خبر پارسی – عبدالصمد ابراهیمی
۱-گوشی ام را برداشتم و سوار ماشین شدم. از خانه ما تا منزل مهدی راه زیادی نیست.باید می رفتم.کوچه چهارم. زنگ ۱۲٫طبقه سوم. عادت دارد به حضور سرزده ام.روی مبل که نشستم و کنارم نشست برایش تعریف کردم«یک هوادار از خوزستان ، یک دختر چند وقتی است کامنت می گذارد. از عشقش به پرسپولیس می گوید. از اینکه شبهای باخت تیم تا صبح خوابش نمی برد. از اینکه روزگارش با روزهای سرخ پرسپولیس گره خورده…» بی خیالی ذاتی مهدی برایم عادی است.«خب! میدونم. پرسپولیس از این هوادارها زیاد دارد» انگار باید آرام آرام بیدارش کنم«نه! این یکی فرق می کند.چند وقت پیش.قبل از عید. همان روزی که بحث اعتصاب تیم پیش آمده بود فردایش دختره پاشده رفته گردنبندش را فروخته پولش را به حساب باشگاه واریز کرده.الان فهمیدم.پیگیری هم کردم .راست می گفت.می گفت شاید با همین کمک های من و امثال بعضی مشکلات مالی تیم حل شد.حوصله اعتصاب و باخت ندارم»
۲-مهدی طارمی آشکارا از پیله خونسردی ذاتی اش بیرون آمده.انگار حرمت حرفها بیقرارش کرده باشد.انگار تازه از کوه کهف پایین آمده و دقیانوس را رفته دیده باشد.سکه ای در کف دستش دارد که هیچ نانوایی با آن نان بیات هم نمی دهد. دارد با انگشتانش بازی می کند.عادت دارد. وقتی سرش را پایین می اندازد وقتی سکوت می کند وقتی حرف می زنی و انگار نمی شنود وقتی فعل و فاعل های جملاتش با هم جور در نمی آید انگار آغاز یک انقلاب است« شماره شو نداری؟» «میتونم پیدا کنم»« میشه همین الان بگیری» پیام در اینستا گرام «سلام خانم……ببخشید بدموقع مزاحم شدم. من خونه مهدی هستم. داستان گردنبند را برایش تعریف کردم. اگه اشکال نداره می خواد باهاتون حرف بزنه» «سلام. کاری نکردم.البته خوشحال میشم باهاشون حرف بزنم ۰۹۱۶٫٫٫٫٫»
۳-جنس صدای مهدی این بار خراب خراب است.مثل فانوسی در مسیر باد. انگار که بخواهد بغضش را درون گوشی فرو کند.«خانوم! من عزیزترین موجود زندگیم مادرمه.به جون مادرم تو همین بازی بعدی جبران می کنم.اون روز که بحث اعتصاب پیش اومد واقعا داستان اون جوری نبود که مطرح شد. هر چه بود گذشت اما این کار شما من را شرمنده کرد.گفتم به جون مادرم جبران می کنم.همین بازی بعدی» مهدی تلفن را به من می دهد.آشکارا دستش می لرزد. از آن خانم آدرس پستی می گیرم «خوزستان-رامهرمز-فلکه پلیس….» مهدی یک پیراهنش را امضا می کند تا برایش پست کنم.
۴- حالا من دارم برای مهدی تعریف می کنم «میگن وقتی یوسف رو آوردند بازار برده فروشها،هرکی واسه یوسف نرخی گذاشت. خیلیا به خاطر زیبایی و جوانی یوسف”. بعضی ها هم به خاطر رقابت با عزیز مصر” .بگذریم”.نرخ خرید یوسف اوج برداشت.رفت بالا ” بالا و بالاتر که بالاخره پوتیفار عزیز مصریوسف را با بهایی باورنکردنی خریدار شد.در همان حال یک پیرزن نظر همه را به خود جلب کرد.که او نیز مانند بقیه خریداران یوسف در آنجا حضور داشت.همه گرد پیرزن جمع شدند. تا علت آمدن رو ازش بپرسند.
پیرزن هم در جواب آنان گفت : من نیز به خریداری یوسف اومدم.از پیرزن پرسیدند : خوب چه داری که با اون بتونی یوسف روخریدار بشی.پیرزن یک کلاف را که در دستش بود نشان داد.همه به پیرزن خندیدند و گفتند :عزیز مصر با چه قیمتی یوسف را خریداری کرد” این پیرزن با چه بهایی. ناگهان اشک از چشمان پیرزن جاری شد و جوابی به آنها دادکه همه سکوت کردند.
پیرزن گفت: عزیز مصر که تمام زندگیش را نداد.اما من حاضر بودم با تمام زندگانی ام یوسف را خریدار باشم.تمام زندگی من همان یک کلاف بود.اگرچه میدانستم که با همان یک کلاف به یوسف نمیرسم.اما من با این تن خسته و یک دنیا ناامیدی اومدم اینجا که بگم: من هم مثل بقیه دوستدار و خریدارتم.فردا هم میگن منم خریدار یوسف بودم.
۵-فرشاد احمدزاده…ارسال روی دروازه…..مهدی طارمی و گل دوم.بازی بعدی را قول داده بود و بازی بعدی هم خورد به دربی.بعد از بازی مادر همان دخترخانم تماس گرفت«به آقا مهدی بگو شیر مادرت حلالت.بچه هایم را خوشحال کردید.من دو دختر و دو پسر دارم.امروز سهم هر کدامشان یک گل بود.من خودم نقاشم و….» عاشقی یعنی همین. یعنی گردنبندت را بفروشی تا تیمت به حاشیه نرود.
۶-عاشقی همین است.نقطه.پایان.
(همه مستندات این گزارش موجود و شهودش الحمدالله در قید حیاتند)