خبرپارسی – امیرعفاف : اینستاگرام را بایکوت کرده ام، چون از رفتار و ظاهرِ غلط و متظاهرانه اش که بی حیا از مرگ می گوید را نمی پسندم .
اینستاگرام را بایکوت کرده ام، چون از رفتار و ظاهرِ غلط و متظاهرانه اش که بی حیا از مرگ می گوید را نمی پسندم و از اینکه بی احتیاط، تیغ می کشد روی چهره زندگی دلگیر می شوم؛ همان تیغ که بندِ زیستِ حاصلخیزِ خیلی از اسطوره های نسل ام را پاره می کند و گوشه ای می نشیند و پوزخندِ فلزی می زند. شده ام مثل گاوچران های خسته فیلم های وسترن که دشت و دام و فشنگ هایشان را از دست داده اند. تصمیم می گیرم که اشک را برای مواردِ واجب نگه دارم، اما اخبارِ فاحش مثل حقه های کثیفِ کارت های بازی، فرمانِ سقوط و چکیدن را صادر می کند و گونه خشک به طاقدیس های ابریِ پشتِ چشمهام دستبرد می زند. گرفتاری های متصل به احکام طاعونی و فرعونیِ مملکت از یک طرف و سرفه های سُربی از طرف دیگر، ضامن را کشیده اند. چنگیز جلیلوند، مشروح ترین قربانیِ کرونا شد و مارادونا سلطانِ ایست قلبی جهان. ما که مسیر رستگاریمان از پوستر و دیوار و پونز شروع می شد، حالا کرونا را با جلیلوند و پُمپاژِ خون را با مارادونا به خاطر می سپاریم. هنوز خطر انهدام در اینستاگرام پرسه می زند و در همه سحرگاهانِ گذشته و آینده، آماده خاک شده ایم. ماجرا را از تابلوی خانه ام شروع می کنم که استاد، چهارده سال پیش مقابلش ایستاد. ساحره مرموزی که چشم و دهان ندارد اما حنجره اش استخوانی و دقیق است. این تابلو را برادر نعمت مشهدی برای فیلم تبعیدگاه دستها که قرار بود اولین سینماییِ بلندم باشد نقاشی کرد. فیلمی که ناتمام ماند. بعد چسبید به دیوار خانه ای که زندگی مشترکم در آن ناتمام ماند و حالا تزئینِ عکسبرداری از مردی می بینمش که صدایش جانِ سینما بود. یک روایتِ ناتمام دیگر. طی سال ها با جلیلوند چند مصاحبه دارم؛ روزی که پل نیومن برای همیشه چشمان تیله ای و آبی اش را بست و دوستداران هنر هفتم را با خاطرات خنده های سنجیده و شیرین اش تنها گذاشت. یا روزی که خسرو شکیبایی دیگر نبود تا سبزِ خانه سبز را از اعماقِ حنجره گرم بفرستد لای دندان ها و صوتِ سین را با سوت بگوید و حرکت قلبهایمان را تندتر کند. هر بار بغض کرد و از تحول مرگ گفت. تحولی که چنگ می اندازد به دنیای بعد از آن خوب ها. در ویژه نامه ای برای مهرماه از خاطراتِ یکمین روز مدرسه حرف زد و در گفت و گویی دیگر از خاطرات کودکی در شیراز. اما دیدار و حرفِ آخر ماند برای استودیو ساند فیلم. سه سال پیش. با صورت خندان و قلبِ شیک، کنار محمد مصطفی زاده ایستاد و آخرین یادگارِ خواب های خروشانِ امروز شد. اقامتِ مارادونا در جهانِ همسایه هم شوخی بی مزه ای است. او آنقدر مهارت و نمک دارد که ملائکه را بازی به بازی دریبل بزند و به خدا برسد و با یک حرکت پیشِ پا افتاده اما سخت، توپ را بینِ شانه هایش پاسکاری کند. هیچ سنگربان و مدافعی، حتی خدا، نمی تواند از غوغایِ شکسپیرِ دنیای توپ و تور در امان باشد و برای عالمِ خود امتیاز و حکمتِ ناگزیر جمع کند. مارادونا هیپی و سرکش و افسانه ای است. بین هوش و پشتکار، هوش را بیشتر خواست و حتی بر دست خدا هم پادشاهی کرده است. فرق نمی کند که در مستطیل سبز همه بازیکنان حریف را جارو کند یا سایه ای ضدنور و سیاه و دور و کوچک، مقابلِ قرصِ کاملِ خورشید باشد. او رام کننده همه توپ های سرکشِ جهان است و بدهکارِ سیاره زمین و حمله قلب نمی ماند. حتی اگر حمله، ناگهانی و بدون برنامه باشد. شمارش دریبل ها و گل هایش در همه دنیاها وِردِ زبان است و در همه قرون رواج دارد. جلیلوند و مارادونا آبروی حرفه شان هستند. از روی عمد نمی نویسم که بودند و تاکید می کنم که هستند. هر کجا که باشند آموزگارند. قامتِ قیامت در برابرِ یک جمله طوفانیِ جلیلوند و یک طغیانِ فوتبالی مارادونا زانو می زند. دوستانِ عزیزم، این حقیقت را سینه به سینه به گوشِ مرگ برسانید و تحقیرش کنید.