نماد سایت خبر ‏پارسی

فرامرز سه دهی در گفت و گوی تفصیلی با خبر پارسی: ابن ملجم های شعر،نام کوچک شان را عوض کرده اند

شعر گاهی برایش نوستالژی هایی است که گره اش می زند به زندگی و گاه برایش نگاهی است که دربدر دنبال مرگ می گردد!
گاهی در اشعارش به یک زندانی می ماند که زندانبانش را بیدار می کند و گاه دوباره نوستالژی می شود و به گذشته های زشت و زیبا مچاله ات می کند!
مردِ جنوبی شعر، میانه ی خوبی با قیچی ندارد و می گوید جای قیچی در خیاطخانه است نه کتاب های شعر! در طول گفت‌وگو هر پکی که به سیگارش می زند انگار می خواهد دود را از اسارت سیگار برهاند تا رقص در غبارش را به تماشا بنشیند! آزادی را در واژه به واژه شعرهایش می توان جست همچنان که رقص شاعرانه ی دود سیگار برایش طعم آزادی دارد و می گوید آزادی، عشق است. و آدمی اگر عاشق نباشد به فهمِ لب و دهان و بوسه نمی رسد.
در تمامِ طول گفت‌وگو تنگاره های عاشقی را قدم می زند و در جست‌وجوی معشوق به بهبهان می رسد! با این همه دل پرخونی دارد و نمی داند چرا هنوز سرزمین مادری اش را ترک نکرده! گاهی به خودش می گوید: برو شاعر برو! لااقل، جانِ مرگت را نجات بده از دستِ این طوطی صفتانِ شاعرکُش و سفله پرور.
انگار باید با او همصدا شویم و بگوییم: جنازه ات را نجات بده شاعر!
با این همه، شعرِ جنوب بی حضور او چیزی کم دارد. فرامرز سه دهی که دوستان نزدیکش او را فریدون صدا می کنند شاعر نسل ماست.شاعر تنگاره های جنوب،شاعر رنج و درد،شاعر احساس و شعور، شاعر عشق و مبارزه …

از فرامرز سه دهی منتشر شده است:
_امسال هم نیامده رفتی/۱۳۷۵/ دارینوش
_سر بر شانه ام بگذار/۱۳۷۷/ دارینوش
_خاتون بعد از من آدم ها را اینطوری می نویسند/۱۳۷۸/ معیار
_باران بود همه ی لیلی ها رفته بودند/۱۳۸۴/فرهنگ ایلیا
_باران بود همه ی لیلی ها رفته بودند/چاپ دوم/۱۳۸۵/فرهنگ ایلیا
_مرا که می بینی یک دقیقه سکوت کن/۱۳۸۶/ فرهنگ ایلیا
_سرانگشتان من؛ خنده های تو/۱۳۸۷/فرهنگ ایلیا
_قهوه ای مایل به سیاه/چاپ اول ۱۳۹۶/چاپ دوم ۱۳۹۷/چاپ سوم ۱۴۰۰/ آوای کلار
_فنجانِ شکسته در پاییزِ فروپاشی/چاپ اول، دوم، سوم و چهارم ۱۳۹۷/چاپ پنجم ۱۴۰۰/ آوای کلار
_هشت کتاب غمگین/۱۳۹۸/ هرمز
_فرودگاهِ آه/چاپ اول و دوم۱۳۹۹/ سیب سرخ

گفت‌وگوی تفصیلی فرزاد صدری با او را بخوانید تا کمی با هم غرق در لذت، نوستالژی، شعر و مانیفست های آرمانگرایانه شویم.

فرامرز سه دهی شاعر است؟
در آغاز انسانم. و بعد هم کمی شاعر.
و اما بعدتر:
داستانِ من و شعر، در بهبهانِ هزار و یک دستانِ شعر و شاعر کُش، از روزی آغاز شد،
که در یک روزِ سردِ دیماهِ زمهریر، زمهریرِ دیماهِ یکهزار و سیصد و پنجاه و چند، در کمتر از چهل دقیقه، برای شانزده نفر از همکلاسی هایم، انشاء (آن سال ها، همزه یِ بعد از الف را حتمن باید می نوشتیم) نوشتم. از بچه پولدارها ده قران (نعلِ اسبی)، از بچه خرده بورژواها پنج قران و از بچه کارگرها و ندارها هم که پولی نگرفتم. داستان من و شعر، از همان روزِ چکاچکِ دندان ها شروع شد.
در حینِ نوشتنِ انشاها بودم که یکی از همکلاسی ها گفت:
صُبِ سرما نخوری ماس و موهی/ کُدی گَرمَی بخوری دیمِ چهی”۰
گفتم از کیست؟ گفت از تقی آصفی.
هرگز گمان نمی بردم که داستانِ من وَ شعر، چهل و چند ساله شود.
که به سخت جانی ام این گمان نبود.

شاعرها چه گُلی بر سر کشورشان می زنند؟
گذشتم از گُل. همین که شاعران، شبلی وار و نادان، گِلی بر سرِ ادب و ادبیاتِ کشورشان نزنند کافی ست.
با توام شاعرانِ خاموش!:
یک ملت، در ساحلِ نزدیک دارد می سپارد جان، چشم هایِ تان را کجا جا گذاشته اید که صدایِ آی آدم ها را نمی شنوید؟ مُرده شور، هنر برایِ هنرتان را ببرد. بازگشتِ ادبی تان را. زبان بازی ها. و پشتک واروهایِ تان را.
که سعدی به سالِ هفتصدوچند گفت:
تو کز محنتِ دیگران بی غمی…”

بر سر شهرت چه گُلی زده ای؟
در بهبهانِ هزار و یک دستانِ من، غریب در وطنی بود شعر. غریبستانی که خودِ غربت ها بود. شعر، محلّی بود برای خنده. برای طهمرکِ (شوخی و دست انداختن) خلقِ خدا. دهه، دهه یِ بد بود. دهه ی شصت. دهه یِ دهشت و خوف. خوف و خطر. با همراهی و هم نشینیِ زنده یادان محمدحسین مرتب، سیدمحمد سید، عباس سلطانی و… شعرِ گویشی را در مسیرِ حقیقیِ گوش ها و چشم هایِ گویشوران قرار دادیم.
ناگفته نگذارم که نقشِ موسیقی و امثالِ استاد بهروز شریعتی (شریعت محسنی)، محمود زمانی، محمد دیده بان و… در این تاریخ سازی، کم از شعر و شاعران نبود. و بعدترها، ماهنامه یِ “ارغون” بود. فرشته یِ فهمیم و فهمیدگی. رهیده از تیربارِ مداومِ ارتجاعِ ادبی. شعرِ جدی و آوانگارد را به میادین، خیابان ها، پیاده روها و خانه هایِ مردم بُرد. شعرِ نوآمده ی گویش را. شعرِ دردمندِ کتابِ عمرِ محمدحسین مرتب. غنایِ لیریک و معصومانه یِ شعرِ عباس سلطانی. طنزِ اجتماعی و مردمدارِ سیدمحمد سید.
شعرِ آوانگاردِ دونده هایِ چار در صدمترِ مهربان و اندیشه ورز. زمان، زمانه ی آشتی شد. آشتیِ شعر و مردم. مترها و معیارها بوجود آمد. همین پنج و ششِ “ارغون” چه عمارت ها که بنا نکرد!؟ گیرم که دست هایِ ارغون را بستند. پاهایش. زبانِ شیرینِ سحر نزدیک استِ ارغون را.
این درختِ نوپا، ریشه در آب داشت. و نمی دانستند که عمرِ نیلوفرانه یِ ارغون، بسته به اعداد نیست.
داستانِ من و شعرِ پیشرو بماند برای حوصله ای دیگر. وقتی دیگر.

برای شاعر شدن درس هم خوانده ای؟

هیچ دانشگاهی بهتر از جامعه نیست. بهتر از زیست. بهتر از عاشق شدن. دویدن و نرسیدن.
در سرزمینِ من، آدم هایی که می دوند نمی رسند. و آدم هایی که می رسند، هرگز نمی دوند. شاملویِ شاعرِ ملی ایران، نیمایِ مردستان، اخوانِ تو را با غیر می بینم صدایم‌ در نمی آید، سهرابِ آب را گِل نکنیم، فروغِ پریشادُختِ شعر، سیدعلی صالحیِ گزارش به نازادگان، سیاوش کسراییِ آرش کمانگیر، هوشنگ ابتهاجِ بیدادِ همایون، حسین منزویِ ماه و پلنگ، فرزاد آبادیِ من اگر چند نفر بودم، علیشاه مولویِ ماه پیر و چرک و دروغ، در رختخوابِ من چه می کنی، محمدتقی کریمیانِ خطابه، کاظم کریمیانِ مانه دلّا و اسامیِ آسانِ شاعرانِ بسیاری که دوست شان می دارم، در کدام کلاسِ شعر و شاعری نشستند که شاعرتر شدند؟ باید را به هررنگی که می نویسم سرخ می شود بقولِ علیشاه مولوی اما
با شاعرانِ حقیقی بنشینید، بلند نشوید و بیاموزید.
شعر، خیاطی نیست. گلدوزی. خطاطی. نستعلیقِ شکستنِ دل ها نیست شعر.
شعر، جانِ شیفته یِ آدمی ست. عاشقانه یِ آخر است.
برای شاعرتر شدن باید قلبِ شاعر داشت. قلبِ بزرگِ شاعر. قلبِ بزرگ و دردمند.
احمق هم نیستم که بگویم نخوانید. حتمن بخوانید. دریدا. باختین. فوکو. رودکی. حافظِ داس و مهِ نو. مولانایِ جان. سعدیِ سهل و ممتنع. و…
برای شاعرتر شدن اما باید قلبِ شاعر داشت. قلبِ بزرگ و دانایِ شاعر.

چقدر به حرف هایی که در شعرت می زنی وفاداری؟
کلمه به کلمه، سطر به سطر، شعر به شعر، کتاب به کتابِ از امسال هم نیامده رفتی تا عاشقانه یِ ایرانی را زندگی ها کشیده ام.
چه می شد اگر، آدمها را جدانویسی نمی کردند؟
و این که اگر قرار بر جدانویسی ست، چرا این طوری را جدا نمی نویسند؟
یادم نمی رود!:
در خانه ای که بر آب داشتم در جاده ی قدیمِ اهواز، خیلی ها آمدند و رفتند اما شاعر نشدند. که قلبِ شاعر نداشتند. که شعر، رنجِ مداوم است. هزارتویِ تنهایی ست. که شاعر نشدند رفتند و شعرِ سعدی شدند (… که یاران فراموش کردند عشق).
سالِ ۷۸ بود. مردادِ طاقت کُش. سه شبانه روزِ تمام در شرجیِ آدم کُشِ مرداد، در اتاقی که پنکه هم نمی چرخید، نشستم به شعرهایِ خاتون. آب و دام و دانه و بوسه بر گونه هایِ فروغ، فرنوش و فرنازِ یکساله ام را بر خویش حرام کردم. “عاشقانه یِ آخر” را که سرودم، گریه شدم.
یادم آمد به محمد مختاری. و عاشقانه ی آخرش. زار زارِ گریه شدم. بعد از سه شبانه روزِ شعر و شروه و شیدایی، بیرون آمدم از اتاق. خاتونِ بعد از من، آدم ها را اینطوری می نویسند را دادم به ناشر. به انتشاراتِ معیار. یادش بخیر آقای موسوی!:
چه ناشرِ شریفی بود. هرکجا هست خدایا به سلامت دارش!
خاتونِ بعد از من، قصه یِ شاعرانِ شرقی ست. محمدحسین مرتب. حسین منزوی. و…
رنجِ شعر، سهمِ شاعران است.
خوشا دردی که بر جانِ شاعر نشیند.
و خوشا شعری که مردمش به یاد بسپرند.
هر شعرِ حقیقی، زایمان است. زایمانِ طبیعی. درد. و بازهم درد.

اصلا شاعر و یا نویسنده الزامی دارد به آنچه می گوید عمل کند؟
نگاه کنید به شاملویِ الف بامداد!:
دهانت را می بویند/ مبادا گفته باشی دوستت دارم…”
وفاداری و پایبندی به آنچه می گویی، از تو شاعر یا نویسنده ای می سازد همراه، هم روزگار، همدرد و هم عصرِ مردمانت.
زمزمه می شوی در کارخانه ها، خیابان ها و هرکجایِ ناکجاآبادِ سرزمینت. بی سببی نیست که مردم، نام ها و شعرهایی را فراموش نمی کنند. و نام های بسیارِ دیگری را فراموش.
باهوشانند مردمان!:
شاعرانی که یکی بوده اند با شعرهاشان را دوست می دارند. و نویسندگانی که داستان هایِ شان را زندگی ها کشیده اند و دردها کرده اند.
زمزمه می کنند:
در زندگی، زخم هایی هست…
که اگر پهلو نباشی و نیشِ خنجر را درد نکشیده باشی، فراموش می شوی.
احمدمحمودِ مدارِ صفردرجه، منوچهر آتشیِ عبدوی جط و…
در باورِ مردمانِ خویش می مانند. و می مانند.
فراموشیِ مردمان یعنی تو مُرده ای شاعر. مُرده ای نویسنده.

اگر عمل نکند، انتظار داری مخاطب او را باور کند؟
مردمانند مخاطبان. شعرهایت را که زمزمه کنند یعنی، به هزارتویِ تنهایی ات راه یافته اند. یعنی باورمندانه به آفرین هایِ جانِ تو نگاه می کنند.
باورِ مخاطب، یعنی این که شعرهای تو را در چارگوشه یِ سرزمین ات زمزمه کنند.
مردم، داورانِ منصف و بی بازگشتِ ادبیات اند.
مردم، شاملو را باور دارند. فردوسی را باور دارند. حافظ را باور دارند. سعدی را باور دارند. و حتا سعد سلمانِ نای و ناله را.
مختاری را باور دارند. انسان و مدارا را باور دارند.
شعری که راویِ یادها، خاطرات و خنجرهای نشسته بر پهلوهای شان باشد را باور دارند.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

کدام حرف، در کدام شعرت را دوست داری؟و به آن حرف وفادار بودی؟
شاعرانِ حقیقی، خونِ خویش در کلمات می کنند.
حرف، واژه ای نارساست، وقتی که می مویم، می نالم و آرام می شوم در کلماتی که گریه می کنند، برف می شوند، آب می شوند. از کوه، پایین می آیند. دشت را سیراب می کنند. بهار می آورند به تماشایِ چشم ها و نگاه ها.
تو رفته ای/ به هرطرف که نگاه می کنم/
نرفته ای
یا
پیرم کردی/ کاری که سال و ماه نکرده بود
یا
-نسبتِ تو و این گلدان ها؟/ این خانم؟”/ گریه نکن عزیزم!/ گلدان ها را با خودت به خانه ببر/ پاییز، به خانه یِ این آقایان هم می آید/ پیش از آن که این بهار/ با تمامِ خوبی هایش بگذرد

وفاداری، به عمری ست که در پایِ کلمات می گذاری. به عمری که با مردم ات می خندی. گریه می کنی با تمامِ قلب ات. پیر می شوی و سبیل هایت را کوتاه نمی آیی.
سبیل هایِ تو یعنی کلماتِ شریف. زندگیِ بهتر. تامینِ اجتماعی. آزادیِ بی قید و شرطِ بیان. تساویِ حقوقِ زن و مرد. حقِ درس خواندن به زبانِ مادری، حداقل در مقاطعِ ابتدایی. رفعِ هرگونه تبعیض از اقلیت هایِ قومی و مذهبی.
و…

کدام شعرت را مجوز چاپ نداده اند که حسرتش را بخوری؟
از حضرتِ میرسلیمِ هیئتِ مؤتلفه تا وزیرِ ارشادِ دولتِ تدبیر و امید (به کچل ها می گویند زلفعلی!) کمی کمتر از دویست شعرِ مرا به تیغ و قمه، از کتاب هایِ من رانده اند به ناکجایِ نمی دانم آن کجاست. چرا؟
حسرتِ نبودنِ تک تکِ آن شعرها، همیشه در من جاری ست. اما در این میان شعرهایی هم بوده اند که ناشرها در کنارِ من آه کشیده اند برای سانسورشان. شعری مثلِ “مرگ بر میدان ها”.
“مرگ بر میدان ها”، کاری به قبایِ کسی نداشت. شعرِ دعوت بود. دعوت به تماشا. دیدن. دستِ مخاطبش را می گیرد، در میدانِ بهمن، احتمالن سوارِ پیکانِ مسافرکِشِ لکنته می شود. در میدانِ راه آهن، سوارِ اتوبوسِ خطِ واحد. چارراهِ ولیعصر. می پیچید به راست. به رااااست راست. میدانِ امام حسینِ شیعه باز است و غم. راهِ رفته را برمی گردد با آه و اِلم. در میدانِ فردوسی، سعدِ وقاص را می بیند با اعترافِ تاریخیِ
این من بودم که تفو بر تو ای چرخِ گردون تفو- را به جرمِ الحاقی بودن، از شاهنامه حذف کردم. راوی، از میدانِ فردوسی می رسد به میدانِ انقلاب. چشم در چشمِ دانشگاهِ تهران به محبوبش می گوید دست هایت را به من بده، باید به آنطرفِ خیابان برویم. به گپ می شوند از دربِ اصلیِ دانشگاه تا آن سویِ خیابان:
پیش از انقلاب، ماستِ بهبهان کیلویی دو ریال بود”.
و بعد
برایِ تو روسری خریدم-
را باد بُرد
(لعنت به مفعولِ بیواسطه یِ سرِ سطر)
کتابفروشی هایِ انقلاب. لیلی و مجنون. شیرین و فرهاد. (راستی چرا زن ها را پیش از مردها می نویسند؟)
از میدانِ انقلاب، شما را به میدانِ آزادی می برد. به میدانِ صادقیه. بازهم به رااااست، راااااست. پُلِ سرباز. پیاده می شود. فلش بک می شود:
باید به لیلاکاکو (یک زنِ شیرازی ست) می رفتی.
از اینجایِ همین شعر است که راوی دیوانه می شود:
لیلا لیلا لیلا
لیلا را بُردند”
خرما را بردند. لب هایِ تو را بردند.
اینجا تهران است
بقیه اش را چرا به یاد نمی آورم؟
خلاصه، مجموعه شعرِ “فرودگاهِ آه”
بدونِ شعر مرگ بر میدان ها، شبیهِ انسانی شد که
دست داشت
پا داشت
خدا داشت
دهان نداشت. لب نداشت.

شعرهای دیگری هم هستند که سانسورِ آن ها، کمی بیشتر کمی غمگین ام کرد. خیلی بیشتر از کمی.

اگر در بهبهان نبودی، بازهم شاعر می شدی؟ یا حداقل، جنس شعرت تغییر می کرد؟
خشت، خشتِ دیوارهایِ بهبهان، تنگاره ها، بن بست ها (کوچه های بی در-رو)، اشیاءِ فراموش شده، کتابخوانی هایِ دورِهمی، جمعه هایِ شعر و داستان، مردمانِ بی لبخندِ عصرهایِ پنج شنبه، آرزوها، رؤیاها، امیدها، پشت به دیوار زدن هایِ از فرطِ نومیدی، تاریخ، فرهنگِ شفاهی، گویشِ منحصربفرد، لالایی ها، مادرانِ رنج و کار، کودکانِ کارِ سال هایِ بیعدالتی، تابستان، پشتِ بام هایِ آب پاشی شده، بویِ گِل، مهتاب هایِ شبانگاه، نیمکت هایِ درس، نیمکت هایِ یکنفره یِ چشم به راهِ می آید؟ نمی آیدهایِ همیشه یِ پارک هایِ بهبهان و…
زبان باز می کنند:
نمی دانم.

بعد از چهاردهه یِ همنشینیِ با کلمات به یک نتیجه یِ ساده رسیده ام:
شعر، برآمدِ محیطِ زیست است.
اجرایِ دقیقِ تجربه ها و رؤیاهایِ شاعر.
احتمالن اگر به جایِ بهبهان، در برنِ سوئیس به دنیا می آمدم شعرهایم طعم و بویِ دیگری داشت. هندسی می شد. ماهِ تمام می شد. سیب می شد. پرتقال می شد. هفت و هشتِ کوه هایِ سربفلک کشیده می شد. ستیغ می شد. ماهِ دونیمه می شد بر سینه هایِ نیمی از آدمیان. دره ها می شد. برف می شد. آب می شد. سوررئالیسمِ محض می شد به جایِ رئالیسمِ درد. به جایِ رئالیسمِ تبعیض.
بهبهان، همه چیزش بهبهان است. خودی گداز و غریبه نواز. شانس آورد احمد شاملو. احمد محمود. رضا براهنی. و…
بهبهان، مادرانِ خوب، غذاهایِ خوشمزه و روشنفکرانِ خیلی بد دارد. شاعر_منورالفکرهایِ روشنفکرنما. هنرمندانِ کتاب نخوانِ همه چیزدان.
که مردم می گویند:
قبلن ها، یک کمانچه زن بود، همه می گفتند کمانچه زن ها لوطی اند. حالا هم یک تارزن هست، همه می گویند تارزن ها نالوطی اند.

شعر شمال یا جنوب؟ لطفا یکی را انتخاب کنید!

و این که بیاییم، یک خطِ افقیِ مستقیم بکشیم از استانِ ایلام تا خراسانِ جنوبی و شعر سرزمینِ دارا و ندار را به دو نیمِ شمال و جنوب محدود کنیم را نمی پسندم. امروزِ روز، اعتقادی به شعرِ شمال و جنوب ندارم. به اقلیمی کردنِ ادبیات. به مکتبِ جنوب. مکتبِ شمال.
درست است که جنوب ایران به سببِ داشتنِ هوایِ جهنمی، دو دریایِ شور و گزنده یِ تن، رودهایِ خروشان، بویِ گسِ گاز و ملالِ نفت و پتروشیمیِ کلاه هایِ رنگی بر سرِ کارگران و…
در مرکزِ توجه شاعران و نویسندگانِ جنوب است و این ویژگی ها در آثارِ آنان منعکس. و یا
شمالِ ایرانِ گربه یِ پیر، به سببِ داشتنِ آب و هوایِ خوب، پرتقال، خرمالو، شالیزارهایِ سرسبزِ زحمت هایِ بی پایان، باران هایِ چهارفصلِ آبادیِ ویران، زیتون زارهایِ رنج و ملال، جنگل هایِ درخت و دار، فومنات، میرزا کوچک خان، دکتر حشمت، رشتِ اعدام ها، سوتِ کشتی هایی که در بندرِ انزلی پهلو می گیرند و…
محلِ توجهِ شاعران و نویسندگانِ شمال است، با این همه اما
مجاب نمی شوم که بگویم شعرِ شمال. شعرِ جنوب.
انتخابِ من، شعر است. و بازهم شعر.
می خواهد این شعر را فرزاد آبادیِ بندرِ معشوق گفته باشد یا شمس لنگرودیِ قصیده یِ لبخندِ چاک چاک.

حالا یک شعر از شمال و یک شعر از جنوب برایم بخوانید!

شعری از محمد شمس لنگرودی:
سنجاقک ها را نکشید آقایان
مرگ مرگ مى آورد.
من یک سنجاقکم
هلى کوپترهاى شما سنجاقک نیستند
من یک ماهى ام
وقتى که سرخ شده
به تمنّا نگاه مى کند
من یک ماهى سرخم.
به پرنده ها شلیک نکنید آقایان
مرگ مرگ مى آورد
حالا که فقط
از سوراخ تور نصیحت تان مى کنیم
مى دانیم در تابه تان سرخ مى شویم.
اما شما که طیر ابابیل را دیده اید
ما جز همین پرِ کوچک مان چیزى نداریم
اما سنگ هایى که در کف مان جا مى گیرند
چندان بزرگ تر از سرتان نیستند.
مرگ مرگ مى آورد آقایان
به ما شلیک نکنید
که شما هم مى میرید.

شعری از فرزاد آبادی:
من اگر دو نفر بودم
یکی به بالای کوه می رفتم
برای پرندگان بیمارستانی می ساختم
یکی به زیر آب ها
که مرواریدها را از تنهایی در بیاورم
من اگر سه نفر بودم
یکی را به جنگ می فرستادم
پاهای من از تعدادِ مین ها کم می کرد
سر وُ سینه ام بخشی از گلوله را
یکی کنار مادرم
دلش را از دلشوره اش دور می کردم
و دیگری را در غاری برای هرچه دلش خواست پیاده
من اگر چهار نفر بودم
من اگر پنج
یک نفرم و تنها
کنارِ تو می مانم…

نیما قله ی شعر شمال است؟ اگر هست، قله ی شعر جنوب (جنوب که می گویم منظورم خوزستان، بوشهر و هرمزگان است. شیراز را قطعن در این جغرافیا نمی بینم.) کیست؟

شعر، کوه نیست که قله داشته باشد. شعر، آدم است. نفس می کشد. می خندد. گریه می کند. مبارزه می کند. مقاومت می کند. بازجویی می شود. گاهی رئیس جمهور می شود. بازجویی می کند. فراموش می کند. فراموش می شود. و…
نیما، مردستانی از مردانِ راه بلد است. تئوری نویسِ مرحله ی گذار. مرحله یِ گذار از شعرِ ذهنی به شعرِ عینی.
نیمایِ مردستان در انقلابِ ادبیِ خود، افزون بر وزن و فرم شکنی و… در شعر،
نگاهِ خاص و ویژه ای دارد به عین گرایی.
نیما، قله یِ شعرِ دیروز، اکنون و فردا نیست اما بزرگترین راهنما، تئوریسین و نظریه پردازِ دیروز و اکنونِ شعرِ ایران است.
شعرِ شمال، سرشار است از نام هایِ ماندگار.

و اما شعرِ جنوب، آنقدر اسامیِ بزرگ و درخور دارد که اگر فقط بخواهم نامشان را بنویسم، انگشتانم از انگشتی کردن می افتند. پس فقط به چند نامِ بزرگ بسنده می کنم که درختانِ کهنسالی هستند و شعرِ امروز را وامدار و مدیونشان می دانم.
منوچهر آتشی. هوشنگ چالنگی. سیروس رادمنش، محمدتقی و کاظم کریمیان. سیدعلی صالحی. علی باباچاهی. هرمز علیپور. ابراهیم منصفی. و…

اولین شاعری که بر شما تاثیر گذاشت؟
اگر شعرم را به دو دوره یِ کلاسیک و سپید تقسیم کنم با سپاس و قدرشناسیِ محض، در مقابلِ دو نامِ بزرگ کلاهم را به نشانه یِ احترام برمی دارم:
عباس سلطانی. سیدعلی صالحی.
به دور از انصاف است اگر، قدردان و حرمت شناسِ اسامیِ آسانِ سخت دلنشینِ بزرگانی نباشم که در این چهاردهه ی تیغ و تیغرار، آموختنی هایِ بسیار آموخته ام از آن ها. برای شان شعرها خوانده ام. گوش ها بوده اند سراپا. نقدها کرده اند. تحسین ها. ابروها درهم کشیده اند. متمدنانه اظهارِ نظر کرده اند. بی دریغ، بهره مندم کرده اند از اقیانوسِ دانش شان. راه نموده اند مرا، از بیراه. به احترام شان برمی خیزم!:
عباس سلطانی. محمد تقی کریمیان. محمدحسین مرتب. عبدالحسین عتیق. سیدمحمد سید. کاظم کریمیان. آیوسف زارع. مسعود سرحدی. نعمت الله تجلی. قدرت جدبابایی. مجید روانجو. احمد فضلی نژاد. فرزاد آبادی‌ ابراهیم دمشناس. سیدعلی صالحی. علی اشرف درویشیان. مهدی اخوان ثالث. ایرج کابلی. فریبرز رئیس دانا. علیشاه مولوی. ناصر زرافشان. سیمین بهبهانی. نصرت رحمانی. علیرضا پنجه ای. محمدتقی صالحپور. بهزاد موسایی. اردشیر صالحپور. اکبر رادی. هادی مرزبان. احمد قربان زاده. شاپور جورکش. منصور اوجی. شاهپور بنیاد. سیروس نوذری. ابوتراب خسروی. شهریار مندنی پور. هرمز علیپور. محمد بیابانی. منوچهر آتشی. ایرج شریف. علی اکبر سلیمان پور. عمران صلاحی. عباس عبادی. حیاتقلی فرخمنش. حبیب پیام. لهراسب زنگنه. علی یاری. سریا داودی هموله. بهزاد خواجات. حافظ موسوی. محمد شمس لنگرودی. محمدعلی سپانلو. نجف دریابندری. محمدرضا شفیعی کدکنی. عدنان غریفی. مهدی اخوان لنگرودی. سیروس رادمنش. احمد محمود. هوشنگِ گلشیری. علی باباچاهی. غلامرضا رضایی. محمد مختاری. بیژن نجدی. هوشنگ ابتهاج. رضا براهنی. ملک ابراهیم امیری.
و…
بر خویش می بالم که آموزگارانِ بسیار داشته ام. و دارم.

و اولین دختری که شما را وادار کرد شعر بگویید؟!

اولین دختری که وادارم کرد نامه هایِ عاشقانه بنویسم را تنگاره هایی می شناسند که بویِ نوجوانیِ مرا دارد.
دختری با موهایِ روشنفکر. تی شرتِ آبیِ روشنفکر. آذرخش و مردم خوانی روشنفکر.
و بعدها که شاعر شدم، غزل شدم، تا چشم هایم را باز کردم، نوشته بودم:
کوچه هایِ بهبهان چون زلفِ جانان من است/ پیچ در پیچ است و دل گم کرده ام در لا به لا.
چه رازآلود است کوچه هایِ بهبهان! چه معصوم است سال هایِ هفده سالگی!:
سال هایِ نیناییِ دل و پرچم.
دلت را می سپاری به مغز. به آرمان. به سرابِ رؤیا. می گویی فراموش کن دل! فراموش نمی کند. پرچم را فراموش نمی کند.
باد می وزد، پرچم هنوزهم تکان می خورد.
دختری با تی شرتِ آبی پیر می شود. کاموا می بافد. زیرِ چشمی از پشتِ عینک به تو نگاه می کند. فنجانِ شکسته یِ سیمین بهبهانی می شود.
رمان می شود “پشتِ دیوارِ زمان”. برای فراموشی بازهم کاموا می بافد.
و بازهم فراموش می کند.
پایانِ تمامِ گریه ها، فراموشی ست.

آن نگاهِ عاشقانه چگونه عوض شد و شعرتان چرا گاهی لحن سیاسی به خود می گیرد؟

عشق و نگاهِ عاشقانه به هستی، اشیا، پدیده ها و جهانِ تضادهایِ طبقاتی، تا هنوزاهنوزِ من شعر می گویم (پس من زنده ام) در سطر، سطرِ شعرهایم جاری ست.
گناهش به گردنِ آن ها که می گویند:
شعر فرامرز سه دهی زبانِ مردم ایران است، گاه رمانتیک می شود و گاه سیاسی-اجتماعی، گاه از اقتصاد می گوید و گاه سورئال است.
فرامرز سه دهی که با تجارب ارزنده ای در شعرِ گویشی و کلاسیک و با دل و ذهنی درگیر با عشق و آرمانگرایی، پا به آوردگاهِ شعرِ مدرن گذاشته بود، جزو نخستین صداهایی بود که حولِ جنبشِ شعر گفتار، هم صدا با سیدعلی صالحی، میان عشق و سیاست به تغزلِ سیاسی رسید.
او که در سال هایِ انتهاییِ دهه هفتاد تا اوایل دهه یِ هشتاد، جزوِ شاعرانِ پرکار، محسوب می شد، رفته رفته، به راه خویش و صدایِ خویش در شعر امروز رسید.
کماکان، دغدغه اش عدالت، ظلم ستیزی، مهربانی، رمانتیسمی پر تحرک، و حقِ نان، آب و عشق است!
سال هایی، اما سکوت، از شعر فرامرز، نیشگون ها گرفت و به تدریج هم شعرها کم شدند و هم سطرها، کوتاه، و شعرک سرایی، نگاه او را سرشار از رمزگرایی در عینِ سادگی هر چه تمام تر کرد.
فرامرز سه دهی از چهره های شاخصِ شعر جنوبِ ایران است، سبزه روی و سبزموی. شاید بسیاری حتا، جنوب را با فرامرز سه دهی می شناسند…

لیلا

لیلا! (این یک نامِ مستعار است)
زندگی همین است:
که تو شاید پنجره‌ای باشی
در طبقه‌یِ دوم
ِو من تیرِ چراغ برق
که بچه‌ها
چراغش را شکسته‌اند.

شعرِ سیاسی، شعرِ اندیشه است؟
آری. و نه. همانگونه که یک شعرِ عاشقانه می تواند سیاسی باشد، یک شعرِ سیاسی هم می تواند شعرِ اندیشه باشد. شعری که مخاطبش را میخکوب می کند، طعمِ خوشِ دوباره و چندبار خوانیِ شعر را در جانِ خواننده می ریزد، شگفت زده اش می کند و سال هایِ بعد هم چیزی برای کشفِ مخاطب دارد، شعرِ اندیشه است.
مهم این است که شعر، در صورت و معنی شعر باشد. وگرنه کسره یِ نشسته زیرِ ران هایِ اسبِ شعر مهم نیست. مهم این است که تو را به تماشایِ جهان و جان هایِ شیفته ببرد.
تیرِ در کمانِ آرشِ سیاوشِ کسرایی باشد. ناز و نعمتِ سفره یِ نان و پنیر و چایِ ابتهاج باشد. عاشقانه یِ آخرِ محمد مختاری باشد. و…
شعر، شفای آدمی ست. شفایِ سهراب هایِ پهلودریده. پشیمانیِ رستم هایِ بر نعشِ پسر. دشواریِ وظیفه یِ انسان. شعر، همانا تفریحِ بی‌پایانِ آدمی ست.
مهم، شعر است. کسره یِ بعد از شعر، اصلن مهم نیست.

اصلا شعر و سیاست با هم جور در می آید؟

از شعرِ مشروطه که درگذرم و ازهم درآمیختگیِ شعر و سیاست، می رسم به شعرِ نوینِ نیما و شعرِ نوین ترِ پسانیمایی، که به نامِ شعرِ معاصرِ ایران از آن ها نام می برم.
شعرِ معاصرِ ایران، از مهمترین نحله‌هایِ ادبیاتِ اجتماعی-سیاسی ست. که می شود از نیما، اخوان و شاملو به عنوان برجسته‌ترین نمایندگانِ این جریان‌ِ شعری نام برد.
در جریان‌شناسی شعرِ معاصر، می توان شعرِ نیما، اخوان و شاملو را “سمبولیسمِ اجتماعی” نامید. بعد از کسره یِ پس از شعر، نمی توانم به تنهایی از واژه یِ سیاست نام ببرم. سیاسی-اجتماعی به صوابِ واژه نزدیک تر است.
استعاره، سمبل و نماد، ریشه در خاکِ شعرِ این سرزمین دارد. از رودکی تا اکنونِ شعر و خلاصِ تنهاییِ آدمی. شب، در شعرِ شاعران، بیشتر از هرواژه یِ دیگری این نقش را بازی کرده است. شعر و سیاست، به شرطی که جوهره یِ شعر دچارِ خُسران و آسیب نشود، می توانند همسایه هایِ بدی برایِ هم نباشند، و بازهم به شرطی که سیاست، دنده هایِ تخیلِ شعر را نشکند.

“شب طولانی شده است
حالم خوش نیست
صبح که از خانه می آمدم،
باران می بارید
و من خیسِ تشنگی
با خودم گفتم:
بابونه ها تشنه می میرند
می ترسم
می ترسم وقتی تو بیایی
سلامِ معطرِ سیب ها را جواب نگویم
حالم خوش نیست
شب طولانی شده است.”

چقدر در شعرهایت به اندیشه وفاداری؟

مُشک آن است که خود ببوید
نه آن که عطار بگوید
حالا شما اندیشه کن! که این عطار، عطارِ نیشابوری است یا علی فریدونِ عطار؟
شعرِ اندیشه، شعرِ توقف است. توقف مخاطب برایِ نیل به شگفتی. فکر کردن. راه به جایی نبردن. و راه، به جایی بُردن. راه به راه هایِ نرفته بُردن. شعرِ اندیشه، شعرِ ایستِ مخاطب است. دستِ چپ، به پیشانی و موها بُردن است.
دوباره و چندبارهِ خواندنِ شعر است.

سنگیم
و سایه
رود از ما می گذرد

شعر برای شعر یا شعر برای مردم یا شعر برای مبارزه؟

باید را به هررنگی که می نویسم/ سرخ می شود بقولِ علیشاهِ مولوی.
شنیده ام که شعر، داستانِ زندگی نیست. سراسر خودِ زندگی ست.
زندگی هم که هزار و یک تویِ درد است و تنهایی. نفس کشیدنِ العمانِ تشنگی ست. آی آدم هایِ نیماست. چاقوی کُندِ کهنسالِ سیدعلی صالحی. سالِ بد شاملوست. اسماعیلِ براهنی. کتیبه یِ اخوان است. عبدویِ جطِ منوچهر آتشی.
و…
شعر، گزارشِ هستیِ آلوده به زهر است به آدمیانِ آلوده یِ اکنون. گزارش به نازادگان است. که شاعرِ امروز، کجایِ جهان ایستاده است. کجایِ درد. کجایِ این همه تنهایی. کجایِ ناکجایِ این همه مردمِ بی لبخند.
به افغانستان نگاه کنید!
به سوریه. عراق. به لبنان. خاورمیانه درد می کند. شعر درد می کند. شاعر درد می کند. من درد می کنم.
جهان، هزار و یک تویِ تنهایی و درد است:
شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی
جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی…

فرامرز سه دهی شاعری عاشق است؟ یا مبارزی شاعر و یا شاعری اندیشمند و یا متفکری (روشنفکری) شاعر؟

طفیلِ هستیِ عشقند آدمی و پری.
بگو ها و خلاص. خلاص، نامِ دیگرِ رهایی است. رهایی از جهل و برقع. طالبانِ ریش و تعفن. طلبه هایِ حقانیِ مرگ بر موسیقی. صدا و تنبور.
آی عشق، چهره ی آبی ات پیدا نیست!
از همان سال هایِ کودکی، سال هایِ تنگاره، سال هایِ کار و بامیه فروشی، سال هایِ فعلگی، سال هایِ بی در و پیکرِ تضادِ طبقاتی تا سال هایِ دو دمپایی در دو دست، سال هایِ دویدن ها، سال هایِ مرگ بر شاه، سال هایِ بهبهانِ ماه و آن مرد با عینک آمد، سال هایِ کتاب و چگونه فولاد آبدیده شد، سال هایِ رؤیا، سال هایِ دلواپسی، سال هایِ دروغ
تا همین امروزِ سال هایِ نومیدیِ ساحلِ شرقیِ کارون، سال هایِ پیاده رو،
تا همین امروزِ این همه سال هایِ ابریِ
دست هایت را به من بده
محبوبم
چراغ دارد قرمز می شود
چه بر من گذشت؟
بماند!

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

الگوی خارجی شعر در هرکدام از زمینه هایی که اسم می برم، برایت کدامند؟

شاعرِ عاشق،
“نزار توفیق قبانی” است
که گفت:
میدان‌ها و قهوه‌خانه‌های بیروت،
بندرها وُ هتل‌ها وُ کشتی‌هایش
همه وُ همه در چشم‌های تو جا دارند!
چشم که ببندی
بیروت گم می‌شود.

مبارزِ شاعر،
“فدریکو خسوس گارسیا لورکا” است
که فاشیست ها، جانِ شیفته اش را در گرانادا به گور سپردند زیرِ درخت های زیتون. می گفت:
تو را
عاشقانه تر دوست خواهم داشت‎
چه بمیرم، چه بمانم‎
قلب تو آشیانه‌ی من است‎
و قلب من باغ و بهار تو‎
مرا چهار کبوتر است‎
چهار کبوتر کوچک‎
قلب من آشیانه‌ی توست‎
و قلب تو باغ و بهاران من.‌‎

شاعرِ اندیشمند،
“کریستیان یوهان هاینریش هاینه” است
که گفت:
نامه ای که نوشته ای
هرگز نگرانم نمی کند
گفته ای بعد از این دوستم نخواهی داشت
اما، نامه ات چرا اینقدر طولانی است؟
تمیز نوشته ای، پشت و رو
و دوازده برگ
این خودش یک کتاب کوچک است
هیچ کس برای خداحافظی
نامه ای چنین مفصل نمی نویسد

روشنفکرِ شاعر،
“امه فرنان داوید سزر” است
که گفت:
حدس می‌زنم که به من تأکید می‌کند
که بهار از سویی مخالف فرا رسیده است
که هر عطشی فروکش کرده است
که پاییز ما را با هم آشتی داده است
که ستاره‌ها در نیمهٔ روز
در کوچه گل کرده‌اند
و میوه‌هایشان را
چه پایین آویخته‌اند”.

شاعران عرب را دوست داری یا شاعران آمریکای لاتین؟ یا شاید هم شاعران روس!

شاعرانِ عرب، شاعرانِ رنجند. شاعرانِ لمسِ کافور و نابرابری. شاعرانِ در وطنِ خویش غریب. شاعرانِ ستایشِ زیبایی. شاعرانِ کلاشینکف. شاعرانِ شراب. شاعرانِ رنج. شاعرانِ زن. شاعرانِ زن هایِ وفادار. و…
من تا ابد، دوستدارِ شاعرانی مثلِ ابونواس، محمود درویش، نزار قبانی، احمد آدونیس، محمد الماغوط، سعاد الصباح، مصطفی محمود، سمیع القاسم، بدر شاکر السیاب، نازک الملائکه، عبدالوهاب البیاتی و… می مانم.

شاعرانِ آمریکایِ لاتین، شاعرانِ ترانه و اعتراض اند. شاعرانِ مزارع و خورشید. شاعرانِ ذرت و تنهایی. شاعرانِ حکومت هایِ نظامی و دست نشانده. شاعرانِ مقاومت و تیرباران. شاعرانِ جنگ هایِ چریکی. شاعرانِ زاپاتا.

در ستایشِ شاعرانی مثلِ اکتاویو پاز، خوزه مارتی، روبن داریو، خورخه لوئیس بورخس، پابلو نرودا، سزار وایه خو و… نیاز ندارم که آفتاب از کدام سمتِ جهان طلوع می کند.

و اما شاعرانِ روس را نیز دوست می دارم. شاعرانِ ابرِ شلوارپوش. شاعرانِ شعرِ بدون قهرمان. شاعرانِ پایانِ عصری زیبا. شاعرانِ انعطافِ درد. شاعرانِ ایجاز. شاعرانِ خودکشی. شاعرانِ برابری و اردوگاه. شاعرانِ بلشویک. شاعرانِ اردوگاه هایِ کارِ اجباری. شاعرانِ چند ده درجه دمایِ زیرِ صفر.
کلاهم را برمی دارم برایِ شاعرانی مثلِ ولادیمیر مایاکوفسکی، آنا آخماتووا، جوزف برودسکی، الکساندر پوشکین، میخائیل لرمانتاف، اوسیپ ماندلشتام و…

در شعرهایت چه چیزی را مخاطب قرار می دهی؟ آگاهیِ خواننده یا قلب و خیالش را؟

گمان می کنم هرسه را. و خوب می دانی کمتر پیش می آید که شعرهایِ من، تهی از ارجاعاتِ بیرونِ متن باشد. بی که بگویم مهندسِ معمار کیست، احسان کیست و…
از ناخودآگاهِ کِل کشیدنِ کودکِ چهار ساله می گویم در دار و درختِ توپخانه. از احسان و چانه یِ شکسته. از رنجی که رفته است، می رود و احتمالن خواهد رفت بر ما.
منِ مخاطبِ ایرانی، خیلی بیشتر از سایرِ کتابخوان هایِ دنیا تنبلم. من مؤلف هم علاقه ای ندارم به پانویسِ آنامِ خاص که در گناهِ تنبلیِ مخاطب، شریکِ جرم نباشم حتا به قیمتی که شعرم حرام شود.
برایم جالب است وقتی که از آلمان برایم می نویسند:
شاعر، در دانشگاهِ فلان با شعر تو عاشقِ دریا (دختری بهبهانی) شدم، با شعرِ تو بوسیدم، بوسیده شدم و با شعرِ تو در پسینِ یک روزِ جمعه یِ وامصیبت از دریا جدا شدم.
کتاب هایت را با خودم به آلمانِ فلسفه آوردم. بعدها، درست در یک پسینِ جمعه یِ نوستالوژیک به سراغِ کتابِ خاتون بعد از من آدم ها را اینطوری می نویسندِ تو رفتم. با صدایِ بلند، شعرت را خواندم:
مادر بزرگم می گفت
کسی را که دوست می داری
چشم هایش را نبوس هرگز”
یخ زدم. سه تارِ غربت نشینم یخ زد. انگشتِ میانه یِ دستِ راستم یخ زد. زمین یخ زد. زمان یخ زد. من چشم هایِ دریا را بوسیده بودم. هردو چشمِ دریا را. و مادر بزرگِ شعرِ تو می گفت:
جدایی می آورد
بوسیدنِ چشم هایِ محبوب.

و یا، روایت هایِ شیرازِ بوسه و بسترِ دوستی که رفیقِ من است امروز. شعر و شینِ مهرِ رفیق که نوشیده شد به دستِ جمله ای که سخت آشنا و عذاب آور است:
اجازه نداد فردا بیام ببینمت!”
از بخت یاریِ من است که مخاطبینِ زیادی را می شناسم که عشق را با شعرهایِ من شناخته، زندگی کرده و امروزِ روزِ این همه سال دوری، عاشق اند هنوز. خوشا شیراز و فردوسی و چهارطبقه.
خوشا قدم هایِ ظهرِ زیرِ باران و نهارِ کریمخان. و بعد، بارانِ شلاق کشِ. بینِ راهِ شیراز-بهبهانِ هفده آذرماهِ یکهزار و سیصد و نود و شش، دروغِ بازی و تماسِ:
کاش نمی گفتم برو!
من درد می کنم از دروغ. از بازی. بازی هایِ معشوقه هایی که همه چیزشان مثلِ هم است. از هفده آذرماهِ زن ها بازیگرانِ جدایی اند. یکی هم هست مثلِ پوری سلطانی. شصت و یک سال و نوزده روز وفاداری. کاش همه یِ معشوقگانِ جهان یا پوری سلطانی بودند یا نینایِ انقلابِ اکتبر. می ترسم از نهیبِ جمله ای که حس کردم اما نفهمیدم در هفده آذرماهِ دو بعلاویِ دو می شود چهار.
هنوزاهنوز هم شیرازِ دو ماه را دوست می دارم. واویلایِ خردادماهِ شبِ قدر در رمضانِ افطارم را با لب های باز می کنمِ مخاطبی که هنوز هم عاشق است. و دروغ و بازیِ معشوقه ای که چشم هایِ کال داشت در آذرماهِ خیسِ خیابانِ فردوسی.
من با قلبِ مخاطبم کار دارم. با مغزش. دست ها. دهان. و پاهایِ مخاطبم.
من، راویِ عشقم. عشق هایِ برباد رفته. از دست رفته. راویِ عشق هایِ فراموش.

کدام شاعر ایرانی و یا کدام خارجی، آگاهی را در شعر دنبال می کند؟

آگاهی بخشی، دیگری کردنِ مخاطب پس از خواندنِ شعر، ایجادِ شگفتی و… از توقعاتِ مسلم من است از یک شعرِ خوب.
کاری به شاطرانِ زبان باز ندارم.
و به پشتک وارو کارانِ شعرِ ژیمناستیک. که از شعر، رستاخیزِ کلمات است سوءاستفاده هایِ بنیان کَنِ جداافتادنِ شعر از مردم کردند. و می کنند.
شاعرانِ آسان و سختِ بسیاری را می شناسم در ایران و جهان که در شعرهایِ شان آن کردند و می کنند که تو می گویی. آگاهی.
من اما فقط به یک نامِ بزرگ بسنده می کنم!:
شاعرِ ملیِ ایران. شاملویِ الف. بامداد.

در چاپِ اولین کتاب تان با عنوانِ “امسال هم نیامده رفتی” متهم شدید که زیر تاثیر سیدعلی صالحی شعر می گویید، این اتهام را دوست داشتید؟

شعر در سرزمینِ من تاوان دارد. تاوان ها دارد. شاعر، همیشه در معرضِ اتهام است. در معرضِ بازجویی. یک عمر است سه دهه یِ رفاقت با سیدعلی صالحی. هنوزهم می آموزم از او. سیدعلی صالحی بسیار با برکت تر است از واکسنِ برکت.
بی مزد و بی منت به من آموخت و می آموزد. یک ریال پولِ بیت المال را هم به باد نداد این سیدِ اولادِ ابوالبشر چه رسد به یک میلیارد دلار.
سیدعلی صالحی، سر در کارِ کلمه دارد. شعر. شیدایی. شرافت.
“امسال هم نیامده رفتی” و کمی هم “سر برشانه ام بگذار”
حال و هوایِ مشترکِ بهبهان است و مسجدسلیمان.
این دو شهرِ داغدار و تشنه یِ سعادت، کوه هایِ مشترک دارند. بابونه هایِ مشترک. رودخانه هایِ مشترک. تشنگی هایِ مشترک. شهریارِ لاله زار و ملی قیصری های مشترک. و…

قبول دارید که “امسال هم نیامده رفتی” در عینِ حال که تمی عاشقانه دارد اما فضای غالب برخی شعرهایش سیاسی است؟

بله.
دروغ چرا تا قبر آ آ آ:
در سرزمینِ من، از لوبیا تا کلمه سیاسی اند. نان، سیاسی ست. کالباس سیاسی ست. پیتزا، سیاسی ست. لیوانِ آب سیاسی ست. گیسوانِ معشوقه، سیاسی ست. در سرزمینِ من، از کفیشه یِ آبادان تا خیرآبادِ بهبهان سیاسی اند.
در سرزمینِ من، مرگ هم سیاسی ست.

الان به آن تجربه چطور نگاه می کنید؟ تجربه ی خوبی بود یا می توانست بهتر باشد؟

نگاهِ من به “امسال هم نیامده رفتی” نگاهِ من است به دخترم فروغ. فروغِ فهمیدگی. فروغِ مادر. فروغِ رنج و وفاداری. فروغِ منتهایِ عشق و زحمت.
“امسال هم نیامده رفتی” را مثلِ فروغ دوست می دارم. با یک تفاوتِ ساده:
فروغم را دارم. دلسوزِ مادر. مهربان. اما یک نسخه از “امسال هم نیامده رفتی” را ندارم.
تجربه یِ گرانسنگی بود نه تنها برایِ من که برایِ شعرِ پیشرو، مدرن و پسانیماییِ بهبهان.
بعد از “اتراق پشتِ دیوارهایِ کوتاه” کاظم کریمیان که در سالِ ۱۳۵۰ چاپ شده بود، شعر و شاعرانِ مدرنِ بهبهان در اغمایِ محض بودند.
بیست و پنج سالِ خاموشی، روشنایِ شهر (بهبهان) بود.
“امسال هم نیامده رفتی” آغازِ دوباره یِ شعر در بهبهان بود.
بهتر از این نمی شود!:
“امسال هم نیامده رفتی”، جانِ شیفته یِ شیداییِ شعر، در بهبهان است.
“امسال هم نیامده رفتی” را به دلیلِ ایفایِ نقشِ تاریخی در بهبهانِ شعرِ سنتی، هنوزاهنوز هم دوست می دارم. تجربه یِ شگرفی بود. راه گشا بود. راه گشایِ کلماتِ شریف. کتاب هایِ شریف. اندکی بیشتر از دل سپردن هایِ مجید روانجو. داغ و دردی که بر شعر و موسیقی در بهبهانِ دهه یِ شصت رفت بر هیچ عصری نرود. بر هیچ انسانی. دهه یِ شصت، کولی بود. کولی بر آتش. هلهله زن. پای کوبانِ کفن و کافور. هلهله یِ مرگ هایِ پیش از موعد. دهه یِ کتابسوزان. دهه یِ مرگ بر موسیقی. دهه یِ نمایشگاه هایِ کشفِ فساد و آلاتِ لهو و لعب: تریاک. حورِ عین بقول اخوان ثالث. بافور. مشروباتِ الکلی. تار. کمانچه. سه تار. و…
گاهی، گریه ام می آید از یادآوریِ آن سال ها.
و ما که گذشته بودیم از آن سال ها، باید کاری می کردیم.
“امسال هم نیامده رفتی”، پاسخی بود به این که من آیا زنده ام هنوز؟
و ما زنده بودیم از سرِ اتفاق.
اتفاقِ خوبی بود امسال هم نیامده رفتی.
کلماتِ عزیزِ به کما رفته، به هوش آمدند.
دیدی دلا؟ یار آمد.

کدام مجموعه ی شعر شما پختگی، کمال و یا جنبه یِ شاعرانه ی بیشتری دارد؟

پختگی، عبور از خامیِ سال هایِ جوانی ست. کمال، رویِ جانان است. محرابِ ابرویِ او. که کفرِ زلفش هنوزهم دامگهِ رندان است.
“فنجانِ شکسته در پاییزِ فروپاشی” را بسیار دوست می دارم با تمامِ بلاهایی که بر سرم نازل کرد. بلایِ حسادت ها. خانه ات آباد حسود! خانه ام را خراب کردی ابلیسِ. جانِ شیفته ام آزارها دید از بوی گندِ مُرداب هایِ بخیلی.
من، منی که شوق می کردم و می کنم از یک شعرِ خوبِ دشمنانم هم، کم آوردم اما فضیلتِ خویش را یافتم!:
کار. و تنهاییِ شریف و شیدایی و شعر.
زهی خجسته که من بود.
می دانستند حریفِ عاشقی ام نمی شوند، به کینه گرویدند. خوب است سال، سالِ ۵۶ نبود.
جایزه یِ الوند و شاملو، جایزه یِ فروغ نبود.
بهبهان، مسجدسلیمان نبود. فرامرز سه دهی، سیدعلی صالحی نبود.
خاطراتِ سیدعلی صالحی را می خواندم:
چه شباهت هایِ غریبی دارد بهبهان و مسجدسلیمان. فرامرز و علی.
ابنِ ملجم هایِ شعر، نامِ کوچک شان را عوض کرده اند.
و اما بعد:
چوب را آب فرو می نبرد دانی چیست؟
عارش آید ز فرو بردنِ پرورده ی خویش

فرامرز سه دهی مسیر شعر خود را بعد از چهل سال شاعری پیدا کرده یا هنوز در جست و جوی این مسیر است؟

از همان غزلِ هیجده سالگیِ
کوچه های بهبهان چون زلف جانان من است/ پیچ در پیچ است و دل گم کرده ام در لا به لا
تا همین امروزِ
پیرم کردی/ کاری که سال و ماه نکرده بود
پای در سنگلاخ هایِ میدانِ تجربه گذاشته ام.
مهم نیست از میدانِ خون می گذرم یا میدان هایِ مین.
می رسم یا نمی رسم.
مهم این است که پای در راه گذاشته ام.
همان حکایتِ معروف است.
ابوریحانِ بیرونی. دانستن. دانستنِ این که نمی دانم.
پایِ در راه. راه. راه. راه.
خود، راه بگویدت که چون باید رفت.

دشمنان تو چه کسانی هستند؟ و منتقدانِ دشمن؟

سگ هایِ عوعویِ کلمات. لمپن هایِ به تقصیر. منتقدانِ نقدناشناسِ غیرِ روشمند. متوهمانِ دانایی. دروغ گوهایِ فرافکن. اهالیِ تفریق، تفرقه و تهمت زنِ به منظور. مدایح نویس هایِ صله بگیر. میلیون بگیرانِ مثلن نقدنویس. نقدنویسانِ هدف، وسیله را توجیه می کند. بی شرمانِ مایه گذار از خفتگانِ در خاک. قافیه نشناسانِ بریدم و جوانی. شاعرانِ نان به نرخِ روز خورِ طویله و طلبه یِ طالبان. اسماعیل هایِ پسر.
روزگارِ غریبی ست نازنین!:
چاقویِ اسماعیل هایِ پسر، زیرِ گلویِ ابراهیم هایِ پدر برق می زند به نیمروز.
آن که غربال در دست دارد از ورایِ کاروان می آید بقولِ نیمایِ مردستان.

در نگاه فرامرز سه دهی، آزادی چه معنایی دارد؟

آزادی، یک حق است. آزادی در همه یِ عرصه هایِ حیاتِ فردی و اجتماعی یک حقِ همگانی ست. آزادیِ اندیشه، بیان و نشر حقِ آدمی است. آزادی، بی هیچ حصر و استثنا نباید در انحصارِ هیچ فرد، گروه یا نهادی باشد.
هیچکس را نباید از آزادی محروم کرد. آزادی، جانِ شیفته ی آدمیزادی ست. آزادی، شریف است. شرافتِ آدمی در گرویِ تلاشِ بی وقفه و خستگی ناپذیر برای آزادی ست.
از مشروطه یِ شب که در بستم و مست از میِ نابش کردمِ فرخیِ یزدی تا عاشقانه یِ آخرِ محمدِ مختاری، خون هایِ شریفِ بسیاری این درختِ شریف را آبیاری کرده اند.
آزادی، عشق است. آدمی، اگر عاشق نباشد به فهمِ لب و دهان و بوسه نمی رسد.

نسبت آزادی و شعر؟

آه باور کن فلانی جان
من درین زندان بی فریاد
می شناسم بی نوایانی که خود را نیز نشناسند
می شناسم تیره بختانی که حتی اسم خود را نیز
برده اند از یاد
در کنار شاتقی، با من
گرگلی خان ساکت و غمگین قدم می زد
من دلم می سوخت اما حیف
کاری از دستم بر نمی آید
مهدی اخوان ثالث

از رودکی؛ تا همین امروزِ شعرِ سرزمینِ دارا و ندار، نسبتِ شعر و آزادی مثلِ اکسیژن است و ریه. مثلِ آدمی ست و زبان. مثلِ شعر و کلمه. مثلِ دویدن است و پا. مثلِ خون است و رگ. مثلِ فرهاد است و پیانو. مثلِ بنان است و الهه یِ ناز. مثلِ سیمین بهبهانی ست و فنجانِ شکسته. مثلِ سیدعلی صالحی ست و گزارش به نازادگان. و…
انسان هایی که شاعر می شوند بی شباهت به من و تو نیستند. که دقیقن مثلِ من و تو نفس می کشند. می خندند. می گریند. هر کدام از ما می توانیم “شاتقی” باشیم در شعرِ اخوان. یا همین “گرگلی خان”. و همین، باعثِ این همانیِ ما با شاعر، شاتقی و گرگلی خانِ شعرِ اخوان می شود.
آزادی و شعر، لازم و ملزومند.

شاعر کی می میرد؟

شاعرانی که می میرند بسیارترند از شاعرانی که نمی میرند.
شاعر، وقتی می میرد که مردم شعرش را زمزمه نکنند.
شاعرانِ فراموش، درست از لحظه یِ فراموشی می میرند.
کاری به مرگِ مؤلف ندارم.
شاعران، در شعرشان می میرند.
و در شعرشان زنده می مانند.

مهمترین فرصتی که در زندگی از دست دادید؟

سیدعلی صالحی، در اردیبهشتِ ۵۸ (بیست و چهار سال و یک ماهگی) مسجدسلیمان را برای همیشه ترک کرد. با یک شناسنامه. و حدودِ یکصد و ده تومان پولِ نقد.
دویدن از روی لوله هایِ نمره یک را به عطایِ اُفتادن و نابودی بخشید. با شعرش، تف انداخت به صورتِ کسانی که می گفتند سید، جایزه اش را از دست شهبانو فرح گرفته است.
با گفتار، فراگفتار و حکمت، به ریشِ حسودِ کسانی خندید که مردم، یک شعرشان را به یاد نمی آورند بعد از چهل و دو سال.
چرا سی سالِ پیش دل نکندم از تنگاره هایِ عاشقی؟
چرا ماندم؟
چرا هنوزهم دل نمی کنم؟
چرا مانده ام؟
کاش یکی از آجرهایِ همین کوچه هایِ بی در_ رو می گفت!:
برو شاعر برو!
لااقل، جانِ مرگت را نجات بده از دستِ این طوطی صفتانِ شاعرکشُ و سفله پرور. از دستِ هنربندانِ آراسته به چندین هنر. هنرِ من آنم که رستم بود کذا، کذا. هنرِ کینه. هنرِ معمر قذافیِ حرام و حرمسرا.
دستِ هنرمندانِ شریفِ این خاک را می بوسم البته.
کاش یکی از همین آجرها می گفت:
نه مگر این شهر، آمح مسینِ (آقا محمدحسین) عزیزت را تکفیر کرد بر منبرهایش؟
یا آمح تقیِ (آقا محمدتقی) نازنینت را مجنون نکرد در خیابان هایش؟
تو در کجایِ جهان ایستاده ای؟
این شهر هنوز که هنوز است،
شهرِ منبر و موعظه است.
شهرِ لوطی کُش.
شهرِ شوقی کُش و عربده.
شهرِ لمپن هایِ پدرکُش.
جنازه ات را نجات بده شاعر!
از دستِ این آدم هایِ سکوت و سترون.
کاش یکی از خشت هایِ بافتِ فرسوده زبان باز می کرد:…

این پایانِ باز مرا می کشد آخر.
مرا در قطعه یِ هنرمندانِ بهبهان به خاک نسپارید.
مرا زیر همان درخت کُناری به خاک بسپارید
که شریف است. خاکِ شریف. جاده ی خاکیِ شریف.

شما شاعری امیدوار هستید یا نومید؟

نومیدی، محصولِ شکست هایِ پیاپی ست.
دستِ نومیدی را شکستِ مشروطه و کودتایِ ۲۸ مرداد در دست هایِ م. امید گذاشت.
من شکست خورده ام اما شکست هایِ پیاپی نخورده ام.
وقت، بسیار است برای نومیدی.
و نومیدی هم
حوصله می خواهد
وقتی شاملویِ الف. بامداد
با دو پایِ نشسته بر ویلچر می گوید:
بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر):
رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار
شادمانه و شاکر

یا وقتی که می گویم:
گریه نکن عزیزم!
گلدان ها با خودت به خانه ببر
پاییز به خانه یِ این آقایان هم می رسد
پیش از آن که این بهار
با‌ تمامِ خوبی هایش بگذرد

کدام یک در شعرهایت نمود بیشتری دارد؟

امید و نومیدی در شعرهایم، بستگی دارد به این که حالِ فردی و عمومی ام چگونه باشد.
غمگین باشم یا شاد.
شعر، برآمدِ محیطِ زیست است. جهانِ زیست.
شنیده ام!:
شعر، داستانی از زندگی نیست بلکه سراسر، خودِ زندگی ست.

مثال:
و من
با تمامِ دلم به میدان آمدم
و با تمامِ دلم
باختم

یا

تو می آیی
بعد از این همه سال
پایِ قراری که اصلن سیاسی نیست
و هست شاید

یا

چه کرده ای تو با من نوکِ مژگان
که خودت هم می دردی
که نمی خوابی از درد
که خانه ای نمانده است
حیاطی
که درختی نمانده است مگر
آشیانه کنم در درد

یا

پاییز
پدر و پسر نمی کند
در تکاندنِ درخت ها
درخت خانه ی شما را هم
تکان خواهد داد یکروز
به شدتِ هرچه تمامتر

یا

یا خرمالوی کالِ بر درخت
چشم به راهِ سالی دیگر
دستی دیگر
الهه ی نازی دیگر

دوست داشتید با کدام شاعر، هم عصر و یا همکلام بودید؟ داخلی و خارجی

و چه خوشبختم! که به دلیلِ شاعر بودن و بیست و پنج سال عضویت در کانونِ نویسندگانِ ایران، تقریبن با تمامِ نویسندگان و شاعرانِ بزرگِ هم روزگارم نشست و برخواست کرده ام. مهربانی ها دیده ام. و بسیار آموخته ام. از آ، مثلِ فرزاد آبادی. ب، مثلِ سیمین بهبهانی و علی باباچاهی. ر، مثلِ فریبرز رئیس دانا. میم، مثل محمد مختاری. سین، مثلِ سیدعلی صالحی. شین، مثلِ احمد شاملو و محمد شمس لنگرودی. و…

و اما بعد
دلم می خواست بعضی از نفراتِ شعرِ سرزمینم را می دیدم مثلِ عمادالدین نسیمی.
حسین حلاج. سعدیِ شیخ. حافظِ رند. فردوسیِ سترگ. نیمایِ یوش. و…
از شاعرانِ ناهمزبان هم مشتاق بودم به چشم در چشم شدن با شاعرانی به مثل
ابونواس. نزار قبانی. لورکا. پاز. مایاکفسکی. و…

ماندگارترین شعری که در ذهنت به یادگار مانده است؟

اگر منظورتان از شعرِ ماندگار، شعرهای من است که باید بگویم:
یک روز استاد بنان با چندنفر از دوستان به یک رستوران می روند. دوستی می پرسد استاد! از میانِ آن همه که خوانده ای کدام را بهترین می دانید؟
استاد بنان، گارسون را صدا می زند. می گوید از این آقا بپرسید.
از گارسون می پرسند. گارسون می گوید:
الهه ی ناز. استاد بنان می گوید:
هرچه مردم بگویند.
از من اگر می پرسید ماندگارترین شعری که در ذهنم مانده است چیست؟ می گویم:
سنگ آفتابِ پاز.
و گزارش به نازادگانِ سیدعلی صالحی.

لطفا احساس خود را نسبت به واژهای زیر بیان کنید!

-جنوب؟
جنوبگانِ نفت، گاز و پتروشیمی. جنوبِ جهانِ فقر و تضادِ طبقاتی.
-خار؟
مشتاقِ گل از سرزنشِ خار نترسد/ جویایِ رخِ یار، ز اغیار نترسد.
-بیابان؟
در بیابان گر به شوق کعبه، خواهی زد قدم/ سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان، غم مخور
-ممیزی؟
نامِ دیگر سانسور است. نام دیگرِ قیچی. از قولِ من بگو!: به خیاطخانه برگردد.
-خیال؟
خیالِ خامِ پلنگِ من، به سویِ ماه جهیدن بود…
-جنگل؟
یه جنگل، ستاره داره.
-دریا؟
به من گفتی که دل دریا کن ایدوست/ همه دریا از آنِ ما کن ایدوست/ دلم دریا شد و دادم به دستت/ مکش دریا به خون! پروا کن ایدوست
-سینما؟

جمعه هایِ سی سالِ پیش. مسعود بهاری. نعمت الله تجلی. مجید روانجو. فرزاد صدری. جهانشاد زراعت پیشه. مرتضا موفق. محمد ناصری‌. احمدرضا بشیری. و…
-موسیقی؟
دهه ی شصت. محمدحسین مرتب. عباس سلطانی. بهروز شریعتی. محمود زمانی. منصور آصفی. محمدعلی دیده بان.
دهه یِ هفتاد. عروسیِ فرزاد صدری. روستای علمدار. عبدالله تجلی: ای نامت از دل و جان، در همه جا، به هرزبان جاری ست.
-مرگ؟
شکلِ دیگری از دوری ست.
-شب؟
هیچ شبی نیست که باردارِ سحر نباشد.
-آبی آسمان؟
زیرِ آسمانِ آبی، با تو عکس گرفتم، غروب شد.
-گل قرمز؟
به درگاهِ الهی کی روابی/ گل از مو، دیگری گیره گلابش؟
-سیدمحمد خاتمی؟
پُلِ سیدخندان.
-خسرو گلسرخی؟
من، از خلقم دفاع می کنم.
-بهبهان؟
چراغِ من در این خانه می سوزد. با تمامِ غریب در وطنی هام.
حرفی در گلو مانده داری که نگفته ای؟
پیروزی، در رُبایشِ رؤیاها، صبر می خواهد. حوصله می خواهد.
جانِ شیفته می خواهد. جانِ شیفته و شکیبا.
شفایِ آدمی در صبوری ست.
صبوری و ایستادگی.

خروج از نسخه موبایل