سفرنامه کربلا / بخش ششم/عبدالصمد ابراهیمی –
دیدار یار
ساعت ۸ شب بود که به ورودی کربلا می رسیم. مدیر کاروان می گوید سمت چپ تان را نگاه کنید. گلدسه های حرم امام حسین(ع) پیداست. همه دارند زار می زنند. شور و حال وصف ناپذیری است. در آستانه اربعین و کربلا. از پرهاى سوخته و خیمه هاى خاکستر، چهل روز مى گذرد؛ از شانه هاى بى تکیه گاه و چشم هاى به خون نشسته، از لحظاتى که سیلى مى وزید و صحرا در عطشى طولانى، ثانیه هایش را به مرگ مى بخشید.حالا چهل روز است که مرثیه هامان را در کوچه هاى داغ، مکرر مى کنیم.
چهل شب است که بر نیزه شدن آفتاب را سر بر شانه هاى آسمان مى گرییم. «اى چرخ! غافلى که چه بیداد کرده اى».از شام تا کربلا.از کربلا تا شام، حکایت سرهاى جسور شماست که شمشیرها را به خاک افکند. من از روایت خونابه و خنجر مى آیم؛ از شعله هاى به دامن نشسته و فریادهاى بى یاورى.امروز حوالی اربعین خورشید است. نگاه کن چگونه پرندگان، بر شاخه هاى درختان روضه مى خوانند؛ چگونه ابرها، فشرده فراقى عظیم، پهنه زمین را مى بارند!
رفته اید و پس از شما، جاده ها، اسیر زمستانى همیشگى اند. پرواز ناگهان شما آتشى است که هرگز فرو نمى نشیند.زخم عاشورا همیشه تازه است.پاییز را دیده اى، چگونه نوباوگان تابستان را به زمین مى ریزد و سر و روى جهان را به زردى مى نشاند؟! اکنون دیرى است که پروانه هاى هاشمى مان را شعله هایى یزیدى، بر تپه هاى خاکستر فرو ریخته اند.دیرى است که گیسوان کودکى رقیه را بادهاى یغماگر، با خویش برده اند.زمین، پاییزش را از یاد مى برد، اما زخم عمیق عاشورا را هرگز.سال ها مى گذرد و ما همچنان سوگ کبوترانى آزاده را بر سینه مى کوبیم.اربعین لاله ها،نزهت بادى .
بشیر!وقتى به مدینه النبى رسیدیم، مبادا کسى جلوى قافله اسراى کربلا، گوسفندى را سر ببرد! این کاروان، از سفر چهل روزه با سرهاى بریده بر بالاى نى مى آید.نگذار هیچ لاله اى را در رثاى شهدایمان پرپر کنند! سراسر خاک کربلا، پر بود از گلبرگ هاى خونین و پاره اى که از هر سو مرا صدا مى زدند: «أخَىَّ اخَّى».اجازه نده کسى بر سر و رویش خاک بریزد؛ هنوز باد، گرد و خاک کوچه هاى کوفه و شام را از سر و روى زنان و کودکان عزادار نربوده است.این صورت هاى کبود و دست هاى سوخته، نیازى به گلاب افشانى ندارند؛ هنوز اربعین گل هایى که با تشنه کامى بر خاک و خون افتادند، نگذشته است.بگو پاى برهنه به استقبالمان نیایند؛ این کاروان پر است از کودکانى که پاى پرآبله دارند.سفارش کن شهر را شلوغ نکنند و دور و برمان را نگیرند، ما از ازدحام نگاه هاى نامحرم و بیگانه بازگشته ایم.بگذار آسوده ات کنم بشیر!دل زینب علیهاالسلام براى خلوت مزار جدش پر مى کشد تا به دور از چشم خونبار رباب و سکینه و سجاد علیه السلام و این کاروان داغدار، پیراهن کهنه و خونین حسین علیه السلام را بر سر و روى خویش بنهد و گریه هاى فرو خورده چهل روزه اش را یک سره رها سازد.
و حالا ما به دیار یار رسیده ایم. یعنی باور کنم؟بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا…راه بندان و ایست بازرسی شددیدی است. از حدود دو کیلومتری هتل دیگر اتوبوس ها اجازه حرکت ندارند.پیاده می شویم و بارها را با گاری می آورند. هتل یاسمین در نزدیکی باب قبله حرم امام حسین(ع) محل استقرار ماست. ما اتاق ۲۰۹ بودیم.شام را بی خیال می شویم. غسل زیارت می کنیم و از ترس اینکه مبادا اجل مهلت ندهد خود را به حرم می رسانیم.
یا باب الحوائج یا قمر العشیره
دست خودت نیست. به بین الحرمین که می رسی انگار باید اول بروی سمت حرم سقا. باید بروی اذن بگیری. حق با آقای بهجت بود. باید عباس(ع) دستت را بگیرد و به طرف حرم ارباب بیاورد.
«پیش فرات این همه دریا چه می کند؟/این مشک روی شانه سقّا چه می کند؟/ تنها به خاطر گل روی سکینه است/دریایی التماس به دریاچه می کند/ مبهوت مانده بود “خدای فرشتهها/مهریه مدینه در اینجا چه می کند؟”/ نزدیک کردمت به لبم تا که بنگری /روح بنفشهای تو با ما چه می کند/ زخم عطش ضریح لبم را شکسته کرد/حالا ببین که با لب گلها چه می کند؟/ حالا میا به خیمه ببینم هر دومان/با موجهات فاطمه فردا چه می کند؟ / در این طرف صدای پریشان دختری/بابا عمویم آن طرفِ ما چه می کند؟»
گلدسته های حرم ابالفضل کاشی کاری است. درباره اینکه چرا طلا کاری نشده داستانی را نقل می کنند که البته من در جاهای معتبر ندیده ام اما جالب است. می گویند گروهی برای طلاکاری گلدسته ها می آیند.سه بار طلا کاری می کنند و طلا ها از گدسته جدا می شود،یک شب سرگروه این افراد به آنها میگوید،من اینجا می مانم تا از آقا ابالفضل اجازه بگیرم بعد طلا کاری کنیم.صبح که می روند سراغ طرف می بینند پریشان و گریان است.سوال می کنند می گوید:آقا رادر خواب دیدم گفت گلدسته های حرم من را طلا کاری نکید آخر بین ارباب و نوکر باید تفاوت باشد.
این یک واقعیت است که فاصله حرم امام حسین(ع) با حرم حضرت عباس(ع) و فاصله بین صفا و مروه معادل ۳۷۸ متراست.
ازدرب شرقی حرم مطهرامام حسین علیه السلام خارج شده وارد بین الحرمین که می شوی و از آنجا که عبور کرده وارد حرم اباالفضل العباس علیه السلام می شوی، فاصله بین دو بارگاه حدود ۳۷۸ متراست و هنگامی که در حال سعی بین صفا و مروه در سفر حج هستی باید همین فاصله را طی کنی.گفتنی است بین الحرمین میدان جنگ در روز عاشورا بوده و نزدیک حرم اباالفضل العباس علیه السلام محل استقرارسپاهیان یزید لعنه الله علیه بوده است.
وارد حرم ابالفضل می شوم. باور نمی کنم. من و این روضه ها الحمد لله/دل و یاد شما الحمد لله /میرسه روزی که تو سجده میگم./رسیدم کربلا الحمد لله.
زیارت می کنم و حالا بیقرار پیمودن بین الحرمین هستم. سعی بین صفا و مره. می خواهیم برویم سمت خانه یار. نه؛ بگذارید همین جا با هم دل هایمان بشکند. بگذارید دل شکسته و با چشم خیس به حرم مولا برویم. شب است. حالا همه محفوظات ذهنی ام درباره کرامات آقا ابالفضل(ع) باید مدد کنند و یادم بیایند. به یاد لحظه ای که یک روز از آندرانیک تیموریان فوتبالیست ارمنی تیم ملی پرسیدم« آندو! شما ارمنی ها هم برای بازی های سختی که داری یا گرفتاری هایتان نذر می کنید و اگر می کنید نذر چه کسی؟» اشک در چشمانش حلقه زد و گفت« هرگاه به مشکل می خورم مادرم سفره ابالفضل(ع) نذر می کند» تو با دلها چه کرده ای عباس؟!
آقای پناهیان تعریف می کرد می گفت : روزی سوار تاکسی شدم قرار بود بروم جایی روضه حضرت زهرا بخوانم.یه جوونی هم تو ماشین بود.از مشکلاتش گفت.منم گفتم خوب به معصومین متوسل شو.گفته آخه من سنی هستم…!جوان:به کی باید متوسل شم.با کی باید حرف بزنم.چی کار کنم.چی باید بگم.آقای پناهیان گفت بذار یکی را بهش معرفی کنم که رد خور نداشته باشه.گفت:مشکلات رو بهشون بگو.مگر نه این که شهدا زنده اند.اصلا تو سنی.ولی قرآن گفته زنده اند شهدا.به عنوان این که برادر امام حسین است نمی خواد بهش متوسل شی.به عنوان یه شهید که الان داره ما را می بینه.به حضرت عباس متوسل شو.
آقای پناهیان میگه رفتم اونجایی که باید روضه می خوندم. یک نفر اومد. به صاحب مجلس که از آشناهاشون بود گفت: دیشب پدرت را خواب دیدم که به من گفت برو منزل پسرم فردا روضه ابالفضل دارد. مرد صاحب مجلس گفت : درست خواب دیده ای. من هم که به تو نگفته بودم و حتما حکمتی دارد این خواب دیدن تو اما ما روضه حضرت زهرا داریم. پناهیان میگه من گفتم تو راه که داشتم می آمدم من توی تاکسی یک روضه ابالفضل خوندم. انگار ثوابش رسیده به پدر تو. اما روضه ام چه بود؟ وقتی به اون جوان اهل تسنن گفتم به عباس متوسل شو گفت:عباس رو می شناسم همون که برادر امام حسینه.همون که تاسوعا شهید شده…واقعا می شه نگام کنه؟به حرفام گوش کنه؟مشکلاتم را حل کنه؟آقای پناهیان گفت:نه…تاسوعا شهید نشده.همه شهدا روز عاشورا شهید شده اند.
جوان:پس چرا روز تاسوعا را به نام حضرت ابوالفضل اسم نهادن؟ آقای پناهیان:جنگ از صبح عاشورا تا ظهر بوده…همه هم همان ساعات به شهادت رسیدند.اما حضرت عباس از تاسوعا مرد و عاشورا به شهادت رسیدند.می دونی چرا تاسوعا مرد؟دلش مرد…آخه شمر مهربان باهاش حرف زده.آخه می گفت تو از قبیله ی مایی.بیا ما به تو امان نامه می دیم.تو با حسین(ع)نباش…عباس(ع) امان نامه اشان را رد کرد اما با خودش گفت: اینها در من چه دیده اند که تصور کرده اند من دست از امامم می کشم؟ عباس آنجا مرد.او به شمر جواب رد داد اما اما عباس به غیرتش بر خورد.دیگه روش نمی شد برگرده پیش امامش.
یا ساقی العطاشا. السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبَا الْفَضْلِ الْعَبّاسَ اَیُّهَا الْعَبْدُ الصّالِحُ الْمُطیعُ للّهِ وَلِرَسولِهِ وَلاَِمیرِ الْمُؤمِنینَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ صَلّى اللّهُ عَلَیْهِمْ وَسَلَّمَ،السلام علیک یا باب الحوائج یا قمر العشیرهالسلام علیک یا ابالفضل العباس علیه السلام.
آقا جان شنیده ام تو حال زمین خورده را خوب می فهمی. دستمان را بگیر. ما همه زمین خورده ایم.ایستاده ام مقابل گنبد و بی اختیار اشک می ریزم. حالا دارد یکی یکی داستان ها یادم می آید« یکی از علما می گفت قبل از انقلاب جایی منبر رفتم. روز عاشورا بود.حوالی ظهر از مسجد آمدم بیرون.باید می رفتم جای دیگری روضه می خواندم. آن زمان ماشین هم زیاد نبود. کنار خیابان ایستاده بودم دیدم یک بنز مدل بالا جلوی پایم ترمز زد و پرسید«شما نوکر ابالفضل (ع) هستی؟» می گوید این پرسش او تکانم داد. به ما ذاکر حسین یا نوکر اباعبدالله می گفتند اما عبارت نوکر ابالفضل برایم تازگی داشت. گفتم ذکرهایی می گویم اگر قبول کنند. گفت انگار دارید جایی برای مراسم می روید.سوار شوید شما را برسانم. سوار شدم دیدم کفش به پا ندارد.پاچه های شلوار را بالا زده و آستین هایش را هم بالا کشیده، وقتی هم با ماشین پشت دسته های عزاداری درون خیابان ها میرسیم زار زار به پهنای صورت اشک می ریزد.
می گوید خوب که نگاه کردم دیدم این هیبتش به مسلمان ها نمی خورد. پرسیدم یک سئوال بپرسم شما ناراحت نمی شوید؟ گفت بپرس. گفتم به نظرم شما مسلمان نیستید.گفت نه؛ من ارمنی ام. گفتم ارمنی و ابالفضل(ع)؟ گفت من داستانی دارم و برایم تعریف کرد: من وضع مالی ام عالی است.از ماشین و سر و وضعم معلوم است. کارخانه دارم.
خدا به من دختری داده که از دست و پا فلج است.همین یک اولاد را هم دارم.هر روز که می رفتم منزل می دیدم همسرم به خاطر این دختر کلی گریه گرده. یک روز رفتم دیدم خانه تمیز است و بوی غذامی آید و چند نوع غذا روی اجاق و کلی میوه روی میز پذیرایی است. گفتم لابد قرار است یکی از فامیل ها بیایند مهمانی خانه ما.
از همسرم پرسیدم مهمان داریم؟ گفت بله. گفتم کیست؟ گفت عباس مسلمان ها! جا خوردم. من ارمنی بودم اما عباس را می شناختم. با خودم گفتم دخترم که فلج است همسرم هم عقلش را از دست داده. پرسیدم عباس مسلمان ها اینجا چه کار دارد؟ گفت زن همسایه ظهر آمد و گفت ما سفره ابالفضل(ع) داریم.دخترت را بیاور تا عباس او را شفا بدهد. من هم دخترم را بردم و مداح آمد مداحی کرد. کلی اشک ریختم که بیهوش شدم. به هوش که آمدم دیدم دخترم همچنان فلج است. او را گذاشتم آمدم منزل. گفتم ما هم ساده ایم و هر کس هر جا می گوید می رویم. زن همسایه آمد به من گفت ناامید نشوی.عباس می آید دخترت را شفا می دهد. من هم حالا غذا آماده کرده ام و لباس پوشیده ام تا عباس بیاید. هر دو نشستیم روی مبل تا دیر وقت. خوابمان برد یک وقت دیدم دخترم دارد داد می زند بابا، مامان ! پا شید. عباس مسلمان ها رفت! بیدار شدیم دیدم دختر فلج من دارد روی پای خودش می دود به طرف درب. گفتم عباس کجاست؟ گفت الان اینجا بود به من گفت بلند شو تو را شفا داده ام»
حالا من روزهای عاشورا با ماشین راه می افتم در خیابانها و نوکرهای عباس(ع) را جابجا می کنم.
عباس؛ تو فقط عباس مسلمان ها نیستی. یک داستان دیگر از کراماتش را مرور کنیم و به سمت بین الحرمین برویم.« سلاله السادات جناب آقای سیدعلی صفوی کاشانی، مداحل اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام از جناب آقای هارونی نقل کرد که گفتند:یکی از عزیزان سقای هیئتی که در ایام محرم دور میزد و آب به دست بچهها میداد، نقل میکند خدا یک پسر به من داد که یازده سال فلج بود. یکی از شبها که مقارن با شب تاسوعا بود وقتی میخواستم از خانه بیرون بیایم، مشک آب روی دوشم بود؛ یکدفعه دیدم پسرم صدا زد: بابا کجا میروی؟ گفتم: عزیزم، امشب شب تاسوعاست و من در هیئت سمت سقایی دارم؛ باید بروم آب به دست هیئتی ها بدهم. گفت: بابا، در این مدت عمری که از خدا گرفتم، یک بار مرا با خودت به هیئت نبردهای. بابا، مگر اربابت باب الحوائج نیست؟ مرا با خودت امشب بین هیئتی ها ببر و شفای مرا از خدا بخواه و شفای مرا از اربابت بگیرد.
میگوید: خیلی پریشان شدم. مشک آب را روی یک دوشم، و عزیز فلجم را هم روی دوش دیگرم گذاشتم و از خانه بیرون آمدم. زمانی که هیئت میخواست حرکت کند، جلوی هیئت ایستادم و گفتم هیئت ها بایستید! امشب پسرم جملهای را به من گفته که دلم را سوزانده است اگر امشب اربابم بچهام را شفا داد که داد، والا به فاطمه زهرا(س) قسم فردا میآیم وسط هیئتها این مشک آب را پاره میکنم و سمت سقایی حضرت ابالفضل العباس علیه السلام را کنار میگذارم این را گفتم و هیئت حرکت کرد.
نیمههای شب بود هیئت عزاداریشان تمام شد، دیدم خبری نشد. پریشان و منقلب بودم، گفتم: خدایا، این چه حرفی بود که من زدم؟ شاید خودشان دوست دارند بچهام را به این حال ببینم، شاید مصلحت خدا بر این است. با خود گفتم: دیگر حرفی است که زدهام، اگر عملی نشد فردا مشک را پاره میکنم. آمدم منزل وارد حجره شدیم و نشستیم. هم من گریه میکردم و هم پسرم گریه میکرد.
میگوید: گریه بسیار کردم، یکدفعه پسرم صدا زد : بابا، بس است دیگر، بلند شو بابا! بابا، اگر دلت را سوزاندم من را ببخش بابا! بابا، هر چه رضای خدا باشد من هم راضیم!
من از حجره بلند شده، بیرون آمدم و رفتم اتاق بغلی نشستم. ولی مگر آرام داشتم؟! مستمرا گریه میکردم تا اینکه خواب چشمان من را فرا گرفت در آن هنگام ناگهان شنیدم که پسرم مرا صدا میزند و میگوید: بابا، بیا اربابت کمکم کرد. بابا، بیا اربابت مرا شفا داد. بابا.آمدم در را باز کردم، دیدم پسرم با پای خودش آمده است. گفتم : عزیزم، چه شد؟! صدا زد: بابا، وقتی تو از اتاق بیرون رفتی، داشتم گریه میکردم که یک دفعه اتاق روشن شد دیدم یک نفر کنار من ایستاده به من میگوید بلند شود! گفتم : نمیتوانم برخیزم. گفت: یک بار بگو یا اباالفضل و بلند شو! بلند شو برو به بابیت بگو برای فاطمه (س) یک مشک پاره بس است.بابا، یک بار گفتم یا اباالفضل و بلند شدم، بابا. بابا، ببین اربابت ناامیدم نکرد و شفایم داد! ناقل داستان میگوید: پسرم را بلند کرده، به دوش گرفتم و از خانه بیرون آمدم، در حالیکه با صدای بلند میگفتم : ای هیئتها بیایید ببینید عباس علیه السلام بیوفا نیست، بچهام را شفا داد!»
حالا با اشک دیده به سمت حرم مولا(ع) می رویم.حسین(ع) چه کشید وقتی این مسافت را پیمود. چه کشید وقتی عباسش آمد و از او اذن میدان خواست و بعد که بالای سر او رسید از آن قد رشید زیر سم ستوران چه مانده بود. آرام آرام بین الحرمین را طی می کنم. میان بین الحرمین هر دعایی کنی اجابت می شود. کافی است این دو بزرگوار را به مادرشان فاطمه قسم بدهید.« خلقت از روز ازل مدیون عطر یاس بود/ حضرت حیدر به نام فاطمه حسّاس بود/ ای که بستی راه را در کوچهای بر فاطمه / گردنت را میشکست آنجا اگر عباس بود»
روزی که کاروان امام حسین داشت به سمت کربلا راه می افتاد زمانی که زینب(س) می خواست سوار ناقه شود عباس(ع) شمشیر کشید و فریاد زد«چشم هایتان را ببندید» زینب با احترام سوار بر ناقه شد. کجا بود عباس وقتی که زینب را به اسیری بردند؟
وارد حرم مولا (ع) می شوم.اختیارم دست خودم نیست. به سمت ضریح کشیده می شوم. دستم که به مشبک های ضریح می رسد باز هم باورم نمی شود که اینجا هستم. دارم خواب می بینم؟ یعنی آقا سلام مرا جواب می دهد.یادم به ماجرایی می افتد. روایت شده« مردی خیلی دوست داشت امام حسین (ع) را به خواب ببیند. خودش می گوید روزی در حرم امام حسین (ع) نشسته بودم دیدم مردی اعرابی با سر و روی ژولیده و خاکی وارد شد و از دور گفت السلام علیک یا اباعبدالله. بعد بقچه اش را باز کرد و نان و پنیری داشت. نگاهی به ضریح انداخت و گفت «تفضل یا اباعبدالله» . راوی می گوید از نوع برخورد اعرابی با حضرت عصبانی شدم اما سکوت کردم. دقایقی بعد به پشت روی زمین خوابید و کف پاهایش را به ضریح چسباند. نتوانستم تحمل کنم و او را از حرم بیرون انداختم. شب امام حسین (ع) را به خواب دیدم. دیدم دارد از من رو بر می گرداند. گفتم مولا! من آرزوی دیدنتان را در خواب داشتم. چرااز من رو بر می گردانید؟ فرمودند؟ تو امروز زائر ما را رنجاندی. گفتم کدام زائر؟ نشانی مرد اعرابی را داد. گفتم آقا! داشت به شما جسارت می کرد. فرمود نه؛ وقتی وارد شد و سلام کرد جوابش را دادم. وقتی سفره اش را پهن کرد و به من گفت بفرما آمدم کنارش لقمه ای نان و پنیر خوردم. بعد گفت: در بیابان که می آمدم خار به پایم نشسته . خار از پایم در بیاور و کف پایش را به ضریح چسباند تا خار از پایش در آورم اما تو او را از حرم بیرون فرستادی. آنجا مگر خانه تو بود که او را بیرون فرستادی؟» طلسم شیخ بهایی و ماجرای امامرضا(ع) است انگار.
«ما برون را ننگریم و قال را» شبان صحرای سینا انگار اینجا حلول کرده است.« یَا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْءٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ ع فَإِنَّهُ ذُبِحَ کَمَا یُذْبَحُ الْکَبْشُ» پایین پای حضرت علی اکبرش خوابیده است.
امام حسین(ع) دوتا بدن را خود به خیمه نیاورده است.مرحوم آیت الله فلسفی (ره) خطیب شهیر می فرمود: چرا آقا نعش شهدای دیگر را خودش آورده بود حال چرا نعش علی را نیاورده؟رو کرد به طرف خیام و فرمود: “یافتیان بنی هاشم! احملوا اخاکم الی الفسطاط” ای جوانان بنی هاشم بیایید و نعش علی اکبر (ع) را به خیمه ببرید.
آقا امام حسین(ع) دوتا بدن را نیاورده است. هر دو را هم عذر شرعی داشته است! یکی بدن حضرت ابالفضل العباس(ع) است و یکی هم بدن حضرت علی اکبر (ع) است! چرا؟ چون اسائه ادب به بدن می شد جنازه مسلمانان هم محترم است نباید اسائه بشود. اگر بخواهیم بدانیم چرا پیکر مطهر عباس (ع) را نیاورده است از حرف های بنی اسد به زین العابدین (ع) می فهمیم. بنی اسد به زین العابدین (ع) گفتند: آقا! یک بدن کنار نهر علقمه است آنقدر قطعه قطعه و چاک چاک است که نمی توان بدن را برداشت هر طرف بدن را میگیریم طرف دیگر بدن به زمین می آید. فلذا آقا فرمود: قبر عباس (ع) را در کنار بدنش کندند و همان جا هم دفنش کردند. اگر بخواهی بدانی ابالفضل العباس(ع) کجا به زمین افتاده است . همان جاست که دفنش کرده اند.اما بدن علی اکبر(ع) روایت دارد: ” فقطعوه بسیوفهم اربا اربا ” خیلی بدن علی اکبر(ع) را صدمه زدند.آقا دید اگر بخواهد یک نفری بدن را بیاورد ممکن است مثلا، اعضای بدن جدا شود اهانت به بدن می شود!
امام حسین (ع)می داند که این کار یک نفر نیست فلذا فرمود: یافتیان بنی هاشم یعنی ای جوانان بنی هاشم همگی بیایید و کمک کنید یکی بازو را بگیرد یکی پهلو را بگیرد یکی سر را بگیرد تا بدن علی اکبر (ع) را به خیمه بیاوریم.
در هیات ها شب هشتم محرم را شب بزرگاشت علی اکبر(ع) می دانند .در مقتل شوشتری از قول مرحوم شیخ جعفر شوشتری (ره) درباره این شب آمده است: مجلس امروز مجلسی است که به اصطلاح مردم اسمش مجلس شهادت علی اکبر (ع)است. لیکن به اصطلاح بنده در خصوص این مجلس می گویم: مجلس وفات حسین (ع) است. نه مجلس یک وفات. بلکه مجلس وفات های حسین (ع) است.احتضار اول حضرت، زمانی بود که برتن علی اکبر (ع) زره پوشانید و او را راهی میدان نمود و نظر ما یوسانه ای به او کرد “فنظرالیه نظر آیس منه” احتضار دوم سیدالشهدا (ع) زمانی بود که بعد از چند جراحت و غلبه تشنگی علی اکبر (ع) آمد پشت خیمه به سمت پدر و نگاهش به روی علی اکبر (ع) افتاد. وفات یا احضار دیگر آن حضرت زمانی بود که علی اکبر (ع) از او طلب آب نمود و ایشان فرمودند: ” یابنی هات لسانک” زبانت را بیرون بیاور.
و او را دوباره راهی میدان کرد: وقت وفات بی احتضاری سیدالشهدا (ع) آن زمانی بود که اسب آن مظلوم علی اکبر (ع) را برد میان لشگر دشمن. پس همه آن لشگر او را احاطه کردند. “فجعلوا یضربونه بسیوفهم حتی قطعوه اربا اربا” پس شروع کردند به زدن او با شمشیرهای خودشان تا پاره پاره نمودند او را بند بند. در همان حالت یا وقتی که بر زمین قرار گرفت. صدا زد: “یا ابتاه علیک منی السلام”. آنجا بود که مولا فرمود«لی عَلَی الدنیا بعدک العفا» خاک بر سر دنیا بعد از تو.
چسبیده ام به ضریح پایین پای مبارک. به ضریح علی اکبر(ع) اشبه الناس خَلقا”، خُلقا” و منطقا” بالرسول الله» با خودم ان شعر بی مثال استاد لطیفیان را زمزمه می کنم و اشک می ریزم«انگار بنا نیست سری داشته باشی/سر داشته باشی ، جگری داشته باشی /
انگار بنا نیست که از میوه ی باغت/اندازه کافی ثمری داشته باشی /انگار بنا نیست که ای پیر محاسن /این آخر عمری پسری داشته باشی /ای باد به زلف علیِّ اکبر ِ لیلا /مدیون حسینی نظری داشته باشی /میمیرم اگر بیش از این ناز بریزی /بگذار که چندی پدری داشته باشی /تو از همه ی آینه ها پیش ترینی /تکثیر شدی بیشتری داشته باشی /رفتی و نگفتی پدرت چشم به راه است /از من تو نباید خبری داشته باشی؟ /بی یار اگر آمده ام پیش تو گفتم /شاید بدن مختصری داشته باشی /چه خوب به هم نیزه تو را دوخت و نگذاشت /تا پیکر پاشیده تری داشته باشی /با نیم عبا بردن این جسم بعید است /باید که عبای دگری داشته باشی»
ساعت حدود ۱۱ بود که به هتل برگشتیم اما دلم انگار جا مانده است…
ادامه دارد…