دلنوشته متفاوت یک خبرنگار:حالم از روزم به هم می‌خورد!!

خبر پارسی – یکی از خبرنگاران پیشکسوت شیراز با ارسال دلنوشته ای  متفاوت به خبر پارسی از احساس این روزهای خود سخن گفته و از مردم خواسته حلالش کنند.

 در این دلنوشته زیبا خبرنگار از دیروزهای گم شده اش می گوید دیروزهایی که هنوز قلم شرافتی داشت و کار خبری ذوق و شوقی…

این دلنوشته را بخوانید:

به این روز و هفته که می‌رسیم، بی‌اختیار بغض می‌کنم، هر سال دریغ از سال گذشته، دریغ از روزهای خوب، شاید مصلحت اندیش شده‌ایم، شاید بالارفتن سن، جرات ما را کم کرده است، هرچه هست، دوست ندارم این حالت‌ها،‌ این روزها را.
دیروزها بهتر بود، حتی روزهای دور گذشته، آن روزهایی که راحت‌تر می‌شد خندید، گریه کرد، نگاه‌ و اندیشه کرد و دنیا را دید و دیده‌ها را نوشت و تحلیل‌ها را منتشر کرد و ..
هرچه بیشتر می‌گذرد، هرچه صندلی خبرنگاران به مدیرها نزدیک‌تر می‌شود، کار سخت‌تر شده و گاه ناممکن می‌شود!
دیروزها که برای دیدن یک مدیر باید از صد در می‌گذشتی، انگار راحت‌تر بود گفتن از عملکردها، دیروزها که از هر صد اداره، یکی‌شان هم روابط‌عمومی نداشت، هوا برای گفتن و شنیدن، آفتابی‌تر بود! اما امروز ابری است، ابری که هوا را کدر کرده، نه باران می‌بارد، نا اجازه تابیدن خورشید را می‌دهد، دم‌کرده هوا و نفس کشیدن را مدام سخت و سخت‌تر می‌کند.
امروز هم انگار چنگ‌انداخته بودند به گلویم، انگار یکی می‌خواست حنجره‌ام را، مسیر نفسم را … ببندد. صبحم با دیدن اعدام چهار جوان گذشت، جوانانی که جرم کرده بودند و من نگاهم را از طناب دار که انسانی برای آخرین بار روی آن تاب‌می‌خورد! گرفتم و به سویی دیگر دوختم تا نبینم جان دادن اشرف مخلوقات را بر سر دار اما زنی را دیدم که زجه می‌زد، صورت می‌خراشید، موی می‌آَشفت.
ظهر کنار دست مدیر، قصه‌هایی می‌شنوم از شهری که رویه‌اش را می‌خواهیم مخملی کنیم، مدیری که نصیحتمان می‌کند!! به زبان بی‌زبانی که باید به مردم امید داد و من هرچه کنکاش می‌کنم، امید را نمی‌جویم، امیدی که برای خودم مدت‌هاست یک گمشده آرمانی است، امیدی که گاهی تلفظ کلماتش هم برایم سخت می‌شود.
ظهر به عصر می‌رسد و از میان واژه‌های تکراری، حرف‌هایی را ادیت می‌کنم تا در پایان ماه عددها ترکه‌ای نباشد به‌دست مدیرم تا هم از حقوقم بکاهد و هم بر جانم بنوازد
!!
عصر شده و خسته‌ام، هم جانم کاسته و هم روحم خراشیده و فردا باز هم تکراری است مثل امروز… مثل هر روز.
حالا دیگر خبرنگاری را دوست ندارم، این خبرنگاری نیست، این آرمانی نبود که من به شوق آن به همه چیز پشت کردم.
جایی که واژه‌ها را برایت دسته‌بندی می‌کنند، هجی آنها را یادت می‌دهند تا فراموش نکنی، جایی که براساس غلضت سین و عین واژه‌های عربی، میزان ایمانت را می‌سنجند ! کار سخت می‌شود
.
این‌روزها گاه و بیگاه، روزهای دهه شصت در خاطرم زنده می‌شود، روزهای سخت جوانانی که دین و ایمانشان براساس لباس و مدل موها و … سنجیده می‌شد. کاش آن روزها بر نگردد، کاش نخواهیم آن تجربه‌ها را تجربه کنیم.
وای که این دل چقدر درد دارد،‌ چقدر حرف‌های ناگفته، شنیده‌ها و دیده‌هایی که نتوانسته‌ام یا نگذاشته‌اند جایی عنوانشان کنم، حرف‌هایی که هرکدام بغضی شده و … حالا غم‌باد گرفته‌ام!
من این روز و هفته را اصلا دوست ندارم، چون هر روز صفحه اعمال یکساله‌ام را که ورق می‌زنم، نمره‌هایم هر روز کمتر از دیروز است
.
من این روز و هفته را که همه از قلم و اهمیت رسانه و اطلاع‌رسانی می‌گویند و می‌دانی که این حرف‌ها، حرف دل نیست، دوست ندارم، روزهایی که تجلیل‌ها بو می‌دهد، قدردانی‌ها پر است از معانی خاص، انتظارات غریب….
من به این روز و هفته که می‌رسم، بغض می‌کنم، زانوی غم بغل می‌گیرم و با خود می‌اندیشم که آیا این مردم مرا خواهند بخشید.
آهای مردم ایران من خبرنگار هستم، اما باور کنید که خیلی از حرف‌های راست، خیلی از وقایع واقعی، خیلی از حقایق … را نگفته‌ام، ننوشته‌ام و انعکاس نداده‌ام،
آهای مردم شما را به این روز هفته قسم که مرا حلال کنید، به‌خاطر همه ناگفته‌ها و نانوشته‌ها و ….  آهای مردم اگر باورم کردید، مرا حلال کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.