گفتاری از محمدجواد کاظمی درباره استاد صداقت کیش /آرزوی ۵۰ ساله استاد قبل از مرگش برآورد شد

خبر پارسی: «محمدجواد کاظمی» فعال فرهنگی، کارشناس کتاب و مدیر انتشارات سیوند در آستانه سالگرد رحلت مرحوم استاد دکتر «جمشید صداقت کیش» در نوشتار زیر ضمن بیان  خاطراتی، از مقام علمی این مورخ و باستان شناس شهیر تجلیل کرد.

برای درس روابط خارجی که مرحوم دکتر شاهکار تدریس می کرد، پژوهشی با موضوع روابط خارجی ایران در زمان صدارت حاج ابراهیم خان کلانتر انتخاب کرده بودم که ایشان استادصداقت کیش را جهت راهنمایی بیشتر معرفی کرد.

برای نخستین بار استاد را در ساختمان قاآنی دیدم و ربع ساعتی به پرسش ها پاسخ داد و منابع خوبی هم معرفی کرد. دو هفته بعد در کوچه دانشگاه دیدمش و تشکر از منابعی کهمعرفی کرده بود و گفتم: «استاد یکی از کتاب ها را کتابخانه دانشگاه شیراز هم ندارد». استاد گفت: «فردا صبح اگر کلاس نداری ساعت ۱۰ بیا خانه تا کتاب را بهت بدم» و نشانیخانه را هم که معالی آباد بود لطف کرد.

من متحیر از لطفشان خداحافظی کردم و فردا دقیق سر ساعت ده زنگ منزلشان را زدم. خودشان در را باز کرد و با روی خوش جواب سلامم را داد و راهنمایی کرد به اولین اتاق سمتراست که کتابخانه شان بود. چه کتابخانه ای؟! الان هم که بیست سال از آن روز می گذرد به عنوان یک کارشناس کتاب با تجربه بیست ساله فارس پژوهی معتقدم تخصصی ترینکتابخانه درباره استان فارس هنوز هم کتابخانه ایشان است.

کتاب را محبت کرد و نیم ساعتی صحبت و دیدم عجب کسی را پیدا کرده ام. بعدش هم تشکر و خداحافظی و ارادت بنده به ایشان شروع شد. علاوه بر درس مسائل سیاسی اقتصادیجهان سوم که ویژه بچه های علوم سیاسی تدریس کرد با اجازشون مرتب از کلاس روش تحقیق که برای رشته های دیگر ارائه می کرد، هم استفاده می کردم.

دانشگاه تمام شد و بعد هم سربازی و اشتغال من در بنیاد فارس شناسی که سبب شد با ایشان ارتباط بیشتری داشته باشم و هزار درس و خاطره و نهایت بهمن ماه پارسال کهرفتند و همه شاگردانش را داغدار کرد.

اما حکایت کتاب ” قلم خودنویس عشق “

سال ۷۳ بود و فردی در محیط دانشگاه بنا به دلائلی جوّی علیه من بین یک سری از بچه ها و به ویژه خانم ها درست کرده بود که متاسفانه بیشتر بچه ها هم حرف هایش را باور کردهبودند، تا حدی که اجازه نمی دادند رو در رو بشویم و من از خودم دفاع کنم.

همین مساله باعث شده بود گوشه گیر بشوم و فقط کتاب بخونم. پس از مدتی ایشان متوجه شد و گفت موضوع چیه؟ اجازه داد و رفتم منزلشان و کل جریان را گفتم. گفت: «سختنگیر» و کمی شوخی کرد و چند خاطره از دوران دانشجویی اش تعریف کرد و از جمله اینکه عاشق یکی از همکلاس ها شده بوده ولی در نهایت به هم نمی رسند و چند دفتر همنشانم داد که یادداشت های روزانه زمان دانشجوی اش بود و گفت: «اگر فرصت کند یادداشت ها را مرتب کرده و به صورت کتاب منتشر می کند».

این گذشت و سال ها بعد که منزلشان هم عوض شده بود و رفته بود کوچه شیمی گیاه یک بار سر صحبت همین خاطرات شد که گفت: «باورت می شود بعد از ۴۰ سال این خانم رادیده ام و با هم صحبت کرده ایم؟!» گفتم: «استاد درخواست انتشاراتی داده ام و تا چند وقت دیگه پروانه اش صادر می شود. اگر اجازه می دهید کمک کنم یادداشت ها را مرتب کنیمو چاپش کنیم». گفت: «ببینم چی میشه؟».

پروانه نشر من هم به جای چند ماه دو سال طول کشید تا صادر شد و قضیه هم یادم رفته بود تا یک شب ماه رمضان افطار بنیاد فارس شناسی دعوت بودم و ایشان هم تشریفداشت و چند کتاب که تازه چاپ کرده بودم تقدیم کردم که خودشان گفت:  «کتاب را مدت هاست آماده کرده ام و چند ناشر هم تماس گرفته اند ولی من قولش را به تو داده ام».

ذوق زده همان جا توافق اولیه شد و فردا هم قراردادش را نوشتم و بردم منزلشان و امضا کرد و علاوه بر متن کتاب، دفترهای اصلی را هم دادند تا تصاویر را اسکن کنم .

خانمم سریع کتاب را تایپ کرد و صفحه آرایی انجام شد و کتاب را فرستادم برای مجوز. ایشان هم رفتند مسافرت کانادا و هماهنگی ها را به وسیله ایمیل انجام می دادم تا بالاخرهمجوز صادر شد و ایشان هم برگشت ولی متاسفانه به واسطه کسالتی که پیش آمده بود بیمارستان بستری شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.