خبرپارسی – محمود شبان سروستانی:
مش حسن سال ها پیش تنها سرمایه زندگیشو که یه گاو بود از دست داد، این حادثه به حدی روی اون تاثیر گذاشت که رسما دیوانه شد، تاجایی که خودشو جای گاو از دست رفته اش فرض می کرد، می رفت تو طویله می خوابید، به جای حرف زدن ما ما می کرد و علف نشخار می کرد .
مرگ گاو، شیرازه زندگی مش حسن رو از هم پاشیده بود و این وضع تا مدت ها ادامه داشت تا اینکه مثل آتش هر ضایعه ای که آهسته آهسته خاموش می شه، داغ از دست دادن گاو، از تب و تاب افتاد و مش حسن کم کم به زندگی برگشت .
سال ها بعد دیگه مش حسن که کار و بارش گرفته بود دغدغه های مهم تر از مرگ گاو داشت، بزرگتر شده بود، آنقدر قد کشیده بود که سرآمد همه شده بود و سری تو سرا در آورده بود و به همین نسبت هم فکر و خیال های بزرگتری در سر داشت، دیگه نمی تونست از کنار درد و غصه هم ولایتی ها به سادگی بگذره، به هر کنشی واکنش نشان می داد و جلو هر نامردمی قد علم می کرد.
سال ها گذشت تا اینکه موفق شد برای خودش و هم پالکی هاش خونه ای دست و پا کنه، با چه ذوق و شوقی دور هم جمع می شدن و در مورد چگونگی کار بحث و جدل می کردن و از آنجا که نمی تونستن بی خیال از کنار مشکلات هم ولایتی ها بگذرن، در خصوص مسایل روز هم اظهار نظر می کردن و همین بود که به ذائقه بعضی ها خوش نیومد و در خونشون رو بستند واجازه ورود هم بهشون ندادن .
این ناملایمات مش حسن رو به یاد گاو از دست رفته اش می انداخت و هوس خوابیدن تو طویله بی خیالی و نشخار کردن… از سرش می گذروند، اما دوره و زمونه عوض شده بود و چشم امید خیلی ها به او بود، پس باید می ایستاد تا دیگرون سر پا بمونند .
مش حسن که دیگه پا به سن گذاشته بود با اینکه از درون داشت دق مرگ می شد با همون صلابت مثال زدنیش در برابر مشکلات خم به ابرو نمی آورد، تلاش می کرد هم فکراشو دور هم جمع کنه و نگذاره متفرق بشن، اما عده ای بی هویت که به کسوت و شغل اونا نفوذ کرده بودن ساز مخالف می زدن و تلاش می کردن تا اونا رو به حاشیه برانند .
این جماعت، بیشتر دلش رو به درد می آوردند، مدام حرص می خورد و دم نمی زد، غصه هاشو تو خودش می ریخت، اعتقاد داشت که هر چی بگه تف سر بالاست .
بالاخره از اونجایی که هیچ وقت درب بروی یک پاشنه نمی چرخه، هم ولایتی ها همت کردند و حال و هوای ولایت رو عوض کردند، خونه بازگشایی شد و امید به دل ها برگشت که روزهای خوبی در پیشه، چندی بدین منوال گذشت تا آب ها از آسیاب افتاد و سیلی خورده ها دوباره جرات خود نمایی پیدا کردند تا جایی که یکی از آن ها نیمه شب جلو درب خونه رو گل گرفت و تو بوق کرنا هم داد زد و خاک غم و غصه رو سرمش حسن و دوستانش ریخت .
واقعیت این بود که می خواستند به هر وسیله ای مش حسن رو دق بدن، با کشتن گاو، تنها دارایی زندگیش، با بستن خونه اش که تنها دلخوشی دوران کاریش بود، با مهاجرت جوونای با استعداد و حبس و حصرهم ولایتی هاش، و… آنقدر دقش دادن تا عافبت “مش حسن مرد از بس که دق کرد”