سفرنامه کربلا / بخش پنجم /عبدالصمد ابراهیمی –
دوشنبه ۱۲ دی ماه ۱۳۹۰
ساعت ۵ صبح راه افتادیم.ترافیک شدیدی بود. حوالی ۹ صبح رسیدیم کاظمین. اکثر مغازه های خیابان منتهی به حرم تعمیرگاه اتومبیل بودند.حرم باصفای امام موسی کاظم(ع) و امام جواد(ع) شور دیگری دارد. دو گنبد طلایی در کنار هم. نوه و پدربزرگ کنار هم آرمیده اند و دل ها را به سوی خود می کشند.
دلم گریز مداحی می خواهد. محمد بن ریان: مأمون بر علیه امام جواد (علیه السلام)، هر نیرنگى که داشت به کار برد تا شاید آن حضرت را آلوده و دنیا طلب نشان دهد؛ ولى نتوانست. درمانده شده بود تا این که خواست دخترش را براى زفاف، نزد حضرت بفرستد. دویست دختر از زیباترین کنیزان را خواست و به هر یک از آنها جامى داد که در آن گوهرى (هدیهاى) بود، تا پیشکش امام کنند؛ ولى امام به آنها توجهى نکرد. مأمون، مردى بنام مخارق را دعوت کرده بود که آوازه خوان و تار زن و ضربگیر بود و ریش بلندى داشت. مقابل امام جواد(علیه السلام) نشست و صداى الاغى را در آورد. اهل خانه هم دورش جمع شدند. شروع کرد با سازش نواختن. ساعتى آواز خواند. امام جوادعلیه السلام به او توجه نمى کرد و به چپ و راست هم نمی گریست. سپس سرش را به طرف او بلند کرد و فرمود: اى ریش بلند! از خدا بترس. ناگاه، ساز و ضرب از دستش افتاد و تا وقتى که مُرد دستش کار نمى کرد و فلج شد.
یا امام جواد (علیه السلام)! قربان غربتتان آقا! در حضور شما مجلس لهو و لعب برگزار کردند، ساز زدند و آواز خواندند و به شما توهین کردند؛ اما عرض مى کنم یا امام جواد(علیه السلام) این اولین بار نبود که به شما خاندان، این چنین توهین مىکردند.در شام هم جمعیت بسیار زیادى جمع شده بودند و همه شادى مى کردند و طبل و دف مىزدند و مى رقصیدند. خاندان رسول اللَّهصلى الله علیه وآله را بر روى شتران بىجهاز، در منظر نامحرمان مىگرداندند و از روى پشت بامها با خاک و خاکستر اهانت مىکردند.
یا موسی بن جعفر(ع)! برات اینجا را از پسر تو و پدر جوادت(ع) گرفته ایم. ناهار میهمان رستوران حرم بودیم. بعد از ناهار و نماز به سمت کربلا حرکت کردیم. کاظمین تا بغداد ۸ کیلومتر فاصله دارد که البته می توان گفت هر دو شهر اکنون بهم چسبیده اند. از بغداد تا کربلا ۱۰۲ کیلومتر و از کربلا تا نجف ۸۰ کیلومتر است. فاصله ۱۰۲ کیلومتری کاظمین تا کربلا را حدود ۶ ساعت پیمودیم.
بین راه به زیارت طفلان مسلم رفتیم.
تبار
عقیل، صحابی پیامبر گرامی(صلی الله علیه و آله) و برادر امام علی(علیه السلام) فرزندی به نام مسلم داشت که مورد اعتماد امام حسین(علیه السلام) بود و به عنوان سفیر ایشان به کوفه اعزام شد. مسلم در سنین جوانی با رقیّه ـ به قولی با امّ کلثوم دختر امام علی(علیه السلام) ازدواج کرد. حاصل این ازدواج دو فرزند به نامهای عبدالله و علی بودند. احتمال دارد مسلم بعدها با زنان دیگری نیز ازدواج کرده باشد. درباره شمار فرزندان مسلم، اختلاف نظریه وجود دارد. مورّخان و اصحاب علم رجال نام های ابراهیم، احمد، جعفر، مسلم، عون، عبدالرحمن، محمّد و دختری به نام حمیده۱ را در شمار فرزندان مسلم، ذکر کرده اند.
مورخان معتقدند که نسل مسلم، پایدار نماند و همه فرزندان وی در کربلا و کوفه به شهادت رسیدند.
محمد و ابراهیم
در منابع دست اول که درباره حوادث کربلا نگاشته شده، از دو کودک، به نامهای محمّد و ابراهیم یاد شده که به طرز فجیعی به شهادت رسیدند، هرچند درباره چگونگی شهادت و اصل و نسب آنها اختلاف است، امّا در اصلِ حادثه شهادت این دو طفل، نمی توان شک کرد؛ زیرا در منابع مختلف ذکر شده است.
خوارزمی، محمّد و ابراهیم را فرزندان جعفر طیّار می داند. همچنین علاّمه مجلسی در بحارالأنوار، روایتی نقل می کند که دلالت بر این مطلب دارد.
اینکه دو کودک، فرزندان جعفرطیّار بودند، بسیار جای تردید و شک است؛ زیرا او در سال هشتم هجری قمری، در جنگ موته به شهادت رسید و در سال ۶۱هـ . ق. یعنی ۵۲ سال بعد از آن واقعه، جعفر طیّار نمی توانست دو فرزند خردسال داشته باشد. از این گذشته، نام فرزندان جعفر معلوم است و ذکری از این دو نشده است. همچنین برخی منابع، این دو طفل را فرزندان عبدالله بن جعفر می دانند.
داستان طفلان مسلم
مشهور و معروف میان شیعیان عراق این است که محمّد و ابراهیم، فرزندان مسلم بن عقیل هستند. همچنین شیخ صدوق در أمالی، روایتی نقل می کند که نشان می دهد آن دو، فرزندان مسلم هستند. نام مادرشان در تاریخ ذکر نشده است. محمّد در سال ۵۲هـ.ق. و ابراهیم در سال ۵۳هـ.ق. متولّد شدند.
محمّد و ابراهیم، همراه سایر افراد خانواده مسلم بن عقیل در کربلا حضور داشتند. عصر عاشورا، پس از شهادت امام حسین(علیه السلام) ، زمانی که لشکر عمربن سعد به خیام امام حسین(علیه السلام) هجوم آورد، محمّد و ابراهیم از ترس پا به فرار گذاشتند ولی راه را گم کرده و توسّط سربازان عبیدالله بن زیاد دستگیر شدند. آن دو را نزد عبیدالله آوردند.۲ ـ عبیدالله به شخصی که بعضی منابع نام او را مشکور می دانند ـ گفت: این دو را در زندان بیانداز و از غذای خوب و آب سرد و گوارا محرومشان کن و بر آنها سخت بگیر. زندانبان هر روز هنگام شب، دو قرص نان و کوزه آبی برایشان می آورد. سرانجام یکی به دیگری گفت: «خوب است حالا که هنگام شب است و شبها برایمان غذا می آورند، روزها روزه بگیریم.»
بدینگونه تمام روزها روزه می گرفتند. پس از یکسال که همه سختی ها را تحمّل کردند، یکی به دیگری گفت:
«اگر بیش از این در اینجا بمانیم، می ترسم هلاک شویم. خوب است خودمان را به زندانبان معرفی کنیم، شاید بر ما آسان گیرد.»
خودشان را به زندانبان معرّفی کردند؛ وی پس از شناختن آن دو، ناراحت و متأثر شد و به دست و پای آنها افتاد و طلب بخشش کرد. شب که فرا رسید. آنان را تا کنار راه همراهی کرد و خطاب به آنها گفت: «بروید در امان خدا، روزها به استراحت بپردازید و شبها حرکت کنید که سربازان عبیدالله شما را دستگیر نکنند.»
مشکور پس از آزادی آن دو، به زندان برگشت. صبح که خبر فرار دو کودک منتشر شد. مأموران حکومتی، مشکور را نزد عبیدالله آوردند. عبیدالله پرسید: «با پسران مسلم چه کردی؟» گفت: «آنها را در راه خدا آزاد کردم»، عبیدالله دستور داد ۵۰۰ تازیانه به او بزنند. مشکور در حال تازیانه خوردن به شهادت رسید.
پسران مسلم، پس از مدّتی راه پیمودن، خسته شدند. آن دو زنی را دیدند که مقابل درِ خانه اش نشسته است. خود را به وی معرفی کردند. او که از دوستداران اهل بیت(علیهم السلام)بود، آنها را به خانه برد و پذیرایی کرد.
دامادش حارث بن عمره طائی ـ که جزو یاران عبیدالله بود و در کربلا حضور داشت ـ شب هنگام، خسته به منزلش برگشت و گفت: دو فرزند مسلم از زندان گریخته اند. هرکس یکی از آنها را بیابد، عبیدالله هزار درهم جایزه می دهد.
حارث، نیمه های شب، صدایی از اتاق کناری شنید، از جای خود برخاست و آن دو طفل را دید و پرسید: شما کیستید؟ آنها، امان خواستند و خود را معرفی کردند. حارث وقتی مطمئن شد که آنها فرزندان مسلم هستند، هر دو را با طناب محکم بست، تا فرار نکنند، سپیده دم، خود، پسر و غلامش به سوی فرات رفتند تا آن دو کودک را بکشند. شمشیری به غلامش ـ فلیح ـ داد و گفت: سر از تنِ آنان جدا کن. کودکان، خود را به غلام معرفی کردند. او از کشتن آنها امتناع کرد و خود را در نهر فرات انداخت و به سوی دیگر نهر شنا کرد. حارث شمشیر را به پسرش داد، ولی پسرش هم پس از اینکه آن دو را شناخت، از کشتن سر باز زد و خود را در نهر فرات انداخت و به سوی دیگر نهر شنا کرد.
حارث به کودکان نزدیک شد تا خود آنها را بکشد. آن دو التماس کردند تا از کشتن آنها صرف نظر کند. گفتند: ما را نزد عبیدالله ببر تا خودش حکم کند، حارث قبول نکرد. گفتند: «پس اجازه بده چند رکعت نماز بخوانیم»، پذیرفت. کودکان چهار رکعت نماز خواندند . بعد هر کدام می گفت ما را زودتر بکش. برادر بزرگتر گفت نه؛ مرا زودتر بکش چون مادرم برادرم را به دست من سپرده.و در پایان گفتند: «یَا حَیُّ یَا حَکِیمُ یَا أَحْکَمَ الْحَاکِمِینَ»؛ «میان ما و او به حق حکم کن».
حارث، ابتدا سرِ برادر بزرگتر (محّمد) و سپس سر ابراهیم را از بدن جدا کرد و اجسادشان را در نهر فرات انداخت و سرها را در توبره ای گذاشت و نزد عبیدالله رفت و سرها را جلو وی انداخت. عبیدالله، سرها را که دید، متأثر شد؛ به طوری که سه مرتبه، بلند شد و نشست و پرسید: آنها را کجا یافتی، گفت: میهمان یکی از پیر زنان قبیله ما بودند.
ابن زیاد گفت: حق میهمانی آنان را ادا نکردی؟ گفت: بله مراعات نکردم. گفت: وقتی خواستی آن دو را بکشی، به تو چه گفتند؟ حارث گفت: اشک در چشمشان جاری گشت و به من گفتند: ای مرد، دست ما را بگیر و به بازار ببر و ما را بفروش و از پولی که از فروش ما به دست می آوری بهره ببر و ما را نکش.
ابن زیاد پرسید: تو چه گفتی؟ گفت: درخواست آنها را قبول نکردم و گفتم: چاره ای جز کشتن شما ندارم تا اینکه سر شما را برای عبیدالله ببرم و جایزه بگیرم. ابن زیاد پرسید: دیگر چه گفتند؟
حارث گفت: با التماس و زاری گفتند: خویشاوندی ما با رسول الله(صلی الله علیه و آله) را ملاحظه کن. ولی من در جواب گفتم: شما را با رسول خدا هیچ خویشاوندی نیست. ابن زیاد پرسید: سخن دیگری هم گفتند؟ حارث گفت: آری، گفتند: ما را زنده نزد عبیدالله ببر تا او هر چه خواهد حکم کند، من قبول نکردم. پس وقتی ناامید شدند از من درخواست کردند اجازه دهم چند رکعت نماز بخوانند، قبول کردم. آنان چهار رکعت نماز خوانده و گفتند: «یَا حَیُّ یَا حَکِیمُ یَا أَحْکَمَ الْحَاکِمِینَ»؛ «میان ما و او به حق داوری کن.»
در این لحظه عبیدالله گفت: «احکم الحاکمین حکم کرد، کیست که برخیزد واین فاسق رابه درک واصل کند؟»
شخصی شامی قبول کرد. عبیدالله دستور داد: این فاسق را ببر در همان مکانی که این کودکان را در آنجا کشته، گردن بزن و سرش را برایم بیاور.
از نگاه عالمان
شیخ صدوق از علمای بزرگ شیعه، این داستان را نقل کرده است. همچنین شیخ عباس قمی، پس از نقل داستان می گوید: شهادت این دو طفل با این کیفیّت نزد من مستبعد است، لیکن چون شیخ صدوق که رییس محدثّین شیعه و مروّج اخبار و علوم اهل بیت است، آن را نقل فرموده و در سند آن جمله ای از علما و اجله اصحاب ما واقع هستند، ما نیز متابعت ایشان کردیم و این قضیّه را آوردیم.
مرقد و آرامگاه طفلان مسلم
به گفته بعضی از علما، مرقد فعلی طفلان مسلم، محلّ شهادت آنها است؛ زیرا حارث اجسادشان را در نهر فرات انداخت و امّا بعضی عقیده دارند پس از قتل حارث، شیعیان، اجساد مطهّر آن دو را از آب گرفتند و آنها را در همان محل دفن کردند. نکته ای تاریخی این قول را تأکید می کند: هنگامی که حاج علی بن حسین هلال (متوفای ۱۳۵۲هـ . ق.) قبر طفلان مسلم را بازسازی می کرد، به دو سنگ قبر برخورد که نوشته بود محمد بن مسلم و ابراهیم بن مسلم.
تاریخ عمارت آستانه. عمارت اوّل در قرن چهارم هجری که توسط عضدالدوله دیلمی بنا گشت.دومین عمارت: پس از فتح بغداد توسط شاه اسماعیل صفوی، آستانه، تجدید بنا گشت.سومین عمارت: توسط آیت الله حاج ملاّ محمد صالح برغانی قزوینی و به دست سردار حسن خان و حسین خان قزوینی بین سالهای (۱۲۴۲ ـ ۱۲۴۶هـ . ق.) ساخته شد و صحن بزرگ و در اطراف آن حجره هایی جهت سکونت زائران احداث شد.