شهر را با قدم زدن می توان فهمید/ با راه رفتن شهر را می خوانید

خبر پارسی – دکتر علی مدرس فارغ التحصیل دانشگاه آریزونا و استاد دانشگاه ایالتی کالیفرنیا است.لیسانس و فوق لیسانس او در رشته لند اسکیپ آرشیتکت است و دکترای جغرافیای شهری دارد.بیشتر تحقیقاتش در مورد اقلیت های شهرهای آمریکا و تاثیر مبانی شهر سازی اجتماعی در دگرگونی شهری است.مقاله هنایی هم که او به نگارش در آورده،در مورد فقر، مهاجرت و هویت مهاجران در مبانی شهری است.گفت و گوی مجله دنیای قلم با دکتر مدرس را در باره هویت شهری و جایگاه فرد در شهر بخوانید.
– مهاجر در شهر تغییرپذیری ایجاد می کند و این خیلی مهم است.شهر شاید برای عده ای دیگر ساخته شده باشد و به همین دلیل مسئله ی شهرسازی نمی تواند آینده را بدون مهاجران در نظر بگیرد.در کشوری مثل آمریکا،مهاجرت از ده به شهر است.در ایران مهاجرت از مناطق کوچک تر به بزرگ تر حالتی چند طبقه به وجود آورده؛یعنی از شهرهای کوچک به مرکز استان،از مرکز استان به تهران و از تهران به آمریکا.موردی که در امر مهاجرت در نظر نمی گیریم،این است که فضا بسیار مهم است.مهاجرت بیشتر وقت ها به خاطر مسائل اقتصادی رخ می دهد و ما تغییرات مکان را در مهاجرت تغییر اقتصاد می بینیم.بیشتر افراد مهاجرت می کنند برای خوشبختی بیشتر؛بنابر این یکی از آمال مهاجرت بهبود است که از آمال شهرسازی نیز هست و این دو باید با هم ارتباط داشته باشند.
بعضی از مسائل شهرسازی،توجه به تغییرپذیری است که به شهروند جدید و قدیم اجازه رشد می دهد و این رشد خود یک مسئله ی فرهنگی است،به این معنی که تا اندازه ای داستان مهاجر و شهر یکی می شود و این یکی شدن اجازه می خواهد.اگر شهری این اجازه را ندهد،بخشی از آمال مهاجرت یا نقش شهری انجام نمی شود و در نتیجه قاعده یکی از این دو بر هم می خورد.
مردم هم هرطور شده مکان خودشان را درست می کنند،ممکن است وارد محله ای شوند که برای کسان دیگری ساخته شده باشد،اما آن ها به آن محله رنگ و بوی تمدن خودشان را می دهند و آن منطقه را برای خودشان می کنند و به این صورت شهر زنده می شود.
مهاجر ها به شهر اجازه می دهند دوباره خودش را کشف کند و بسازد و این عملی است که مدرنیسم به آن توجه نداشته؛زیرا مدرنیسم به دنبال این بوده تا همیشه حدس بزند که از نظر علمی آینده چگونه خواهد بود.زندگی روزمره مردن با این طرز فکر کار نمی کند و به همین دلیل طرح جامع شهر ها ممکن است تغییر کند چون در طراحی آن به عوامل اقتصادی،اجتماعی و فرهنگی به طور کامل دقت نشده است.کشورهایی مانند انگلستان،فرانسه،هلند و… به هر نحوی باید به این مسئله فکر کنند
در لس آنجلس جمعیت مردمی که در خارج از آمریکا به دنیا آمده اند،بیش از ۴۰درصد است؛بنابرین این شهر،شهر مهاجران است.در این شهرها اولیای دانش آموزان به چندین زبان صحبت می کنند،از این رو اگر خدمات شهری فقط به زبان انگلیسی ارائه شود،مشکل ساز خواهد بود.برای مثال اینکه یک پزشک نداند بیمارش چه می گوید،اشکال دارد.با توجه به آنچه گفته شد در موقعیت خوبی از تاریخ هستیم چون در دهه۹۰ مهاجرت خیلی رشد پیدا کرد و حداقل براساس آمار سازمان ملل این میزان بیشتر هم خواهد شد.
در همه ی کشورها اهدافی برای شهر نشینی وجود دارد که مهاجرت از روستا به شهر را بیشتر می کند.در چین هدف این است که شهرنشینی به۵۰درصد برسد درحالی که رسیدن به شهرنشینی بالاتر از ۵۰درصد آرزوی ماست.ما تصور می کنیم هرچه میزان شهرنشینی مان بیشتر باشد،متمدن تر هستیم اما باید بتوان برای مهاجر کار کرد.
با تغییر زاویه نسبت به این موضوع؛خیلی ها تهران را به جای کلانشهر،یک روستای بسیار بزرگ از نظر وسعت و نه امکانات می دانند.از نظر شما الزامات شهر نشینی چسیت؟و چه امکاناتی باید در هر شهری ایجاد کنیم تا بتوانیم شهرنشین شویم؟
پاسخ به این مسئله سخت است چون توصیف شهر در هر فرهنگی متفاوت است و می تواند بر اساس جمعیت،خدمات یا روابط باشد.اینکه تهران شهر نیست،موضوع تازه ای نیست چون با اینکه۱۰میلیون نفر در لس آنجلس زندگی می کنند،خیلی ها آن را شهر نمی دانند.به این دلیل که تراکم بسیار پایینی دارد و در اولین برخورد،آسمانخراش ها دیده نمی شود.
توصیف شهر از نظر جمعیت،تعداد مردمی است که آنجا زندگی می کنند،حال چه به آن روستا بگوییم چه نه.کسی که در تهران زندگی میکند،جدای از توصیفی که ما از خارج به آن داریم،تهران را شهر می داند.هر توصیفی که ما به شهر بدهیم،توصیفی است که یک متخصص از آمال شهری خودش دارد.در هرصورت با توجه به آنچه آموخته ایم،بر اساس توصیف شهر،می توان گفت تهران شهر است.
برخی متخصصان معتقدند که انسان ها به شهر هویت می دهند نه شهرها به انسان ها.یعنی هر انسانی با شاخصه و مشخصات خودش شهر را می سازد.به عنوان مثال دکتر حبیبی بحثی درمورد خاطره و شهر قصه گو مطرح می کند.
همان طور که گفتم مردم شهر را توصیف می کنند نه متخصص.متخصص می تواند بگوید جمعیت اگر به۱۰هزار نفر رسید اینجا شهر است.
اما متخصص می تواند فضای سبز ایجاد نکند که در این صورت شهر چیزی کم دارد.
همچنین متخصص می تواند شهر را خراب کند.با توجه به موضوع اصلی گفت و گو،باید بگویم که شهر از طریق یک رمان یا نوشته قابل تعریف است.برخوردها و تصورات شهری را در داستان ها خیلی خوب می توان توصیف کرد.نه تنها داستانی که مدم به هم می گویند،بلکه داستانی که درمورد شهر نوشته شود.آمال شهری در داستان ها خیلی خوب دیده می شود.لس آنجلس را مثال می زنم که بتوان با تهران مقایسه کرد.داستان های لس آنجلس را که می خوانید،این حس به شما دست می دهد که این آخرین جایی است که می تواند آمال یک فرد باشد و اگر لس آنجلس خراب شود جایی برای رفتن نیست.از نظر ظاهری لس آنجلس آخرین خط غرب است؛بنابر این رفتن به غرب یک هدف بوده است.
داستان هایی که برای شکست خوردگی بیان می شود،به راحتی این مسئله را در قالب یک رمان بیان می کند؛مسئله ی دوم داستان هایی است که درمورد مهاجران است که من هم درمورد آن ها کار می کنم.مهاجران از شهر می گوینداینها داستان های مردمی است که با شهر رابطه پیدا می کنند.برای مثال داستانی درمورد یک خانم مهاجر که وارد لس آنجلس می شود و شهر را با قدم زدن یاد می گیرد.قدم زدن خیلی مهم است،یعنی شهری وجود دارد که می توان در آن قدم زد.گاهی اوقات راه رفتن مانند عمل شناختن است.شما با راه رفتن شهر را می خوانید یعنی شهر مانند یک داستان است.البته هرکسی با خواندن یک کتاب همه مباحث آن را درک نمی کند،هرکسی هم با قدم زدن همه ی شهر را نمی فهمد،اما یک سری چیزها را می توان یاد گرفت؛بنابر این قدم زدن مهم است و در هر فرهنگی این مسئله متفاوت است و داستان ها فرق می کنند.کسی که به خودرو دسترسی ندارد شهر را یک جور توصیف می کند و از آن خاطره دارد و دیگری هم به گونه دیگر.مردم لس آنجلس به مردم بستون می گویند لس آنجلس خیلی جالب است و وقتی از آن می خواهید که شهر را ترسیم کند،مردم یک سری خیابان دور خانه هایشان می کشند و خطی به عنوان بزرگ راه و تعدادی خیابان که به محل کارشان می رسد،بقیه ی شهر هم برایشان مبهم است.برای مثال زلزله که شده بود،مردم وارد محله هایی شدند که تا آن زمان ندیده بودند.چون در طراحی شهر ها،اساس علمی طرح جامع این بوده که منازل مسکونی از محل کارها جدا شود و به همین دلیل این جدایی ایجاد شده و خیابان خیلی مهم می شود.وقتی خیابان مهره ی اصلی شهر شود،نه خانه و میدان،خیابان اول کشیده می شود و بعد محله ها اضافه می شود.خیابان و خودرو مهره ی اصلی می شوند و بقیه ی چیزها دور آن طراحی می شود.نتیجه همان تاثیری می شود که در شهرهای آمریکا گذاشته شده و هر تمدنی که خودرو را هدف قرار داده است.آمریکا هم حالت بندگی خودرو را دارد به همین دلیل مسائلی به وجود می آید مانند اینکه شهر ها به وسیله ی نقلیه وابسته هستند.
اما به طور کلی در شهرهای ایران مسائلی وجود دارد که در حد اشل های خیلی پایین با آن روبه رو می شویم.چیزی که که مطمئنا از دست رفته پیاده رو است.پیاده رو خیلی مهم است.
لس آنجلس شامل۸۸شهر است که بالطبع ۸۸شهردار دارد و هرکدام یک منطقه ی مرکزی.شب ها این مکان ها پر از مردم است چون وسایل تفریج و غذاخوری در آنجا فراوان است.
وقتی یک کیلومتر از این بازار دورتر شوید چیز دیگری نیست اما همین بخش باعث شده شهر دوباره زنده شود.آپارتمان سازی های خیلی گران توجه مناطق را به این قسمت جلب کرده است.طبقات تحصیل کرده به این مناطق توجه می کنند؛منتها در شهرک های جدید آمریکا اشکالات زیادی وجود دارد،یعنی فقط خدمات دارند.شاید رستوران و مغازه هایی باشد اما به آن معنی که این شهر مرکز داشته باشد نیست.بنابراین اگر اهالی آن منطقه شانس داشته باشند،با طی مسافتی۲۰،۳۰کلیومتری می توانند در آن اطراف کار کنند،در نتیجه آن منطقه خیلی قشنگ می ماند.
از هویت که صحبت می کنیم،بحث های متفاوتی وجود دارد.شما هم اشاره کردید مهاجر شهر مورد نظر خودش را می سازد.هرکسی این کار را می کند و بخشی از ساخته ها هم کاربردی و بخشی ذهنی است.هر کدام از ما شهری را که در ذهنمان شکل گرفته است،می سازیم.مدرسه مان را که می بینیم،بخشی از اتفاقاتی که مایل هستیم ،به خاطر می آوریم.در شهرهای جدید هم امروزه فکر می کنیم آدم ها چطور باید هویت داشته باشند،در صورتی که آنها خودشان هویتشان را می سازند.مثلا می گویند فلان مکان در چند سال گذشته ساختار خوبی نداشت و امروز آباد شده است و امنیت داریم.یا فضای سبز اینجا خیلی جالب است.یا به مرور توسعه شهری را دنبال می کنند.در شهر لس آنجلس (شهر هزار حومه)هم سال ها قبل این اتفاق افتاده است.اما شما هنوز از حومه های آن یاد می کنید.
حومه هایی که در آنها مدارس وجود دارد؛وقتی والدین برای بردن فرزندانشان می روند همه یکدیگر را به خاطر مکان مدارس می شناسند.یا حالتی به وجود می آید که وقتی شهر جوان باشدبالاخره شخصیت پیدا می کند. ما همیشه به تاریخی که متعلق به زمان خیلی دور باشد،اهمیت می دهیم نه تاریخ مربوط به ۲۰ سال قبل.در واقع بخش هویت ما همان ۲۰ سال قبل است.هویت ما بیشتر در زندگی خودمان است تا زندگی دو هزار سال قبل. هویت ما چیزی است که در برخور با زندگی روزمره داشته ایم نه چیزی که باستان شناسان از زندگی گذشتگان می گویند.سوالی که من همیشه در ذهن دارم این است که اگر به مدرنیسی منفی نگاه کنیم،چه کسی خاطرات خود مارا که مدرنیسم خواهد شد،سیر خواهد کرد.نحوه ای که زندگی کرده ایم و مکان هایی که در آنها بوده ایم جزو مدرنیسم است.همه این ها هویت ماست،بنا بر این زندگی و شهر یکی می شود و این دو از هم جدا نیستند.این قضیه دو طرفه است و به مرور زمان مثل لباسی که فرم بدن را می گیرد و راحت به تن می رود،می خواهیم همیسه همان لباس راحت را به تن کنیم،اما ممکن است کهنه شده باشد و مجبور شویم آن را دور بیندازیم؛بنابراین سعی می کنیم دوباره با آن شروع کنیم.اینکه شهر جدیدی ایجاد کردیم،مسئله آنچنانی نیست که هویت در آن از بین می رود.باید هویت در آن ساخته شود.باید به شهر جدید وقت داد.اگر می شد هویت را همین طور به وجود آورد که خیلی از مسائل ما حل بود.
شاید آن طور که تئوریک بحث می کنید،خیلی ها بگویند شهر قرار است رفاه، امنیت،آرامش و آسایش برای شهرودش داشته باشد.چه الزاماتی این جوانب را آماده می کند.برای مثال وقتی از پیاده روی صحبت می کنیم منظورمان صرفاً یک ورزش نیستهر چند می تواند یک ورزش باشد.
باید بگوییم پارک و اپرا می سازیم و این شخص پس از کار روزانه با دوستان و همسایه ها پیاده روی می کند و به این مکان ها می رود.ما این کار را پیاده روی می نامیم و می خواهیم به وسیله آن به پرورش برسیم.اینکه شهروند اگر فرزند دارد صرفا به دلیل اینکه فرزندانمان در یک مکان درس می خوانند با دیگران در فاصله انتظار آشنا نمی شویم.
خیر،چون هر تمدنی متفاوت است.شما مردم را یک طور دیگر می شناسید.مثلا در صف نانوایی ممکن است با بغل دستی تان صحبت هایی رد و بدل شود و این آشنایی کاذب باشد اما اگر این دیدارها تکرار شود و با هم به نانوایی بروید،قضیه متفاوت است.شما دو مسئله ایجاد کردید که می خواهم هر دو را پاسخ دهم.در کتاب های قدیم که در دوره رنسانس کشف شده،علوم چند جانبه است؛می گوید آرشیتکت باید تاریخ بداند،یعنی فقط در بند ساختن ساختمان نباشد.کسانی که در ایران گذشته کار می کردند،همین طور بوده اند،مثلا یک پزشک فقط پزشک نبوده بلکه مردم شناس هم بوده است.من همیشه می گویم طراح،جراح است.
دو نوع شهر را در تاریخ به وجود آورده ایم؛شهر خدایان و اساطیر یا شهر مردم.شهر خدایان و اساطیر شامل معبد و قصر ها بوده و بیرون از دیوار،مردم زندگی می کردند.در واقع مردم تابع خدایان بوده اند.شما وقتی به شهر مردم نگاه می کنید زندگی در مرکز شهر است.وقتی به نظام شهری ایران فکر می کنید،می بینید شهرهایی که حکومت محلی بوده دور حاکم دیوار نمی کشیدند چون همه او را می شناختند.وقتی به این منطقه نگاه می کنید می بینید بازارچه و گذرگاه مهم است و این شهرها شهر مردم است.شهر مردم ساختن با شهر خدایان ساختن خیلی متفاوت است.شهر مردم شهری است که می توان در آن راه رفت اما نه صرفا برای ورزش.شهر مردم هم خود دو نوع بوده است؛شهر وحشت و شهر امنیت.شهر وحشت حالتی پیدا می کند که صنعت و جمعیت و جنایت در آن به وجود آمده و جمعیتش زیاد می شود.شهر امنیت شهری است که فقط آمالش را داریم.اینکه پارک و باغ داشته باشیم و مردم با هم صحبت کنند.اگر مردم نخواهند با هم صحبت کنند و از هم بترسند شهر،شهرمردم نمی شود؛بنابراین عامل های غیر طراحی وجود داشته که امنیت و رفاه اقتصادی، اجتماعی و رفاه خانواده است.والدینی که ساعت های طولانی در روز کار می کنندچه زمانی فرصت دارند تا با کسی صحبت کنند. علوم همیشه می خواهد پیش بینی کند،اما شهر قابل پپیش بینی نیست.مثلا در تئاتر داستان نوشته شده اما در شهر بازی سخت است و کسی که روی صحنه می رود برای خودش داستان می گوید؛بنابراین کارگردان نمی داند قرار است آخر داستان چه شود.وقتی شما به عنوان کارگردان پایان داستان را نمی دانید،ناراحت می شوید.
در واقع می توان گفت فرایند شکل گیری یک شهر اهمیت دارد و اگر در شهر های جدید فرایند شکل گیری را دیدیم،سعی کنیم درست ترسیمش کنیم.
مورد جالب این است که طراحان طرح تمام شده را ندهند،چون بعد از تمام شدن طرح نظراتی مطرح می شود،اما همه باید مکان و فضایشان را عوض کنند تا به مکانشان برسند.خانه در وهله اول هویت است و در شهر جدید اولین مکانی باید باشد که شخص بگوید این خانه شبیه خانه های دیگر است اما خانه من است.در وهله دوم شهر را خودمانی کردن است؛اینکه بگویید نیمکت اگر جای دیگری باشد بهتر است.کارهایی که در دهه ۱۹۸۰ در آمریکا انجام شد،این بود که در نیویورک مثلا در زمان ناهار دقت می کردند که مردم کجاها ناهار صرف می کنند.متوجه شدند با اینکه یک سری نیمکت در پارک بود،مردم لبه سکو می نشینند چون ارتفاعش کمی بالاتر است.در تئاتر گاهی اوقات نمی خواهیم بازیگر باشیم،می خواهیم عقب بنشینیم و نگاه کنیم.مورد جالب دیگر مربوط به زمانی است که اولین بار از برق در شهر ها استفاده شد؛مسئله این بود که چطور از شب های روشن استفاده شود.خیلی ها با دوچرخه در شهر گردش می کردند و جایی می ایستادند و تماشا می کردند.با ورود چراغ به شهر یک باره جنبه جدیدی ایجاد شد و آن تماشا کردن در شب بود؛چون شب زمان فراغت مردم است و می توانند دور هم جمع شده و تفریح کنند.
طبق صحبت های شما نوع نگاه به شهر است که آن را تعریف می کند.اما شاید بتوان گفت ایجاد فضاهایی که گروه ها را دور هم جمع کند و مردم بتوانند در آن حضور داشته باشند و مشارکت کنند،این هویت را قابل تکرار می کند،یعنی به فرد بگویید من همانم که در احداث این شهر حضور داشتم.
صحبت که نباشد محله کوچک تر می شود؛باید در هر فرهنگی برسی کرد که چه چیزی می تواند باعث صحبت کردن مردم شود.کسی اعتقاد دارد مردم اینترنت دوست دارند و من تمام شهر را network می کنم و مردم به هم ایمیل بزنند.این به معنی شهری است که همه منازل به هم وصل هستند.اما زمانی شما می گویید من حاضرم این پارک را در سه وهله بازم پس پارکی را طراحی می کنید و می بینید مردم کجای چمن راه می روند.این گونه فضا خودمانی می شود.مهم این است که خاطرات و فضا آنقدر باهم نزدیک می شوند که فکر می کنیم خاطره ای را از دست می دهیم که این خاطره خودماست نه فضا.کسانی که چند سال بعد به مکانی برمی گردند،می گویند چقدر اینجا کوچک تر است چون آنها بچه تر بودند.خاطره بشر خیلی مهم است با اینکه گاهی خاطراتمان کاذب اند اما همین خاطرات کاذب هم خیلی خوب هستند.
اما به دلیل رشد افراد و تغییر دائم فناوری و ماشینی شدن همه چیز هم ذهنی شده یعنی فضای روح انگیزی که می خواهیم در شهر ببینیم در ذهنمان می سازیم.در یک آپارتمان ۵۰ متری زندگی می کنیم اما چیزی که در شهر می خواهیم این نیست؛بنابر این سعی می کنیم آن را در ذهنمان بسازیم.یک فرد میانسال، در فضای کنونی جامعه-با تغییرات پیش آمده در معماری و تکلونوژی-چه چیزی برای تکرار خاطره در فضای شهری دارد؟
در آمریکا در هر دپارتمان شهرسازی، کورسی بابت تاریخ آن شهر وجود دارد و حداقل آن شهر را از نظر فنی به دانشجو می آموزد.یکی از مشکلات این است که تاریخ شهر تدریس نمی شود و تاریخ کل کشوری را درس می دهیم.در مورد تاریح منطقه صحبت نمی کنیم که در فلان قرن این شهر چگونه بوده است.یک نقطه از تاریخ را در تمام وسائل انتخاب می کنیم و آن نقطه در تمام دوره ها نیست.این که فقط نقاطی از تاریخ را انتخاب می کنیم حافظه ی اختیاری از تاریخ است.مثلا می گویید مردم در بافت قدیمی زندگی می کنند اما در مواقع لزوم آمبولانس چطور وارد این محله ها شود؟بنابراین یکی از مسائلی که شهرساز باید به مردم بگوید در طراحی شهر اشتباه نکرده،مسائل روزمره و حقوقی است.
شما که تمام خدمات شهری را ساختید،نمی گویید من اشتباه کرده ام که رفتم خیابان کشیده ام یا در حومه زندگی می کنم،شما که می خواهید حافظه تان نگهداری شود اما خدمات این شهر بر اساس ماشین است.مسئله ای که با آن روبه رو هستیم،این است که مدرنیسم را انتقاد می کنیم ولی معماری ای که می بینیم،مدرنیسم است و یکی از اشکالات اساسی این است که نمی توانیم مدرن نباشیم اما باید در شهرسازی به این مسائل فکر کنیم.وقتی تمام خدمات شهری را در یک منطقه متمرکز می کنیم-چون در شهرسازی قدیمی نمی شد یک بیمارستان ساخت و خارج از بافت قدیمی ساخته می شد-این حافظه ها تا حدی اختلاف هویت ایجاد می کند.کسی در جای دیگر زندگی روزمره را سپری می کند و می خواهد بگوید هویت من متعلق به فلان جاست.
همه ی این بحث ها برای این بود که بگوییم در شهر های جدید چکار کنیم نه در تهران.در شهر تهران می گویند این خیابان کوچک بود و الان عریض شد.در شهر جدید اما اتفاق جدیدی می افتد.فرض کنید من نوعی که با مدرنیته بزرگ شده ام و به این فضا عادت کرده ام،حالا می خواهم به شهر دیگری بروم و اعضای خانواده ام را هم با خودم ببرم.یک فرد مسن که یک سری خاطرات از جایی دارد،به شهر جدیدی می رود.این فرد در محل قبلی مواردی از جمله احترام دیدن از طرف اهالی محل را داشته و می خواهد باقی عمرش را با این احترامات سپری کند ولی ما اورا به یک شهر جدید می بریم و انتظار داریم همه چیز را از نوع شروع کند.اگر کسی به تهران می اید ماندگار می شود،اما تکلیف یک مهاجر که در تهران تحصیل کرده و فضا را تحمل نکرده و حالا در شهر جدید زندکی می کنم،چیست؟
اختلال فرهنگی ای که شهر های جدید ایجاد می کنند،امری سخت است.نسل دوم مهاجر ها راحت تر هستند اما نسل دوم زجری می کشند که نسل دوم شهر های جدید هم باید بکشند آن شنیدن این داستان هاست چون همیشه مجبور است داستان هایی غم انگیز از فضایی که نمی شناسد را گوش کند.شما فضایی را به بچه ی نسل دوم معرفی می کنید که نمی شناسد.
شهرساز در آتلیه شروع به طرح زدن می کند و این کار را به مرحله اجرا می رساند و در نهایت به شهروند می رسد.یک شهر فضلیت تولید می کند و شهر دیگری شرارت؛وقتی از پارک و اوپرا صحبت می کنیم،از شهروند نرمال می گوییم تا این افراد در فضای نرمال پرورش پیدا کنند.
هرکسی فرد نرمال را به گونه ای تعریف می کند.یک فرد نرمال می تواند کسی باشد که با همسایه اش رابطه ی اجتماعی داشته باشد.این کلمه ای است که من خیلی به آن حساسم.چون توصیف نرمال توصیفی است که همه می دانند منظومان از ان چیست.در آمریکا گفته می شود قوانین همیشه باید طوری اجرا شود که مختص شهروند نرمال باشد.مثلا ما در سیستم اقتصادی یک فرد فقیر را نرمال می دانیم چون می خواهد کار کند.یعنی فردی ۳۰سال کار می کند،درآمد دارد،خانواده دارد،قانون شکنی نمی کند.واژه نرمال لایحه های مختلق دارد که معنا کردن آن بسیار سخت است.مسائل مرتبط به فرهنگ به راحتی معنا پذیر نیست.
مسائلی هم که در شهرسازی ما وجود دارد،به راحتی حل نمی شود،حل مسائلی که سال ها طول کشیده تا به وجود آمده،سال ها طول می کشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.