لعنت به جنگ وقتی حالمان را بد می‌کند!

زمانی که جنگ آغاز شد، شانزده ساله بودم.فرزند بزرگ خانواده؛ خانواده‌ای با شش فرزند، سه پسر و سه دختر. برادرم، کوچک‌ترین فرزند خانواده بود با چهار سال سن.

برخی گلوله‌های توپ یا خمپاره قبل از نفیر انفجار،صدای سوت داشتند. وقتی این سوت و سپس صدای انفجار می‌آمد،بیش از همه برادر کوچکم می‌ترسید. هنوز برادر کوچکم که ۴۵ سال سن دارد با شنیدن صدای سوت که گاهی برخی افراد به مناسبت‌هایی به عنوان شوخی یا هر دلیل می‌زنند یا با دیدن فیلم‌هایی که صدای سوت انفجار در آن ها شنیده می‌شود،حالش دگرگون و ناخوش می‌شود.

هریک از اعضای دیگر خانواده و خود من هم با دیدن صحنه‌های جنگ حالمان بد می‌شود.

اینکه برخی به تقدیس جنگ می‌پردازند و آوارگان جنگ اوکراین را مسخره می‌کنند، به نظرم در بهترین حالت می‌توان گفت بی‌انصاف هستند. نمی‌خواهم آرزو کنم کاش خودشان و خانواده‌هایشان جنگ را از نزدیک حس کنند.ما که زخم جنگ هنوز بر روحمان خراش می‌اندازد و تا آخر عمر با کابوس آن مواجه هستیم نباید چنین آرزویی کنیم. برای این افراد انصاف و انسانیت آرزومندم.

نخستین روز آغاز رسمی جنگ ایران و عراق، خرمشهر بودیم.آواره شدیم. ابتدا به شیراز آمدیم. بعداز حدود دوسال گفتند باید بروید اراک. مدتی رفتیم اراک در اردوگاه جنگزدگان. دوباره برگشتیم شیراز در خوابگاه جنگزدگان مستقر شدیم…

بادداشت: غلامرضا مالک‌زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.