خبر پارسی –  سیروس رومی

بشوی اوراق اگر همدرس مایی

که درس عشق در دفتر نباشد

عشق را با عقل کاری نیست . عقل با احتیاط بر جاده ی زندگی می راند . لگام بر می کشد اسب رهوار را و امکان پرواز از او می گیرد . عقل برکرانه ره می سپرد و از موجا موج دریا بیم دارد .  عقل عافیت اندیش است . عاشق اما با عافیت اندیشی میانه ای ندارد و در شبی تاریک به دریا می زند ، بدون هیبت موج و طوفان سهمگین و دوران گرداب بلا . حال غمی نیست .تا ندانند حال او را سبکباران ساحل ها

 شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانندحال ما سبکباران ساحل ها

 عاشق نه تنها دل به دریا می زند که از تمام وابستگی های مادی رها می شود و به خالی برگوشه ی لبی شهر ها میبخشد و جامه به گرو می گذارد . عاشق نه این جهان را می خواهد و نه آن را .

 اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم ، سمرقند و بخارا را

*

در همه دیرمغان نیست چو من شیدایی

خرقه جایی گرو و باده و دفتر جایی

 معشوق نقطه نهایی و خورشید دل افروز جهان هستی است . اگر معشوق ، خدایت باشد هفت شهر عشق را کوچه کوچه در می نوردی و گردشی داری در نفس و سفری داری در پی گم کرده ای که از سایه به تو نزدیک تر است .و اگر عشق چشم به زیبایی صورت وسیرت گشود زلیخا می شود .

 من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت فهمیدم

که عشق از پرده ی عصمت برون آرد زلیخا را

یا مجنون

 برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر

وه که با خر من مجنون دل افکار چه کرد

 یا فرهاد می شود

 من همان روز ز فرهاد عنان بریدم

که عنان دلی شیدا به کف شیرین داد

 عشق چنین می کند . زلیخای بارگاه فرعون در قله ی قدرت دل به یوسف می دهد و حاشا که از پرده ی عصمت برون نیفتد و یارانش دست از ترنج نشناسند .

وقتی دل از دست برفت و در پیچش عشقه ی عشق گرفتار شد، دیگر فقط معشوق را می بیند و بس نه بخودش روی می آورد و نه به جهان پیرامونش . او در این شکل اسارت رهایی را می بیند و بیمی ندارد که بر بام بلند فلک بر طبل رسوایی خود بکوبد .

فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم

بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم

 این گونه فاش گفتن راه عقل نیست . عاقلان منشا ء اخلاقند و نویسندگان  قانون رویدادی های جهانی ، نشسته بر مسند حکومت ودل داده به کرسی استنادات گردش روزگار .لیک عشق راهی پر خطر را گزینش می کند . دریایی که بیکرانه است .

 عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

 عاشق می داند که راه عشق درازنایی نا مکشوف است و در این طریق زخم ها بایدخورد و دردها باید کشید و سرزنش ها دارد این خواستن و این بیابان بی نهایت .

 در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور

یا

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد  مرهمی

شیدایی ، کار عاشق روحانی است . عاشقی که می داند این لبلاب و این پیچش عشقه از شیره جانت تغذیه می کند و تو را می مکد ، زرد و رنجور می کند و تا فنا می کشاند. فنا در عشق مفهوم دیگرش زنده شدن در خداست ، یعنی با معشوق یکی شدن . درهم تنیدن و دگر بار زنده شدن . عشق شهوانی نگاه به خود است نه به معشوق در این بازی برد باید نصیب عاشق شود که خودخواهانه به ارضا ء جسم خود می اندیشد .

معشوق گو ، هر که باشد و معشوقکان هر چند تا . شیدایی یعنی با معشوق یکی بودن تا هفتمین شهر و بعد پرواز پر لذت دست از خود بر داشتن و غیر از او کس ندیدن .

زمانی که شیدایی خود را در حیطه عشق نشان داد یعنی عاشق به آزادی معشوق فکر می کند نه به بندکشیدن او . عاشق ، عاشق است وکارش به شیدایی می کشد و اگر نکشد عاشق نیست شیدایی یعنی مستی در هشیاری ، یعنی دیوانگی در آگاهی که عاشق می داند باید به ناز غمزه و غرور او نیز مانوس شد .

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

 و این شیدایی است که شیدا دست از همه چیز و همه کس می شوید و فقط نظر به معشوق دارد .اگر شدت دوست داشتن ها  عشق است ، شدت عشق شیدایی است .

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطان عالم را طفیل عشق می دانم

 

و گاه مسجد و دیر و کنشت را عاشق رها می کند که دیداری در فراسوی خیال با معشوق دارد .

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود

 و عجب نیست که در نماز خم ابروی دوست را می بیند

در نمازم خم  ابروی تو با یاد آمد

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

قلب ، نه قلب و تقلب . بگذار بگویم دل ، قلب ، مشتی گره کرده در سینه است که می تپد تا زندگی جریانی سیال داشته باشد و آن گاه که این قلب دل می شود می تپد ………… احساس و سلطان پیکره ی انسان می گردد به قول غزالی .

« بدان که تن مملکت دل است و ندر این مملکت ، دل را لشکرهای مختلف است و جمله این لشکرها همه به فرمان دل اند . عقل وزیر دل است و چون دل ، قدرت تفکر را فرمان دهد ، بیندیشد ، پس عقل خادم دل است.»

در عشق عقل و دل به تعامل نمی نشینند بلکه در تقابل یکدیگرند که به قولی ، «عقل گوهر اندیشه ودل گو هر عشق است .همین است که حافظ به دل مژده می دهد

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

که زانوار خوشش بوی کسی می آید

  و عقل  با تمام وجود پر از اندیشه ، راز و رمز عشق را نمی داند و من در تعجبم بر تراند راسل چگونه با « عقل عاشق می شود .»

« عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما .»

و

« نکته ای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین

عقل و جان را بسته ی زنجیر آن گیسو ببین »

و اما باز عشق

  و اما عشق ، عشق گوهری تابنده است که زندگی ر ا رنگی دیگر گونه می دهد در تفسیرهستی. عشق باران است و ترنم اندوهی بی پایان ، ناله ی  نی در نینوا ، صدای بلند خواستن است در عرش و فرش . در ناسوت و لاهوت

 از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند .

 زندگی را بهانه عشق است و عشق ترانه ی بودن . شرح مجموع پریشانی است . فریاد رسای خواستن است .

می شود عاشق ، حافظ باشد .عاشقی در تمام عمر. عاشقی برای تمام تاریخ . در تمامی ی سنین با اندیشه های متفاوت و نگاهی دیگرگون در حالات و احوالات خود و بشریت

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایام گل و یاسمن و عید صیام است

چون خواجه باور دارد

خوشتر ز عشق و صحبت و باغ و بهار چیست ؟

ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست ؟

عشق برای او لامکانی است

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست

هر جا که هست پر تو روی حبیب است   

و هدف وصال است .

غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست

جز این خیال ندارم ، خدا گواه من است

و برای وصال آرام نمی نشنید

دست از طلب ندارم تا کام من برآید

یا جان رسد به جانان یاجان ز تن برآید .

 و همه وجود و اندیشه اش معشوق است و هر کجا  می نگرد چهره ی او در نظرش مجسم می شود .

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم

ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

و دیدگاه او در مورد عشق

 عجب علمی ست ، علم هیات عشق

که چرخ هشتمش هفتم زمین است

*

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

*

عشق و شباب  رندی مجموعه ی مراد است

چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

*

جناب عشق بلند است همتی حافظ

که عاشقان ره بی همتان بخود ندهند

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.