روایت نوراللهی از حضور هادی در خوابش؛گفت:من هیچی!مقابل هانی بدقول نشوید!
سردبیر
خبر پارسی – عبدالصمد ابراهیمی
۱-چشم هایش مثل غروب عاشوراست.انگار دارند درون دلش روضه می خوانند.انگار که خیمه گاه چشمانش را آتش زده اند.شام غریبانی برپا کرده.انگار کلامش بوی غزلواره های سوخته می دهد.هی برایم از خواب شب قبلش حرف می زند هی با پشت دستش چشم هایش را خشک می کند«آره.بیقرار بود.داشت تند تند تمرین می کرد.گفتم یهویی کجا پاشدی رفتی؟میدونی چقدر برات گریه کردیم و کردند؟ خب لامصب زودتر می اومدی؟ برگشت نگاهم کرد و گفت:چقدر حرف می زنی؟تمرین کن.وقت تنگ است…»
۲-آقای شماره هشت نشسته روبرویم و داردپیمانه پیمانه خواب دیشبش را برایم تعریف می کند.انگار که حرفهایش آبستن یک تاریخ گنگ باشند.دارد برایم از آمدن هادی به درفشی فر حرف می زند و هربار که کاسه پلک هایش پر آب می شود بغض می کند.در خودش می شکند، سرش را به پشتی صندلی ماشین تکیه می دهد و آه می کشد.
۳-«باورت نمیشه.لب خط اینوری.همون جا که روبروی کانکس خبرنگارها هست.میدونی که کجا را میگم که؟همونجا ایستاد.گفت:ببین خودتون قول جام دادین.قولتون یادتون نره.مو به موی حرفهاتون را خبرنگارا نوشتن.فکر نکن میتونید بزنید زیر حرفهاتون.همه شون شاهدن.بزار صداشون بزنم…..مهدی….مهدی….باورت نمیشه.مهدی نفر اومد.داشت می خندید.گفت هادی کم سر و زبون تر از احمد گیر نیاوردی؟یه روزنامه تو دستش بود.روی جلدش پر بود از عکسهای هادی و همایون خان و غلامحسین مظلومی و مهرداد اولادی و رضا احدی.انگار که مرگ را بی معنی کرده باشند.»ویژه نامه ای به سردبیری عزراییل!
۴-انگار احمد برایم چیستان لاینحل طرح کرده باشد.سرم دارد روی شانه ام سنگینی می کند.کلام آخر هادی پتک دارد.انگار چاووش خوانی تو را از خواب ابدی بیدار کرده باشد. انگار صور اسرافیل را دمیده باشند.انگار من خوابم و احمد دارد در خواب برایم خوابش را تعریف می کند. رقص سماع است این یا دایره دوار گود زورخانه که سرم را به گیجی کشانده است؟«آره.باورت میشه؟داشت بغض هایش را برای مهدی نفر پچ پچ وار می گفت.انگاری من نباید می شنیدم»
۵-«تند تند تمرین می کرد و به من می گفت کم نیار.چیزی نمونده.ر
استی به مهدی(طارمی) بگو دمت گرم. تو دربی گل کاشتی.فرشاد هم خیلی خوب شده.»کلام آخر هادی پتک دارد. کلام احمد دارد در سرم طبل می کوبد.مه لقای قصه ها گویا به قصه برگشته باشد.هق هق ها انگار نقاشی شده اند.اصلا انگار حادثه رخ نداده.گویا دختر کولی فال حافظ به من فروخته و «یوسف گم گشته» سر از کنعان درآورده باشد.یک رود روی گونه های احمد جاری شده است. یک خط استشهاد برای اینکه باور کنم در پس آن زلال روان چیزی جز لگد کوب خاطره ها نیست.چیزی جز واقعیت حرفهایش! حرفهایش ….حرفهایش….کلام آخر هادی پتک دارد!
۶-«هادی برگشت.روی سکوها را نشانم داد.انگار نم نم باران بود.هانی آن بالا زل زده بود به زمین چمن. نمی دانم بابایش را می دید یا نه.دستش را گذاشت روی شانه ام.گفت دیر شده احمد. باید برم. قولتان به من هیچی! یادت باشه به هانی هم قول داده اید.بدقول نشید. بچه است دلش می شکنه»
۷-کلام آخر هادی پتک دارد«بدقول نشید.بچه است دلش می شکنه.بچه…..دلش….»
۸-من رفتم. احمد هم کوچه بن بست ما را ترک کرد.حصار حرفهایش دارد روی موج تکرار از سرسبزی خوابی حرف می زند که انتهای قصه اش بایدکپورچال باشد.جغرافیای کوچک عاشقی. شازده کوچولو جام را می خواهد «بدقول نشید.بچه است دلش می شکنه.بچه…..دلش….»