نوشته ای از ابراهیم افشاردرسوگ رضا احدی: بگذار پارانتز را ببندم پا پارانتزی!

خبر پارسی – ابراهیم افشار-(نقل از همشهری)

۱- می‌میرند. آنها می‌میرند. ساده، دلخوشکنک، عمیق و بی‌ملامت می‌میرند. و مرگ از ایشان اعاده حیثیت می‌کند. باید دستخوش داد به مرگ. باید به مردگان این سال‌ها شاباش داد که چنین بی‌محابا می‌میرند. چنین چون قو؛ قوی بی‌جفت، قوی تنها. چنین بی‌درمان و بی‌ملاقاتی می‌میرند. در بلندای مه‌گرفته قله‌ها، یا در ته و توی درّه‌ای بی‌کلاغ و بی‌کبک. چه خوب است مردن برای ایشان خدایا.
۲- همچون کودکی که پرواز بادبادکش را بر فراز کوچه می‌بیند که از تک‌تک پشت بام‌ها رد می‌شود و به سمت دوردست‌ها می‌گریزد، این روزها دانه‌به‌دانه‌ی مردان افسانه‌ای ما از دست می‌گریزند. به آسودگی تمام می‌میرند و از ایشان هیچ شمایلی نمی‌ماند. تنها کلاغ‌های شبکه‌های مجازی‌اند که غوغا می‌کنند. هرکس عکسی از مردگان بی‌صاحب در صفحه شخصی‌اش می‌گذارد و با یادداشتی سانتی‌مانتال به بدرقه‌ی مرگ او می‌رود.
می‌بینی بعد از مرگ چقدر لی‌لی به لالای مردگان ما می‌گذارند؟ می‌بینی؟ می‌بینی که چقدر در همدردی با مردگان، خونسرد و ریاکارند؟ می‌بینی چه سرخوشانه متن تسلیت می‌فرستند؟ انگار که خون تازه‌ی چکیده از خنجر مرگ، به ایشان نیز نهیبی زده است. انگار که خنجر برهنه‌ی مرگ، به روی ایشان نیز چشم‌غره رفته است. چه خوب است مردن برای ایشان خدایا.
۳ – پسره موجی گفت که رضا مرد‌؟ یک‌جوری بی‌غم گفت که فکر کردم دارد مثلا می‌پرسد: سنگکی بسته‌ست؟ گفتم کدوم رضا؟ چپ‌چپ نگاه کرد که تو رضا «پا پارانتزی» رو نمی‌شناسی؟ گفتم کدوم پا پارانتزی؟ ‌اخم کرد که نمی‌شناسی یعنی؟ گفتم کدوم رضا رو می‌گی آخه؟ گفت رضای رودی فولر، رضای پا پارانتزی، رضای نداف، رضای جاز، رضای میدون مدنی. ولی اصلش همون پا پارانتزی بود. گفتم پارانتزت را ببند. پسره‌ی موجی تازه داشت سبک سنگین می‌کرد که پارانتز را باز کند یا ببندد. پارانتز را بستم که بیشتر از این گریه نکند پسره‌ی موجی. پسره‌ی اهل وفا که همه‌چیزش را در جزیره مجنون گذاشته بود.
گفت یادت آمد حالا آقارضا؟ ‌گفتم پارانتز پاهایش یادم است اما تو توی پارانتز نذار ما رو. گفت پاس‌هایش هم یادت است جان مشدی‌؟ گفتم آره آن هم یادم است. موهای فِرش هم یادم است. موهای متمایل به زرشکی‌اش هم یادم است. سرعت و انعطافش هم یادم است. تنهایی‌های این اواخرش ولی یادم نیست.
گفت تو جبهه داشتیم سخت زد و خورد می‌کردیم با دشمن، با دشمن خونی، گوش به گوش بی‌سیم‌ها چسبانده بودیم که کمکی می‌آید واسه زخمی‌هامون یا نه قیچی می‌شیم! یکهو تعریف پا پارانتزی را شنیدم توی بی‌سیم. ببین ما تو چه دردی بودیم اونا چه دردی داشتند. یکهو دیدم داد زد «رضا پاس، حمید گل»! چه گلی بود. گل از گل‌مون شکفت. انگار که ما خودمان گل زدیم توی فکه، توی خرمشهر، توی سوسنگرد، توی فرات. چشمم به لب‌های خشک «ابی مانپاس» بود که نم‌نم داشت از حلاوت می‌افتاد، که دیدم توی بی‌سیم، بچه‌ها دارند قیامت می‌کنند. یک‌جوری تعریف پاس رضا را می‌کردند که انگار با یه خمسه‌خمسه‌ی دقیق بغداد رو گرفته.
بچه‌ها به شوق اومده بودن. داشتند تعریف پاس موّاج رضا را می‌کردند وسط شبیخون دشمن. یاد بچه‌محلم افتادم؛ رضا پا پارانتزی، رضا رودی فولر،‌ رضا نداف… یادته پای پارانتزی‌اش؟ گفتم یادمه پاس‌های پارانتزی‌اش. گفت دیگه چی یادته ازش؟ گفتم من فقط یادمه که افتاده بود توی بیمارستان و احدی حال «احدی» رو نمی‌پرسید. گفت هنوز صدای خش‌خش بی‌سیم بچه‌ها توی خواب‌هام می‌آد، وسط دستورهای فرمانده که به خون خود آغشته بود. چه پاسی بود، هزار الله‌اکبر.
۴ – پسره‌ی موجی رفت. یعنی گذاشتم که برود. نمی‌خواستم شیشه‌ها و پایپ‌ها را بشکند بیاورد پایین. گفت آخ پای پارانتزی و پاس پارانتزی. گفتم خیلی آشناته؟ گفت من بچه میدون نامجو بودم. بچه‌محلم بود. وقتی تو تیم «جاز» گل کرد تو زمین شیخ‌صفی، من عاشقش شدم. یک ستاره‌ی موفرفری با یه‌جفت پاهای پارانتزی، همه را توی یک وجب دستمال، می‌گذاشت توی پارانتز. شما می‌دونی پارانتز چیه؟ گفتم خوش به حالش که پارانتز را باز کرد رفت. گفت کجا رفت؟ گفتم سردخانه‌ی دل من یا گرمخانه دل تو، مگر فرقی هم می‌کند؟! پسره‌ی موجی داشت سلانه‌سلانه می‌رفت سمت یک طرفی. من چه می‌دانم کدام طرفی!
۵ – قدیم‌ها چمن‌ها یشمی‌تر بود انگار. این را من گفتم. قدیم‌ها پاس‌های تودر را از ته جان و دل می‌فرستادند سمت کسی. این جمله را هم او گفت. دیگر همین هم برای ما کافی‌ است. اجازه بدهید پارانتز را ببندم. پارانتز را ببندم که راحت‌تر روح‌تان خلاص شود آقاجان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.