نماد سایت خبر ‏پارسی

پا به پای خاطره ها همراه با سراینده «کربلا کربلا ما داریم می آییم»/شریعت: بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا!

خبرپارسی- عبدالصمد ابراهیمی /فرزاد صدری– می ترسم. ترسی عجیب لابلای همه کلام ساده اش پشت تلفن، خانه کرده و انگار در کوچه های ساکت و ترکش خورده خرمشهر روح خاطره هایی غبار گرفته ، یقه ات را بچسبد و از تو بازخواست کند. میان قاب همه تصاویر رنگی ، من حالا در جدال با تانک خاطراتی سیاه و سفید حوالی میدان شهید فهمیده نارنجک به کمر بسته ام.

روزهای جبهه و جنگ یکی را پرت می کند به «ممد نبودی کویتی پور» و دیگری را به کارزار «با نوای کاروان » آهنگران می فرستد اما برای من بغضی غریب میان حنجره مردی ناشناس بر جای مانده است.«کربلا کربلا ما داریم می آییم»

سال های ترکش و خون و خمپاره.سال های «علی کوچولو» برنامه های کودک و نوجوان و غیبت مداوم علی کوچولوهای آن روزها در کلاس های درس در روزهای پس از موشک باران.دسته گل هایی که جای علی ها می نشست.سالهای خاکستری و پر خاطره ای که صدای همه روزهایش مثل پیچش ناله باد میان نخلستان های جنوب آرامت می کند.«روزها همون روزهاست، روزگار عوض شده»

بغض غریب میان حنجره مرد ناشناس رهایت نمی کند.او اما حالا نام و نشانش را می شود فهمید«اکبر شریعت»! کسی که خیلی ها تصور می کردند شهید شده.سراینده و مداح نوای ماندگار «کربلا کربلا ما داریم می آییم» را سخت پیدا می کنیم. جایی در محله ای جنوبی در شیراز. با جلیقه و شلواری پلنگی و قامتی که حالا خاطره هایت را فرو ریخته و برای مرورشان باید به چشم هایش ایمان بیاوری. چشم هایش !

بغض غریب لابلای صدایش در آن سال ها، حالا گوشه چشم های تب دارش کمین کرده است و من از این کمینگاه می ترسم، من از مرور خاطره ها می ترسم، از نبود خاطره ها می ترسم ، از هیاهوی آدم های این دوره و زمانه می ترسم ، از سکوت آدم های جبهه و جنگ می ترسم.من از خودم من از اکبر شریعت و همه کلام های نانوشته میان این سطر و سطور می ترسم.

معلول و علت خاطره ها با هم می جنگند. گویی من، من کودکی هایم ، مقابل خودم نشسته باشد و با سکوتش همه دنیا را به تمسخر بگیرد.با اکبر شریعت که قرار مصاحبه گذاشتیم بیقراری های روزهای دهه ۶۰ دیگر دست بردار نبود.انگار داشتم به سال تحویل خاطره هایم نزدیک می شدم و یکی چنگ می زد میان موهای کودکی ام. انگار گلیم رویاهایی مبهم داشت غبار روبی می شد و من ، من کودکی هایم توپ پلاستیکی ام را زیر بغل زده و چشم دوخته باشم به صفحه آن تلویزیون ۱۴ اینچ سیاه و سفید. اصلا جنس روزهایش فرق می کرد لامصب؛ «ناصر» هنوز بین عشق و آتش و طناب دار و خانه نشینی پازل چینی نکرده و دور از «لاله » و «شهلا» برای خوشایند دل کودکی ات دریبل می زد، «علی پروین» هنوز گرفتار بازی های سلطان خراب کن امروزی نبود، «ناصر حجازی» انگار میان دو پاره آجری که در کوچه های داغ جنوب به جای تبردروازه می کاشتیم گلری می کرد. آن همه خاطره حالا عجیب سراغت را گرفته اند و سیل آن تو را سیبل کرده است. خدا به دادم برس!

اکبر شریعت از جنس آدم های آن روزهاست. بی غل و غش و ساده.در گذر ایام ترک برداشته اما هنوز هم دوست داشتنی است.خودش را در قید و بند نام کوچه ها و میدان ها و خیابان و پلاک ها اسیر نکرده است.بخواهد به تو بگوید «بیا میدان شهید فهمیده» انگار برایش راحت تر است بگوید « دور و بر میدون همون پسره که رفت زیر تانک»! نسترن و ارغوان و از این دست نام کوچه ها را حفظ نکرده ، پلاک هم برایش بی معنی است.«پلاک» برای او قداست دارد.پلاکش هنوز گوشه تاقچه کنار قاب عکس «مونس» سفر کرده اش ، خود را به زنجیر آویخته است. برای رفتن سراغ اکبر شریعت، او باید سراغمان می آمد« همون حوالی میدون که رسیدی بایست؛ خودم می آیم دنبالت.»خودش که می آید و خودم و خودش که راه می افتیم می بینم چقدر راه آمده است و خودم را بیشتر شرمنده خودش می کند.

اکبر شریعت نه مجید سوزوکی است تا آن «اخوی مان » فیلمش کند و نه «بایرام لودر». او اخراجی هم نیست اگر چه تلاش کرده دور از همه هیاهوها در گوشه ای آرام میان دیوارهای کهنه خانه محقر و کوچکش زندگی کند.او اما «معراجی» است. یکی شبیه «عباس» فیلم  حاتمی کیا تا بگوید «مو اصلا توقعی نداشتم…سر زمین بودُم با تراکتور….جنگ هم که تموم شد،برگشتُم سر همو زمین،بی تراکتور! مو حتی دفترچه بیمه هم نگرفتم.» حرف که می زند انگار حاج کاظم نشسته میان آژانس شیشه ای و اسلحه به دست ، دارد برایت حرف می زند«می دونم بد موقعی برای قصه شنیدنه، ولی من، می خوام براتون یه قصه بگم، وقت زیادی ازتون نمی گیرم…؛ یکی بود یکی نبود، یه شهری بود خوش قد و بالا، آدمایی داشت محکم و قرص؛ ایام، ایام جشن بود؛ جشن غیرت، همه تو اوج شادی بودن که یهو یه غول به این شهر حمله کرد. اون غول، غول گشنه ای بود که می خواست کلی ازhین شهرو ببلعه ،همه نگران شدن، حرف افتاد با این غول چیکار کنیم؛ ما خمار جشنیم، بهتره سخت نگیریم… اما پیر مراد جمع گفت: باید تازه نفسا برن به جنگ، قرعه به نام جوونا افتاد، جوونایی که دوره کُرکُریشون بود رفتن به جنگ غول… غول، غول عجیبی بود؛ یه پاشو می زدی، دو تا پا اضافه می کرد؛ دستاشو قطع می کردی، چندتا سر اضافه می شد، خلاصه چه دردسر، بالاخره دست و پای آقا غوله رو قطع کردن و خسته و زخمی برگشتن به شهرشون که دیدن پیرشون سفر کرده… یکی از پیر جوونای زخم چشیده جاشو گرفته، اما یه اتفاق افتاده بـود؛ بعضیا، این جوونا رو یه طوری نگاشون می کردن که انگار، غریـبه می بینن، شایدم حق داشتن؛ آخه این جوونا، مدت ها دور ازین شهر با غول جنگیده بودن، جنگیدن با غول، آدابی داشت که اونا بهش خو کرده بودن؛ دست و پنجه نرم کردن با غول، زلالشون کرده بود؛ شده بودن عینهو اصحاب کهف، دیگه پولشون قیمت نداشت… اونایی که تونستن، خزیدن تو غار دلشون و اونایی که نتونستن، مجبور به معامله شدن… من شما رو نمی شناسم، اما اگه مثل ما فارسی حرف می زنین، پس معنی این غیرتو می فهمین؛ این غیرت داره خشک می شه، شاهرگ این غیرت… کمک کنید نذاریم این اتفاق بیفته… من برای صبرتون یه یا علی می خوام، همین!»

به اکبر شریعت که نگاه می کردیم می شد فهمید «گردان بره خط گروهان برگرده یعنی چه!» اکبر شریعت سراینده نوای ماندگار «کربلا کربلا ما داریم می آییم» در حسرت کربلا ، میان دیوارهای غریب خانه اش مقابلت می نشیند و تو «سکه » بر جای مانده از دیروزها را کف دستش می بینی که به هر نانوایی بدهد احتمالا به او قرص نانی ندهد.سکه صداقت و صفا و سادگی از رونق افتاده است.من از این همه LED و تصاویر سه بعدی خسته ام.من از خودم خسته ام. یکی برایم تلویزیون سیاه و سفید بیاورد….

***

*سئوالم مقدمه ندارد ، می خواهم بدانم تا حالا کربلا رفته اید؟

بله سال ۱۳۳۵ .

*چند ساله بودید سال ۳۵؟

نه سالم بود اون سفر رو با خانواده رفتیم.

*کربلا رفتن تو ۹ سالگی چه حسی داره؟

حسش اونقدر خوب بود که «کربلا کربلا» نتیجه شه!کربلا که سن و سال نمی شناسه.۶ ماهه باشی و علی اصغر یا ۷۰ ساله و حبیب.

*تعبیر جالبی بود.چه مدت اونجا موندی؟

۲ ماه! با وجود سن کم خیلی امام حسین رو دوست داشتم.یادم نمی ره وقتی حرکت کردیم بیائیم گنبد امام رو نگاه می کردم و اشک می ریختم و گریه می کردم.(سکوت و بغض) نمیدونی چقدر این گریه ها قشنگند!

*گفتی با پدر و مادرت رفتی؟

با پدر ،مادر،یک خواهر و یک برادر.

*از کجا رفتین کربلا با چی رفتین؟

من بچه داراب هستم. از داراب ماشین انتر ناش گندم زده بود و یک ۸۰ سانتی سرش خالی بود.نشستیم رو گندم ها و اومدیم فسا. از فسا هم اومدیم شیراز. رفتیم پشت زندان کریم خانی. او نجا  که بستنی می فروشند،یه عکاسی هست.اونجا عکس گرفتیم برای جوازمان. تا ۳ یا ۴ روز بعد که جوازمان درست شد،حرکت کردیم به طرف اصفهان. از اصفهان هم رفتیم کرمانشاه و از کرمانشاه خانقین از خانقین هم رفتیم کاظمین و از کاظمین بود که راهی دیار عشق شدیم. کربلا.

اونجا مسافرخونه گرفتیم. خیمه گاه نزدیکمون بود و دل بی قرار ما بی تاب خیمه گاه.(آهی می کشد و افسوس می خورد).

*آهی که کشیدی معنیش این بود که بعد از سال ۳۵ و تو سن ۹ سالگی دیگه نرفتی زیارت آقا؟

(آهی مجدد می کشد ) نه!

*خب چرا آخه؟!

نشد دیگه !

*آخه کربلا منتظرت بود لامصب!

مصبتو شکر!

*(اشک در چشمانم حلقه می زند و می پرسم) هنوز هم کربلا منتظرته دوست داری بری؟

(نگاهی پر از بغض به من می کند و می گوید):یعنی می شه؟! اگه بشه که حتما می رم. خیلی دلم می خواد…

*بگذریم.نوای «کربلا کربلا» کجا متولد شد؟

جبهه جنوب بود. محرمِ سال ۶۳ قرار بود حمله کنیم و تا بصره بریم.روز هفتم ماه محرم بود.من رو خاکریز سنگر نشسته بودم. داشتم به جنگ فکر می کردم. به اینکه چرا باید صدام این کارها رو بکنه. یاد کربلا افتادم.فهمیدم که صدام بخاطر کربلا است که این کار ها رو می کنه. بی اختیار خواندم کربلا کربلا ما داریم می آئیم / پیامی پیامی ز ایران ما داریم…..

*فکر می کنی «کربلا کربلا» چرا ماندگار شد؟

والله برای من پرونده سازی شده بود.اون موقع حقوق نمی گرفتم. زن و ۴ تا بچه داشتم. تو جبهه بودم.تمام فکرم این بود که برویم کربلا رو بگیریم از اون مسیر به فریاد قدس برسیم.خب چی بگم؟(آهی می کشد و می گوید : یا حسین مظلوم.)

*قبل از این نوای دلنشین سابقه شعر و مداحی هم داشتید؟

بله از شش سالگی می رفتم پشت بوم خانه مان. دعا می خواندم و زیارت. یادم است با صدای بلند می خواندم: یا رب / به رسالت رسول ثقلین/ ما را تو ببخش به نور دو عین/یعنی هم حسن و هم حسین …در روستای «دریمی» در غرب شهر داراب هم می رفتم نوحه خوانی.

*جبهه که بودی چند سالت بود؟

۳۵ سال

*کربلا کربلا رو چه مدت بعد از رفتن به جبهه گفتی؟

یک سال بعد از ورود به جبهه این نوحه را سرودم.

*کلا چقدر جبهه بودی؟

۱۰۸ ماه

*داوطلب بودی؟

من کادر نیروی زمینی ارتش بودم. درجه دار توپخانه.

*تمام این ۱۰۸ ماه را جبهه جنوب بودی؟

نه بیشتر خوزستان بودم اما در جبهه کردستان هم حضور داشتم.

*کربلا کربلا تو رو مشهور کرد وگرنه شاید مثل خیلی از رزمنده های دیگر همچنان گمنام بودی؟

کار البته برای رضای خدا باید باشد اما فکر کنم هنوز هم گمنامم! در هر حال نوحه کربلا کربلا را که در توپخانه ارتش خواندم مشهور شدم . به واحدهای دیگر در جبهه می رفتم تا نوحه خوانی کنم.

*تلویزیون کی به سراغ تو آمد؟

بعد از یکسال و دو سه ماه که کربلا کربلا را خوانده بودم تلویزیون به سراغم آمد.

*و اولین بار که نوحه را از تلویزیون شنیدی؟

شب بود. در حمام بودم که دیدم صدایم  داره از یه جایی میاد! خانمم گفت بیا  تلویزیون نوحه خودت را گذاشته.سریع لباس پوشیدم رفتم پای تلویزیون ببینم چه خبره.

*و آخرین باری که از تلویزیون دیدی وشنیدیش؟

همین چند وقت پیش. شبکه فارس زیاد پخشش می کنه.

*از شبکه استانی فارس هم بهت سر زدند تا حالا؟

تقریبا یک سال پیش بود که یه مصاحبه ازم گرفتند.یه بار هم رفتم تلویزیون شیراز.

*از بچه های جبهه و جنگ چی؟کسی بهت سر می زنه؟

هیچکس به من سر نمی زنه!!

*اینکه خیلی بده. یه رزمنده که ۱۰۸ ما تو جبهه بوده و خیلی از مردم با نوای کربلا کربلاش خاطره دارند،آخه چرا کسی نباید بهش سر بزنه؟ بچه های ارتش،بسیج،سپاه؟ هیچکس نمیاد واقعا؟!!

خب نمیان برم به زور بگم بیاین به من سر بزنید!

*از رسانه ها چی ؟

نه اونا هم نمیان!

*خب شاید به همین دلیله که خیلی ها فکر می کنند شهید شدی.

آره خیلی ها فکر می کنند شهید شدم!

*یه جورهایی معجزه هم می مونه ۱۰۸ ماه تو جبهه باشی و شهید نشی!

برای شهید شدن خدا خیلی پا داد! اما خب قسمت نبود.هر چی خواست اون بالائیه.

*دلت برای جبهه تنگ شده؟

نه!!

*عجیبه؟!

عجیب نیست چون از جنگ بدم میاد.

*دلت برای چی تنگ شده؟

برای آدم های جبهه!

*اشاره فیلسوفانه ای بود!

نمی دونم منظورت چیه ولی خودم می دونم چی می گم!

*من هم می دونم چی می گی. اصلا ولش کن . فیلم اخراجی ها رو دیدی؟

نه

*از سینمای دفاع مقدس چی دیدی؟

بعضی فیلم ها رو دیدم.

*مثلا؟

نمی دونم خیلی کم فیلم دیدم خیلی کم.جنگ که فیلم نبود.فیلم که نمیتونه جنگ رو نشون بده.

*آژانس شیشه ای چی اونو دیدی؟

نه. اما اسمشو شنیدم.

*سریال چی؟ سریال هم می بینی از تلویزیون؟

نه. برای من تلویزیون یعنی اخبار. بیشتر اخبار نگاه می کنم.

*یه سئوال بی ربط! اگر قرار بود لحظه اعدام صدام یک سئوال از او بپرسی،چه می پرسیدی؟

صدام آدم بی عرضه ای بود. قابل سئوال کردن نبود! اون اینقدر بی عرضه بود که نتونست خودش رو جمع کنه.

*حالا مثلا یک سئوال…

سئوال….سئوال….(سکوت) می پرسیدم حسین فهمیده را می شناختی؟!(بغض می کند)

*راستی از جبهه خاطره به یاد موندنیت چیه؟

(کمی فکر می کند). عراقی ها ساعت ۱۱ که می شد یک توپ می آوردند جلو و مدام گلوله می زدند.به طوری که تا ۳ و ۴ بعد از ظهر نمی تونستیم بیرون بیاییم.یک دوستِ خوب به نام فرامرز وش داشتم.گفت من دیگه خسته شدم. حالت خفگی بهم دست داد از بس تو سنگر موندم.برم بیرون بهتر از اینه که اینجا بشینم.رفت بیرون.گلوله توپ خورد ۲ متری اش. چند ترکش بهش خورد و شهید شد. به همین راحتی . شنیدنش آسونه باید جای من بودی.(آهی می کشد و چشمانش را می بندد).اونجا انگار همسایه خدا بودی. هرگاه خودش می خواست بچه ها را گلچین می کرد می برد پیش خودش.

*تا چشمات بسته است یه خاطره دیگه تعریف کن!

(چشمانش را همچنان بسته نگه می دارد و فکر می کند.) چشمانش را باز می کند و می گوید:با فرمانده توپخانه رفتیم که از آشپز خانه بازدید کنیم.من سرگروهبان ارکان بودم.ارکان زیر مجموعه واحد من بود.نزدیک آشپزخونه،یه گلوله توپ خورد آن طرف خاکریز.اگر دو دقیقه زودتر رفته بودیم آن طرف خاکریز،ترکش می خوردیم شهید می شدیم! به هر حال از آشپز خونه بازدید کردیم و برگشتیم.

*یعنی با شهادت فقط ۲ دقیقه فاصله داشتی؟

خیلی کمتر و البته فقط اون دفعه نبود. دهها بار این اتفاق افتاد.بارها می شد که گلوله های توپ چپ و راست ما می خورد اما قسمت نبود شهید بشیم.

*سال ۶۷ که جنگ تمام شد کجا بودی؟

در کردستان من نیروی ارتش بودم و تا سال ۷۲ هم در منطقه کردستان حضور داشتم.

*چه حسی داشتی؟

جنگ شده بود نوعی زندگی برای ما.نمیدونم…..حسش گفتنی و نوشتنی نیست.انگار خودمان را آنجا جا گذاشتیم و برگشتیم.

*تو همه این سالها نخواستی بری اونجاها خودت را ببینی، دست خودت را بگیری و باهاش حرف بزنی.بهش بگی دنیا عوض شده بیا برگردیم؟

(اشک در چشمانش حلقه می زند)بر نمی گرده.می دونم.

*چه سالی به شیراز آمدی؟

همان سال ۷۲ .

*این خانه محقری که سرتاپایش یک اتاق است مال خودته؟

بله و خدا را از این بابت شاکرم.

*چند فرزند داری؟

۴ فرزند دختر.

*همسرت در قید حیات است؟

نه . خدایش بیامرزد سال ۹۱ فوت کرد.

*جای خالی همسرت را در تنهایی چقدر احساس می کنی؟

خانه هنوز بوی او را دارد.مونس و همدمم بود.

*گفتی با هیچکدام از همرزمانت ارتباط نداری؟

نه. البته من خودم نیز انزوا طلبم بنابراین گله ای از همرزمانم ندارم.

*همرزمانت شاید مثل خودت باشند اما از دیگران بخصوص دولتی ها توقع بیشتر می رود

از دفتر حضرت امام و دفتر رهبری با من تماس گرفته اند.

*راستی بعد از شنیدن خبر فوت امام چه احساسی داشتی؟

فوت امام نه برای من برای همه رزمندگان ضربه روحی بدی بود. حتی تصور فوت ایشان هم برای ما سخت بود.هیچ وقت فکر نمی کردم امام را به این زودی از دست بدهیم. اما مشیت الهی را همه باید بپذیریم.

*شهادت کدام رزمنده تو را خیلی ناراحت کرد؟

همان فرامرز وش که قصه اش را گفتم.یک دوست دیگر هم البته بود که شهادتش حالم را بد کرد.(خیلی فکر می کند اما اسمش را به خاطر نمی آورد.)

*می شود چشمانت را ببندی؟!

با تعجب به من نگاه می کند و چشمانش را می بندد.

*(در حالی که چشمانش بسته است از او می پرسم )خواب جبهه هم می بینی؟

(چشمانش را باز می کند و با لبخند می گوید): بله گاهی خواب می بینم رئیس گشت هستم.

*اغلب خانه هستی یا بیرون هم می روی؟

اغلب خانه هستم.

*حوصله ات سر نمی رود؟

نه . اخبار را عشق است! البته گاهی دخترها و نوه هایم می آیند و دیداری تازه می کنیم.

*نوه هایت هم نوای کربلا کربلایت را دیده اند؟

بله هر کدام  از آنها یک سی دی اش را دارد.

*وقتی دلت می گیرد به کجا می روی بیشتر؟

شاهچراغ. البته دارالرحمه هم می روم هم بر مزار همسرم و هم بر مزار شهداء.

*الآن چند سالت است ؟

۶۶ سال

*و به عنوان سئوال آخر آرزویت در ۶۶ سالگی چیست؟

بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا!یکی از بزرگترین آرزوهایم همچنان رفتن به کربلاست…و شروع می کند به خواندن….کربلا کربلا ما داریم می آییم….

***

موخره:سهم فارس اگر از روزهای زندگی در پشت خاکریزها فقط همین نوای «کربلا کربلا…» اکبر شریعت و «دیشب خواب بابامو دیدم دوباره» دکتر توکل امروز و تک خوان گروه سرود بچه های آباده آن روزها  می بود هم حقا” دینش را ادا کرده است.

اکبر شریعت و اکبر شریعت ها را دریابیم.آنها دنیا را سه طلاقه کرده اند و هنوز میان آن روزهای پر از رمز و راز و عاشق کشی باقی مانده است.جالب بود.هیچگاه نگفت «برادرم مسلم شریعت بسیجی عضو تیپ المهدی(عج) سپاه فارس بود که در مرحله دوم عملیات رمضان به شهادت رسید.» نخواست پز برادر شهید بودن را بدهد. اکبر شریعت که تا قاب رنگ و رفته درب خانه بدرقه مان کرد میان آن کوچه قدیمی بارها از خودمان پرسیدیم «بردن اکبر شریعت به کربلا کارسختی است؟» کربلا….کربلا…..ما «داریم»….ما خیلی چیزها داریم اما خیلی تر را از دست داده ایم.خدا رحمت مان کند!

خروج از نسخه موبایل