از عشق این پربسامدترین واژه در ادب فارسی بسیار گفتهاند، سرودهاند، تعریف و تفسیر کردهاند. عشق را میل به کمال میدانند. عشق را میل به جمال میخوانند. عشق را محبتی میدانند که برعقل و خرد غالب گردد. عشق را شوق مستمر برای رسیدن به یاری، هدفی و معبودی میخوانند. عشق را الهی میدانند و انسانی. عشق را بلا میدانند و صفا. در تعریف عشق که دیری است میزیَد، چنانکه گویی همراه انسان آفریده شده است، اختلاف فراوان است و به راستی چرا که نباشد؟ به قول شیخ جام: «هیچ مسئلهای نیست که مشایخ را و علما را در آن خلاف نیست، چرا میباید که در مسئله عشق خلاف نباشد؟!»۱
شیخ جام در تعریف عشق میگوید: «بدان که «عشق» را از «عشقه» گرفته اند… و آن گیاهی است که کس نبیند از کجا برآید و کی برآید، آن وقت ببینند که بر سرِ درخت رسیده باشد و درخت را به صفتِ خویش گردانیده! هر چند کوشی تا از درخت آن را بازکنی و بسیار رنج برگیری، آخر بازو برنیایی، اگر یک ذره از آن بر درخت بماند، همه درخت را فراگیرد، سرمای زمستان آن را خشک تواند و بس، اما چندان که گرمای تابستان باز پیدا آید، او هم بازان سر پی خویش شود، چون بنگری باز بر سر درخت رسیده باشد و بازان درخت از دو کار یکی بکند؛ یا درخت را خشک کند و از بُن ببُرد و یا داغ خویش بر وی نهد که هرگز از داغ وی خالی نباشد؛ «عشق» را از این «عشقه» گرفتهاند و عشقه این گیاهی است که بر هر چه آویزد، او را از صفت خویش بگرداند…».۲
سهروردی در رساله «فی حقیقه العشق» عقل، عشق، حزن و یا درد فراق را سه پایۀ خلقت میداند و بر آن است که خدا انسان را هم با عشق آفریده است.
آفرینش پیوند ناگسستنی با عشق دارد، مگر میتوان عاشق نبود و از روح خود در خاک دمید؟ آری، آفرینش و عشق به گونهای ناگسسته به هم پیوستهاند.
نجم الدین رازی در مرصاد العباد آورده است: «چون نوبت به خلقت آدم رسید، گفت: «خانه آب و گِل آدم من میسازم. این را به خودی خود میسازم، بیواسطه که در او گنج معرفت تعبیه خواهم کرد». پس جبرئیل را بفرمود که: برو از روی زمین یک مشت بردار. خاک گفت: ای جبرئیل چه میکنی؟ گفت: تو را به حضرت میبرم که از تو خلیفتی میآفریند. خاک سوگند برداد: به عزت و ذوالجلالی حق که مرا مبر که من طاقت قرب ندارم و تاب آن نیارم.
جبرئیل چون ذکر سوگند شنید، به حضرت بازگشت. گفت: خداوندا تو داناتری، خاک تن در نمیدهد. میکائیل را فرمود: تو برو. او برفت. همچنین سوگند برداد. اسرافیل را فرمود: تو برو. همچنین سوگند برداد. بازگشت. حق تعالی عزرائیل را خطاب کرد: تو برو اگر به طوع و رغبت نیاید، به اکراه و اجبار برگیر و بیار. عزرائیل بیامد و به قهر یک قبضه خاک از روی زمین بر گرفت.
خـاک آدم هـنـوز نابیـخته بـود
عشق آمده بود و در دل آویخته بود
اول شرفی که خاک آدم را بود، این بود که به چندین رسول به حضرتش میخواندند و او نمیآمد و ناز میکرد و میگفت: ما را سَر این حدیث نیست!
آری قاعده چنین رفته است. هر کس که عشق را منکرتر بود، چون عاشق شود، در عاشقی غالیتر گردد.
جملگی ملایک را در آن حالت انگشت تعجب در دندان متحیر مانده که آیا چه سرّ است که خاک ذلیل از از حضرت عزّت به چندین اعزاز میخوانند و خاک در کمال مذلت و خواری با حضرت عزّت و کبریایی چندین ناز و تعزز میکند و با این همه، حضرت غنا و استغنا با کمال غیرت به ترک او نگفت و دیگری را به جای او نخواند و این سّر با دیگری در میان ننهاد.
الطاف الوهیت و حکمت ربوبیت به سّر ملایکه فرو میگفت: «شما چه دانید که مرا با این مشتی خاک از ازل تا ابد چه کارها در پیش است؟
عشقی است که از ازل مرا در سر بود
کاری است که تا ابد مرا در پیش است
معذورید که شما را سروکار با عشق نبوده است. شما خشک زاهدان صومعهنشین حظایر قدسید! از گرمروان خرابات عشق چه خبر دارید؟ سلامتیان را از ذوق حلاوت ملامتیان چه چاشنی؟»
پس از ابر کرَم باران محبت برخاک آدم بارید و خاک را گِل کرده، به ید قدرت در گِل از گِل دل کرد و در دل چندین شور و فتنه حاصل کرد.
از شـبنـم عشـق خـاک آدم گِـل شـد
صد فتنه و شور در جـهان حاصل شد
سر نشـتر عشـق بـر رگ روح زدنـد
یک قطره فرو چـکیـد، نامـش دل شـد
… و حضرت جلّت به خداوندی خویش در آب و در گِل آدم چهل شبانه روز تصرف میکرد… و در هر آینه که در نهاد آدم برکار مینهاد، در آینۀ جمال نمای، دیدۀ جمالبین مینهاد تا چون او در آینه به هزار و یک دریچه خود را بیند، آدم به هزار و یک دیده او را بیند.
در من نگری، همه تنم دل گردد
در تو نگرم، همه دلم دیده شود
اینجا عشق معکوس گردد اگر معشوق خواهد که از او بگریزد او به هزار دست در دامنش آویزد.
– آن چه بود که اول میگریختی و این چیست که امروز در میآویزی؟
– آری، آن روز از آن گریختم تا امروز در نباید آویخت.
توسنـی کردم ندانستـم همـی
کز کشیدن سختتر گردد کمند
آن روز گِل بودم، میگریختم. امروز همه دل شدم در میآویزم. اگر آن روز به یک گِل دوست نداشتم، امروز به غرامت آن به هزار دلت دوست میدارم»۳.
اگر عشق، سعادت به کمال است و میل به جمال و اگر عشق یافتن آن است که میخواهی و نمییابی، چه عشقی برتر از اوست که به کمال است و به جمال. چه معشوقی از او فراتر که با روح خود ودیعه عشق پرداخته. بزرگان، عشق به جمال انسانی را نیز جلوهای از عشق الهی میدانند، گویی خدا در هر یک از انسانها جلوهگری میکند و عشق زمینی نیز آغاز راهی گردیده به سوی عشق خدایی.
سرگذشت عشق، سرگذشتی است جانکاه. هزار روایتش کردهاند، هزار قصهاش گفتهاند، هزار شعرش سرودهاند، به هزار دام او را بردهاند، از هزار بلا او را رهاندهاند. عشق آمده است تا زندگی را شرح کند. عشق آمده است تا انسان خود را باور کند.
کوچه دالانهای ادبیات فارسی از عشق پر است. گویی عطار هفت شهرش را جز در عشق نمیجوید و مولانای شوریده، از شرح و بیان عشق خجل میگردد و قلمش در نوشتن از عشق میشکافد.
عشق حدیثی است مکرر که حافظ از هر زبان که بشنود، نامکرر است و آن را بحری بیکرانه میداند. عشق زندگی است، عشق نیاز است، عشق حرکت به اوج و عروج است، عشق امید است، عشق گریستن است، خندیدن است، عشق یافتن است، گم شدن است، عشق بودن است، نبودن است، عشق رفتن است، عشق ماندن است، عشق زندگی است.
عمر که بی عشق رفت، هیچ حسابش مگیر
آب حیات است عشق، در دل و جانش پذیر
عشق برآمده از زندگی و سَرزندگی، در زمانهای مختلف، در گونهها و قالبهای متفاوت ادبیات ایرانی و فارسی رخ مینماید تا آنگاه که جامۀ در خورِ خود را در غزل مییابد.
«غزل در عربی، مصدر ثلاثی مجرد (و اسم) است و به معنای مختلف اما متشابه سخن گفتن با زنان و عشق بازی و حکایت کردن از جوانی و محبت ورزیدن و وصف زنان به کار رفته است»۴ و در اصطلاح شعر فارسی «غزل اشعاری است بر یک وزن و قافیت با مطلع مُصَرَّع که حد معمول متوسط مابین پنج بیت تا دوازده بیت باشد و گاهی بیشتر از آن تا حدود پانزده و شانزده بیت و به ندرت تا نوزده بیت نیز گفتهاند، اما از پنج بیت کمتر، چون سه، چهار بیت باشد، میتوان آن را غزل ناتمام گفت و کمتر از سه بیت را به نام غزل نشاید نامید.
کلمه غزل در اصل لغت، به معنی عشق بازی و حدیث عشق و عاشقی کردن است و چون این نوع بیشتر مشتمل بر سخنان عاشقانه است، آن را غزل نامیدهاند، ولیکن در غزلسرایی حدیث مغازله شرط نیست بلکه، ممکن است متضمن مضامین اخلاقی و دقایق حکمت و معرفت باشد و از این نوع غزلهای حکیمانه و عارفانه نیز بسیار داریم»۵.
اگر چه برخی بر این باورند که «سرود یا سرودهای خسروانی، چکامه، فهلویات و ترانه، اشعار غنایی ادبیات ایرانی در پیش از اسلام بوده است و شاید هستههای اصلی غزل به مفهوم دیرین را بتوان در این سروده جستجو کرد»۶ اما بیتردید غزل فارسی به مفهوم امروزین آن از آن زمان زاده شد که سرنوشت خویش را از نسیب و تشیب قصیده جدا کرد.
غزل بدینسان با سنایی در قرن ششم آغاز میشود و در دو تنۀ نیرومند و پایای عارفانه و عاشقانه رشد میکند. خاقانی، عطار، عراقی و مولانا سرآمد شاعران عرفانند و انوری، ظهیر، جمال، کمال و سعدی شاعران عشقند.
غزل عارفانه و عاشقانه در سیر تکاملی خود در غزلهای ناب حافظ به هم میپیوندند و اوج میگیرند و بدین سان حافظ اوج غزل عارفانه و عاشقانه میشود و کلام را از فرش به عرش میبرد.
اینکه عرایس و عشاق در ادبیات فارسی چه نقشی داشتهاند؟ سینامهها و دهنامهها برای چه نگاشته شدهاند؟ مثنویهای دلانگیز نظامی چگونه سروده شد؟ هفت شهر عشق عطار چگونه طی شد؟ شمس در مولانا چگونه آتش زد؟ و حافظ چگونه واژه را به عرش برد؟ حکایتی است که نقل و نقد آن زمان و جای در خور میطلبد، اما «همان گونه که شعر فارسی آغاز شکفتگی و پایههای نخستین خود را به رودکی، حماسههای شکوهمند و دلیرانۀ خویش را به فردوسی، شاهکارهای جاویدان اشعار و غزلیات عرفانی را به عطار و مولوی و حافظ»۷ مدیون است، زبان غنایی و غزلیات عاشقانه و نثر دلاویز خود را مرهون سعدی است.
شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی در اوایل قرن هفتم، قرن اوج غزل در شیراز، زاده شد و در سال ۶۹۱هـ.ق در همان جا درگذشت.
سعدی یگانهای است که سحر کلامش به غایت اعجاز دست مییازد و از آن روست که ذکر جمیلش در افواه عوام افتاده و صیت سخنش در بسیط زمین رفته. شیخ بزرگ، گلستان را برای نُزهت ناظران و فُسحت حاضران در حُسن معاشرت و آداب محاورت، در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسلان را بلاغت بیافزاید، تصنیف نمود و بوستان را بر مبنای حکمت بنیان نهاد. با این همه تار و پود شیخ را از عشق سرشتهاند، عشق برای او «آغاز هست و انجام نیست»، از این رو غزلهای خویش را عاشقانه سروده است.
عشق یکی از مفاهیم کلیدی و اساسی در بنمایههای غزل سعدی است که در لابهلای کلام او به اشکال و صور مختلف به جلوه درآمده است و شاید این مفهوم، شاه کلیدی است که دیگر مفاهیم شیخ از قبیل: جمال پرستی ـ که به وسعت بسیار در کلامش یافت میشود و بسیاری نیز شیخ را به جمال پرستیاش بازمیشناسند ـ حیرت، سماع، شوق، ذکر، معرفت، فقر، طلب، وصال، فراق، لذت، صبر و شکیبایی و… در حول آن مرکز، شعاع وجود و ظهور مییابند و شاید بتوان از این نقطۀ مرکزی که دایرۀ وجودی غزلیات سعدی با تمام شعاعهای موجودش بر مدار آن میچرخد، به عنوان نقطهای وحدانی در غزلیات سعدی یاد کرد و یا به عبارتی دیگر؛ بتوان وحدتی را در غزلیات بازیافت که به حقیقت زادۀ عشق است.
دغدغه عشق برای سعدی، دغدغهای جاودان است و به همین دلیل است که در گلستان باب «عشق و جوانی» را گشوده است و در بوستان به «عشق و شور و زیبایی» پرداخته است و در غزل هایش عشق را جاودانه کرده است.
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسـیر عشـق در مِسَـم آمیخت زر شدم
سعدی عشق شناس و عشق ورز است و در شعرهایش عیان:
عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
داستـانی است که بر هر سـر بازاری هست
***
سعدیا زنده عاشقی باشد
کـه بمـیرد بر آسـتان نیاز
به باور شیخ شوق و صبر دو همدمان عشقند و وصل چارۀ عشق:
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصـل خـود دوایـی کـن دل دیـوانۀ ما را
عـلاج درد مـشتـاقان طـبیب عـام نـشنـاسد
مـگر لیـلی کـند درمـان غـم مجـنون شیدا را
و به هر حال گسستن از عشق سعدی را نشاید و هر چه کوشد آن را نیابد:
گفتـم: آهـن دلـی کـنم، چنـدی
نـدهـم دل بـه هـیـچ دلـبـندی
وآن که را دیده در دهان تو رفت
هـرگـزش گـوش نـشـنود پندی
بـه دلـت، کـز دلـت بـه در نـکنم
سـخت تـر ز این مخواه سوگندی
پی نوشت:
از جام شیخ جام، انتخاب و توضیح دکتر علی فاضل، انتشارات سخن، چاپ اول، تهران۱۳۶۷، ص۶۵٫
همان صص ۶۵ و۶۶٫
گزیدۀ مرصادالعباد، نجم الدین رازی، به انتخاب و مقدمۀ دکتر محمدامین ریاحی، انتشارات علمی، چاپ اول، تهران ۱۳۷۳، صص ۶۵ و ۶۸٫
سیر غزل در شعر فارسی، سیروس شمیسا، انتشارات فردوس، چاپ سوم، تهران۱۳۷۰، ص۱۱٫
فنون بلاغت و صناعات ادبی، جلال الدین همایی، مؤسسۀ نشر هما، چاپ چهارم، تهران۱۳۶۷، ص۱۲۴٫
آفاق غزل فارسی، داریوش صبور، نشر گفتار، چاپ دوم، تهران ۱۳۷۰، صفحه۹۶