانند حیوان و غل و زنجیرمان می‌کنند.

اما ماجرای درمان ما به اینجا  ختم نمی‌شود و دوباره روز از نو و روزی از نو…

معلوم است که اینجوری درست شدنی نیستیم و وقتی از کمپ برگردیم عقده‌ای می‌شویم و آن وقت ‌واویلا می‌شود.

مگر ما آدم نیستیم؟ من هم دوست دارم مثل همه زندگی کنم.سه پسر دارم که از  بزرگ ترین آنها شش ساله بود که مادرشان فوت کرد و خودم بزرگشان کردم همه اهالی دروازه کازرون مرا می‌شناسند.

همه بچه‌هایم سر خانه و زندگیشان هستند، رویی ندارم که سراغ آنها بروم.زنگ میزنند احوالم را میپرسند، سراغم را می‌گیرند و مدام می‌گویند بابا نمیخواهی دست از این کار برداری؟

مشکل جای دیگری است وگرنه ترک کردن که دو روز است و کاری ندارد.اگر جای خوبی باشد و درست با ما رفتار کنند حتما ترک می‌کنم.اما بعد از ترک مصیبت ما دوباره شروع می‌شود؛ نفس ندارم راه بروم، بیکارم و غذا نمی‌توانم بخورم و جایی ندارم بروم و کسی دیگر مرا تحویل نمی‌گیرد.

تصور مردم هم از ما که دیگر جای بحث و سخن ندارد.

حالا هم  ۴۸ ساعت است که غذایی نخورده‌ام؛ بعد هم می‌گویند کمکش نکنید و محلشان نگذارید خب معلوم است ما هم هم دزدی و اخاذی می‌کنیم.

حالا که خودمانی تر شده بود و خیالش جمع در چشمانمان دقیق‌تر خیره شد و گفت: جمع کردن مواد از سطح جامعه که کار سختی نیست به عنوان مثال؛ دولت اعلام کرد که کراک ممنوع چون با مصرف آن بدن کرم می‌زند، به سرعت مصرف آن را قطع کردند و دیگر هم وجود ندارد.

حالا هم بگویند از امروز مصرف هروئین ممنوع و ظرف ۲۴ ساعت آن را جمع کنند!

چرا موادی که در جیب من وجود دارد و از من گرفته می‌شود در کوچه دیگری فروش می‌رود؟بال درآورده و در کوچه دیگری فروش می‌رود؟

پکی محکم پایان بخش حرفهایش بود و رویش را به علامت بی حوصلگی برگرداند و جایی دیگر خیره شد.

این داستان تکراری همه آدمهایی است که هر غروب در کنار دیوارهای سنگ سیاه مچاله می‌شوند؛ گهگاهی توجه‌ها تیز بردنشان می‌شود و ماه بعد دوباره همان‌ها را با تعداد بیشتری مشاهده می‌کنیم!

 

خروج از نسخه موبایل